در نمايشنامه تحسينشده «آدم آدم است» برتولت برشت، گاليگي مرد دلال ساده و كمرويي كه از قضا همچون بسياري از ما، سخت خانوادهدوست است، يك روز تصميم ميگيرد به بازار برود و براي خودش و همسرش ماهي بخرد، اما ناغافل گرفتار سه سرباز ميشود كه يكي از همراهانشان را گم كردهاند و حالا از گاليگي بينوا ميخواهند، طبق اين منطق كه «همه آدمها مثل همند. آدم آدم است» همراه آنها شود و در صف شمارش خودش را جاي سرباز گمشده جا بزند، گاليگي بينوا هم كه انساني است مثل بيشتر آدمها خوشقلب و مهربان و توان «نه گفتن» ندارد، از سر نوعدوستي و وظيفهشناسي با سربازان همراه ميشود و در اين حس مسووليتپذيري تا جايي پيش ميرود كه خيلي ساده حتي همسرش را هم به جا نميآورد.
در بخش درخشاني از نمايشنامه با همان شيوههاي معروف فاصلهگذاري برشت، به ناگهان نمايشنامهنويس، مخاطبان را مستقيما خطاب قرار ميدهد و ميگويد: «آقاي برشت تاكيد ميكنند: آدم آدم است و هركسي ميتواند بهطور كلي اين را تاييد كند. اما آقاي برتولت برشت همچنين ثابت ميكند كه چگونه ميتوانند آدم را به دلخواه خود دربياورند. مثل ماشين سوارش كنند، پيادهاش كنند. بيآنكه چيزي از دست دهد، راستي كه عالي است. امشب اين مرد با سادهلوحي خود داخل در ماجرايي ميشود. رك و راست از او ميخواهند كه همرنگ جماعت شود و بدينسان به نوايي برسد اگر مواظبش نباشيم ميتوانند يكشبه از او دژخيمي بسازند. آقاي برشت اميدوار است با ديدن گاليگي درمييابيد كه زندگي در اين جهان بيخطر نيست» («آدم آدم است»، برتولت برشت، ترجمه م. امين مويد، تهران: ١٣٥١، صص ٦٠-٦١)
ايده ساده و تكاندهنده انيميشين كوتاه و گيراي «استخدام» ساخته سانتياگو گراسو (٢٠٠٨) همين است: آدم آدم است. همچنان كه ميز ميز است يا درخت درخت است، فرقي نميكند. اين يا آن، تو با من. آدمها را ميتوان چون اشيا فرض كرد، آنها از رهگذر كالاييسازي انسانها در نظام سرمايهداري و همبسته آن بروكراسي سفت و سختي (بخوانيد قفس عقلاني وبر) كه در آن انسانها به شمارهها تقليل مييابند، با يكديگر از يكسو و با اشيا از سوي ديگر تفاوتي ندارند. تفاوت آنها را جايگاههاي متفاوتشان تعيين ميكند: يكي به عنوان ميز، ديگري آباژور، سومي وسيله حمل و نقل، چهارمي چراغ راهنمايي و رانندگي، بعدي پادري و ... الخ. حالا ديگر آدمها همان شمارهها يا جايگاهها يا كالاها هستند. چيزهايي كه بايد به كار بيايند و به همين خاطر است كه «استخدام» ميشوند، يعني به خدمت گرفته ميشوند.
انيميشن با تصويري از لبخند شروع ميشود، خنده چهره آدمك دلقكگون روي ساعت تنها خندهاي است كه در طول اثر ميبينيم، خيلي طول نميكشد كه ميفهميم اين خنده بيشتر زهرخندي است مانند خندههاي ريشناك پيرمرد خنزر پنزري بوف كور هدايت با آن دندانهاي زرد و افتاده. شايد هم ساعت اشارتي دارد بر حاكميت زمان، اين زمان است كه انسانها را به اين سو و آن سو ميكشاند، بيش از همه به دنبال عقربههاي خستگيناپذير و ملالانگيزش. در نهايت نيز هميشه از آن واميمانيم و «وقت نداريم» و آن را «كم ميآوريم». (يك بار در ميانه فيلم مرد را ميبينيم كه به ساعتش خيره ميشود، انگار ديرش شده!)
دوربين از ساعت دور ميشود. فضا بهتدريج تاريكي ميشود. نوعي سياهي كه بعد از روشن شدن چراغ آباژور و بعدا رفتن مرد به فضاي بيروني نيز خاتمه نمييابد. اين تاريكي گويي تقدير كل اثر است، بذر مرگي كه بر همه فضاها سايه افكنده و بيش از همه در چهره بيتفاوت و چشمهاي نيمهباز و هميشه خوابآلود آدمها نمود مييابد.
ماجرا خيلي ساده آغاز ميشود، همچنان كه گرگور سامساي مسخ كافكا يك روز صبح از خواب بيدار شد و فهميد به سوسكي بزرگ بدل شده است، اينجا نيز مرد خيلي راحت با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار ميشود، در جايش مينشيند، اندكي درنگ ميكند، شايد مثل همه ما آرزو ميكند كه ميتوانست بخوابد، اندكي بيشتر. شايد آرزو ميكند كه ايكاش هيچگاه بيدار نميشد و خواب به خواب ميرفت.
آشكار است كه اين طور نميشود. مرد چارهاي ندارد، بلند ميشود. چشمهايش را ميمالد و به سمت آباژور ميرود. با ديدن چراغي بر بدنه يك انسان كه لباس مرتبي پوشيده و كراوات زده و سيخ ايستاده هنوز هيچكس تصور نميكند كه اين شايد آدمي واقعي باشد. همه ما مجسمههايي مشابه را اگر هم نداشته باشيم، ديدهايم. آثار مثلا هنري «جالبي» كه در آنها مثلا از چشمان يكي نور ميآيد و از دهان ديگري آب و از دماغ سومي هم لابد شربت بهبه! دوربين روي آباژور مكث ميكند و در پرتو نوري كه حتي به حاشيه تصوير هم نميرسد كلمه «استخدام» نقش ميبندد. خدا را شكر كه ما بيكار نيستيم!
تصوير بعدي باز مرد را نشان ميدهد روبهروي آينه كه صورتش را تيغ ميزند. تنها دفعاتي در روز كه با خودش مواجه ميشود. اولين بار در روز دستكم. دستاني انگار آينه را براي او گرفتهاند، اگرچه چندان عجيب به نظر نميرسد. مرد اندكي تامل ميكند و باز كارش را ادامه ميدهد. سر ميز صبحانه ميز و صندليها باز به شكل آدم هستند. اينها همه خبر از فاجعه ميدهند، اما هنوز باورمان نشده كه چه خبر است. حتي وقتي با زني در مقام جارختي مواجه ميشويم كه مرد كيف و لباسهايش را از روي آن بر ميدارد، باز ممكن است همه ماجرا را چنين تاويل كنيم كه شايد اين هم يكي از آن بامزهبازيهاي آدمها باشد كه سعي ميكنند خانههايشان را با چيزهاي عجيب و غريب بيارايند.
در خيابان و در صف تاكسي اما ديگر روشنايي حقيقت انكارناپذير است. مرد گويي براي يك ماشين دست تكان ميدهد، اما در صحنه بعد پاهايي را ميبينيم كه در حال هرولهكردن است و بعد از آن مرد را كه بر دوش مردي تنومند نشسته و به مثابه يك وسيله نقليه او را به استخدام خود درآورده. نقش چراغهاي راهنما را نيز آدمها ايفا ميكنند. حالا همهچيز روشن شده. آدمها استخدام ميشوند. آدمها همه مستخدم هستند. به خدمت نقشمايههاي اجتماعي درميآيند و تا جايي پيش ميروند كه به سطح همان نقشمايهها استحاله و تنزل مييابند، نوع حاد اليناسيون يا ازخودبيگانگي.
نكته جالب توجه اين است كه همه چيز به زودي عادي ميشود، اصولا عادي نيز هست. همانطور وقتي گاليگي نمايشنامه برشت به همسرش ميگويد او را نميشناسد و زن هم خيلي زود حرف او ميپذيرد، اينجا هم ما خيلي سريع و در عرض يكي، دو دقيقه، مطابق با منطق يك انيميشن كه ميكوشد هر غيرممكني را ممكن جلوه دهد، ميپذيريم كه خب، آدمها همان وسيلهها هستند. حالا اما يك پرسش در ذهن ما خارخار ميكند، شغل مرد چيست؟ او از ماشين- آدمش پياده ميشود؛ آدمهايي بهمثابه دربان كنار ميروند تا او به درون برود، با آسانسوري كه با وزن يك مرد چاق بالا و پايين ميشود، به طبقه محل كارش ميرسد.
در كمد اختصاصياش را باز ميكند و كيف و چترش را به يك زن- چوبرختي ميسپرد و بعد به محل كارش ميرسد. كراواتش را مرتب ميكند و جلوي يك در دراز ميكشد. هنوز نميدانيم او براي چه اين كار را كرده است. گويي اين ماجراي آدمهايي كه وسيله هستند، برايمان جالب شده و عجله داريم، بفهميم كه شغل مرد چيست. كارگردان هم اين را ميداند، او هم فهميده كه ما از اين بازي «جالب» سر ذوق آمدهايم.
او (كارگردان) دنبال راهي است تا فاصلهگذاري برشتي را در يك انيميشن صامت به كار گيرد. او دوست دارد مخاطب فكر كند و تنها مغروق خط داستان نشوند تا در نهايت بگويند «آه، چه بامزه بود، هر آدمي شده بود يك وسيله»! فاصلهگذاري اثر اما درونماندگار است: مرد روي زمين جلوي يك در درازكشيده. مردي ميآيد. پايش را روي كمر او ميگذارد. كفشهايش را تميز ميكند، در را باز ميكند و به داخل ميرود. دوربين از مرد فاصله ميگيرد. او يك پادري است.
محسن آزموده
- 9
- 1