ساعت ۵ بعدازظهر قرار داریم. مثل اکثر وقتها، جای دقیق قرار را مشخص نکردهایم. فقط میدانم که ساعت پنج باید تجریش باشم، اما اینکه کجای این تجریش درندشت بایستم تا ببینمش، به رسم معمول با تلفن زنگزدن و پرسیدن این سوال که: «کجا ایستادی؟» مشخص میشود، اما آن روز، همان روز بارانی چهارم دیماه قضیه فرق داشت؛ یک فرق بزرگ و اساسی. من موبایلم را خانه جا گذاشتهام. تقریبا ۲۰ دقیقهای از ترک خانه گذشته که این موضوع را متوجه میشوم. برای برگشتن به خانه دیر شده و تنها چارهای که مانده این است که بدون موبایل به مسیرم ادامه دهم.
در مترو نشستهام، نزدیکیهای ایستگاه قیطریه شروع میکنم به نگاهکردن به آدمها، به اینکه به کدامشان میآید دلرحمتر باشد و موبایلش را به من قرض دهد تا یک زنگ بزنم و بگویم که بدون موبایل آمدهام و باید از الان یک جای مشخص را تعیین کنیم تا من نیازی به پیدا کردنش نداشته باشم. به دختر جوانی که ایستاده و با گوشی مشغول بازیکردن است نگاه میکنم. معذب هستم، اما با لبخند میگویم:
«ببخشید من موبایلم را جا گذاشتهام. امکانش هست یک زنگ به دوستم بزنم؟» جوابش با اکراه مثبت است. شماره را سریع میگیرم. بوقهای ممتد اما نتیجهای ندارد. کسی آنطرف خط، گوشی را برنمیدارد. نمیتوانم بیشتر از این معطل کنم. زن جوان زلزده به من و احتمالا از این نگران است که وقتی در مترو باز شد، سریع با گوشیاش فرار کنم. از نظر او من شبیه یک دزد و یا مزاحم هستم که وسط بازی وقتش را گرفتهام. با لبخند ماسیده، گوشی را تحویل میدهم و میگویم: «جواب نداد، ببخشید که اذیت شدید.»
رسیدهام به تجریش. دوباره شانسم را امتحان میکنم، اما در شلوغیهای ایستگاه آخر، کسی گوشیاش را به من قرض نمیدهد. «ببخشید شارژ ندارم!»، «ببخشید عجله دارم.» و «ببخشید خودم منتظر زنگ کسی هستم.» جوابها ناامیدکننده است. بعد از مدتها هجوم جوابهای منفی با خودم می گویم پس قبلترها چطور قرار میگذاشتیم؟ مثلا وقتی دبیرستان بودیم و میدانستیم باید رأس چه ساعتی در کدام خیابان بایستیم و همدیگر را پیدا کنیم چطور این اتفاق میافتاد؟ ایستادهام وسط ایستگاه تجریش و به این فکر میکنم کاش این موبایل نبود که بخواهد یک روز جا بماند و آدم را این قدر اسیر خودش کند. ساعت ۵ و ۱۰دقیقه شده، به او فکر میکنم که رسیده و حتما مدام شماره من را میگیرد. شمارهای که کسی آنطرف خطش نیست تا گوشی را بردارد.
او حتما کلی نگران شده که منِ خوشقول چرا باید تاخیر داشته باشم و گوشی را جواب ندهم. توی همین فکرها هستم که زن جوانی روی شانهام میزند. از سر و کولش گل سر و ساکهای استخری و لوازم آرایشی آویزان است. فروشنده مترو است. گوشی را میگیرد سمتم. «شنیدم از مردم موبایل میخواستی. حالا چرا عزا گرفتی؟ بیا یک زنگ بزن. قرار داشتی؟ حالا زنگ بزن. تازه شارژ هم خریدم. معذب نباش.» دیدن یک موبایل، آن هم حوالی ۵ و ۲۰ دقیقه میتواند بهاندازه پیدا کردن یک چاه نفت معجزه باشد. شماره را میگیرم. با بوق دوم گوشی را جواب میدهد. بدون سلام فقط میگویم: «من موبایلم را جا گذاشتم.
کجای تجریش ایستادی؟» جواب او هم کوتاه است. ما هر دو ملاحظه آدمی را میکنیم که موبایلش را به ما قرض داده و قرار نیست پول تلفنش را زیاد کنیم، مخصوصا اینکه من میدانم زن فروشنده تازه شارژ خریده و احتمالا میخواهد این شارژ را حالا حالاها داشته باشد. گوشی را در کمتر از ۱۵ ثانیه قطع میکنم و به صاحبش پس میدهم. با خنده میگوید: «حالا چه عجلهای بود؟ اصلا فهمیدی کجا باید بروی؟» دستودلبازیاش را دوست دارم. برای همین برایش توضیح میدهم که: «گفته سر خیابان دربند ایستاده. ممنون که نجاتم دادی» با خنده میگوید: «حالا نجاتدادنی هم در کار نبود. این همه تلفن عمومی؛
نهایت یک کارت تلفن میخریدی. هنوز کلی تلفن عمومی توی شهر هست.» راست هم میگفت، اما از لحظه اول فقط به این فکر کرده بودم که موبایلم نیست و این موبایلنداشتن را باید با موبایل دیگران جبران کنم. چرا فکر نکرده بودم که تلفن عمومی هست؟ چرا اصلا قبل از بیرونآمدن از خانه، قرار را دقیق مشخص نکرده بودم؟ به میدان تجریش رسیدهام. از دور برایم دست تکان میدهد. حس بچهای را دارم که توی شلوغی بازار گم شده بود و حالا پیدایش کردهاند. لعنت به این موبایل که نبودنش پر از حس گمشدن است!
- 16
- 2