چند روز پیش «آکیوشی کیتائوکا» از دانشگاه ژاپنی «Ritsumeikan»، یک تصویر از توتفرنگی خاکستری را در توییتر منتشر کرد که به صورت حیرتبرانگیزی قرمز به نظر میرسید. مسئله بر سر این بود که برخلاف تصور اولیه، هیچ پیکسل قرمزی در عکس وجود نداشت. اینکه چرا ذهن ما «تصویری را که قرمز نیست، صرفا بنا بر اطلاعات قبلی خود دستکاری و قرمز ارزیابی میکند»، موضوع پیچیدهای است و بحثها و جدلهای فراوانی را به دنبال داشت.
اما بهراستی، چه چیزی باعث میشود فهم و درک انسان از محیط تا این حد خطای شناختی داشته باشد؟ یکی از اهداف اصلی روانشناسی، اساسا همین است که بدانیم انسان چگونه از پس اعمال شناختی برمیآید. منظور از اعمال شناختی، صرفا کارهایی مانند حل جدول و نظایر آن نیست، بلکه کارهایی است نظیر عبور از خیابان، فهم حرفها و مکالمات دیگران، بهخاطرآوردن چهره سایرین و حتی شمردن پول خرد و حفظ اعداد. این کارها از شدت روزمرهبودن، بسیار ساده به نظر میرسند، اما اگر دقیق شویم، میبینیم تحلیل رفتارهای شناختی انسان به این سادگیها هم نیست.
یک دیدگاه میگوید انسان بهنوعی یک وسیله چندمنظوره حل مسئله است. از این منظر، ذهن انسان واجد یک هوش عمومی است و برای انجام کارهای متفاوت و بیشماری، از این مهارتهای عام استفاده میکند. تفاوتی نمیکند که فرد در حال یادگیری زبان خارجی باشد، پول خرد بشمارد یا در حال تصمیمگیری برای این باشد که در کدام رستوران غذا بخورد. دیدگاه دیگری وجود دارد که بر مبنای آن، ذهن انسان شامل نظامهای فرعی تخصیصیافتهای است که پیمانه نام دارد.
براساس این دیدگاه (که نظریه پیمانهای ذهن نامیده میشود)، هر یک از این پیمانهها به شکلی ساخته شدهاند که فقط قادر به انجام کارهای محدودی هستند و خارج از آن محدوده، کار دیگری از آنها ساخته نیست. پیروان این دیدگاه معتقدند پیمانه خاصی مثلا برای یادگیری زبان خارجی وجود دارد. این دیدگاه را «نوام چامسکی»، زبانشناس مشهور، عرضه کرده است. او بر این باور است که زبانآموزی خردسالان به این صورت نیست که کودک در ابتدا مکالمات بزرگسالان را بشنود و سپس قواعد و گرامر زبانی را که میشنود، با استفاده از هوش عمومی کشف کند.
از این دیدگاه، اتفاقا کاملا برعکس، یک دستگاه فراگیری زبان به صورت مجزا در کودک وجود دارد که به صورت خودبهخودی عمل میکند و تنها کارکردش نیز یادگیری زبان برای کودک است. «چامسکی» در تأیید دیدگاه خود شواهد و دلایل زیادی نام میبرد و ازجمله میگوید حتی کودکان با هوش عمومی بسیار کم نیز معمولا حرفزدن را بهخوبی یاد میگیرند. ازجمله دلایل دیگر به سود فرضیه پیمانهایبودن ذهن، بیمارانی هستند که مغز آنها دچار آسیب شده است. آسیب مغزی معمولا فقط به بخشی از تواناییهای شناختی لطمه وارد میکند و سایر بخشها معمولا از آسیب مصون میمانند.
در جریان «زبانپریشی» (Aphasia) و آسیبی که به «ناحیه ورنیکه» (Wernicke’s area) مغز وارد میشود، بیمار قدرت فهم سخن را از دست میدهد. اما وقتی خودش صحبت میکند، جملات سلیس و قابل فهمی میگوید. بیماران دیگری نیز هستند که در اثر آسیب مغزی، حافظه بلندمدت خود را از دست میدهند، اما درعینحال حافظه کوتاهمدت یا توانایی فهم سخن و همچنین قدرت تکلمشان همچنان سالم باقی میماند. تا اینجای کار همه چیز در راستای فرضیه پیمانهایبودن ذهن است.
اما بسیاری نیز بر این عقیدهاند این مثالها به هیچ عنوان دلالتی بر درستی این فرضیه ندارند. یعنی حتی بدون پیمانهایبودن ذهن نیز میتوان انتظار داشت آسیبهای مغزی روی تواناییهای مختلف، اثرات مختلفی بگذارد. یکی از پروپیمانترین مطالعات انجامگرفته، پژوهش «جری فودور» است که در سال ۱۹۸۳ کتابی با عنوان پیمانهایبودن ذهن منتشر و تحلیل عمیقتری از این مسئله پیچیده منتشر کرد. اما بازگردیم به توتفرنگی خاکستری که ذهن ما با وجود آگاهی از خاکستریبودن آن، همچنان آن را قرمز درک میکند. این موضوع از جهاتی شبیه «خطای ادراکی مولر-لایر» (Muller-lyer illusion) است که در آن با وجود مساویبودن طول دو خط افقی و حتی پس از آگاهی از این موضوع، همچنان تمایل داریم خط پایینی را بلندتر از خط بالایی ارزیابی کنیم.
عرفان کسرایی
- 9
- 1