۱من خر ملانصرالدينام. البته خود خرش هم كه نه، كُرّهاش. صبح مامانم شبدر و شيركاكائو بست به نافم كه بزنم بيرون. ملانصرالدين روي كاناپه نشسته بود و زل زده بود به نقطهاي از ديوار طويلهمان. من در همان لحظه كه به سليقه مامانم در تلفيق مزه شبدر و كاكائو مرحبا ميگفتم، باز يك...