به گزارش شهروند، لبخند ملیحی در چهرهاش داشت و هر بار که دوستانش او را به یاد میآوردند از ملاحتاش میگفتند. هلن روی صندلی در گوشهای از اتاق نشسته بود و کتابی در دست داشت. با طمانینه ورق میزد و به اطرافش نگاه میانداخت، نگاه که نه اما سرش را میچرخاند چون نه میدید و نه...