به گزارش شهروند، لبخند ملیحی در چهرهاش داشت و هر بار که دوستانش او را به یاد میآوردند از ملاحتاش میگفتند. هلن روی صندلی در گوشهای از اتاق نشسته بود و کتابی در دست داشت. با طمانینه ورق میزد و به اطرافش نگاه میانداخت، نگاه که نه اما سرش را میچرخاند چون نه میدید و نه صدایی میشنید.
نمیشنید چون که قادر به شنیدن نبود. دیدن هم. یک روزهایی میشد که او دیگر آن هلن نبود. افسرده و مأیوس بود. زمانی تنها با عمقی که هیچ امیدی در آن نبود و تاریکی بر روی چهره همه چیز قرار گرفته بود آشنا شده بود. اما به یکباره هلن از این رو به آن رو شد. خودش میگفت: «عشق آمد و روح مرا آزاد کرد.»
زمانی تنها تاریکی و سکوت را میشناخت، اما بعد از آن، دیگر امید و شادی به سراغش آمد. هنوز ٢ سالش نشده بود. صدای گریهاش بند نمیآمد. مادرش او را هراسان نزد دکتر برد. هلن اما دچار یک بیماری بسیار سخت شده بود که داشت زندگیاش را میگرفت.
این بیماری چشمها و گوشهای او را گرفت. بینایی و شنواییاش را از دست داد و فقط یک دید خیلی جزیی برای او باقی ماند. حالا دیگر زندگی سخت او شروع شده بود. زندگیای پر از دستاندازهای زیاد. برای چند سال اول زندگی، او تنها میتوانست از طریق گروهی از نشانهای اولیه با خانوادهاش ارتباط برقرار کند.
هرچه که میگذشت از دیگران فاصله میگرفت و به دوستی نزدیک میشد. دختر ٦ ساله آشپز خانوادهشان. او در ارتباط با آن دختر موفقیت بیشتری داشت. هرچند چون نمیتوانست به درستی ارتباط برقرار کند، از دید اطرافیان بدرفتار به نظر میرسید.
اکثر اوقات از بشقاب هر کس در سر میز غذا با انگشت غذا میخورد و این یعنی دیگر داشت روی روح دیگران سوهان میکشید. هلن یکبار برای ملاقات با یک پزشک متخصص گوش، چشم و بینی به بالتیمور رفت. پزشک او را به ملاقات الکساندر گراهام بل فرستاد، فردی که در آن زمان بر روی مسایل نابینایی و ناشنوایی تحقیق میکرد، همان که بعدها اولین تلفن را اختراع کرد. بل به هلن کمک کرد تا به موسسه پرکین که برای نابینایان بود برود.
این ملاقات سبب ایجاد یک رابطه طولانی با «آن سالیوان» شد، شخصی که قبلاً خودش هم دانشآموز آن موسسه بود. سالیوان از لحاظ دید دچار مشکل بود، اما در سن ٢٠ سالگی و بدون هیچ تجربه قبلی، آموزش هلن برای ایجاد ارتباط را شروع کرد.
هلن به دلیل ناتوانی، نمیتوانست علایم دستی که سالیوان به او میداد را درک کند. اما پس از یک ماه پر از سختی، کلر توانست سیستم علامتهای دستی سالیوان را با درک لغت آب یاد بگیرد.
سالیوان آب را روی دست چپ کلر ریخت و روی دست راستش کلمه آب را نوشت. این کار به هلن کمک کرد تا کاملاً متوجه سیستم شود.او به زودی توانست تا بسیاری از وسایل خانه را بشناسد. این ملاقات ٣ ماه قبل از اینکه هلن ٧ ساله شود رخ داد.
یکم ژوئن (١٩٦٨)، سالروز درگذشت هلن کلر، نویسنده نابینا و ناشنوا
صادق رضازاده
- 18
- 4