حکایت های اسرار التوحید
حکایت های اسرار التوحید اثر ماندگار شیخ ابوسعید ابوالخیر، عارف نامدار قرن چهارم و پنجم هجری است. این کتاب مجموعهای از حکایات، نصیحتها و سخنان شیخ ابوسعید است که توسط شاگرد برجستهاش، ابوالقاسم کُرَکانی، گردآوری شده است. حکایت های اسرار التوحید به سبب نثر روان، حکایتهای شیرین و بیان عارفانه، قرنهاست که مورد توجه علاقهمندان به عرفان و تصوف قرار گرفته است.
این کتاب تصویری از زندگی، اندیشهها و سلوک عرفانی شیخ ابوسعید ابوالخیر به خواننده ارائه میدهد و خواننده را با مفاهیمی همچون توحید، عشق الهی، معرفت نفس، سلوک و تزکیه آشنا میکند.
حکایت اول:
آوردهاند کی روزی شیخ بوسعید و شیخ ابوالقسم گرگانی قدس اللّه ارواحهم در طوس باهم نشسته بودند بر یک تخت، و جمعی درویشان پیش ایشان ایستاده، به دل درویشی بگذشت که آیا منزلت این دو بزرگ چیست؟ شیخ بوسعید حالی روی بدان درویش کرد و گفت: هرک خواهد کی دو پادشاه بهم بیند، بر یک تخت و بر یک دل، گودرنگر! درویش چون این سخن بشنید در آن هر دو بزرگ نگاه کرد، حقّ سبحانه و تعالی حجاب از چشم آن درویش برداشت تا صدق سخن شیخ بر دل او کشف گشت و بزرگواری ایشان بدانست. بر دلش برگذشت که آیا خداوند را تبارک و تعالی امروز در زمین بندۀ هست بزرگوارتر ازین هر دو شخص؟ شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در حال روی بدان درویش کرد و گفت: مختصر ملکی بود کی هر روزی درآن ملک چون بوسعید و بوالقسم هفتاد هزار نرسد وهفتاد هزار بنرسد. این میگفت و میگمارید.
حکایت دوم:
زنی بوده است در نشابور او را ایشی نیلی گفتندی، عابده و زاهده و از خاندان بزرگ واهل نشابور بوی تقرب نمودندی، مدت چهل سال بود کی پای از در سرای بیرون ننهاده بودو دایۀ داشت کی او را خدمت کردی. چون آوازۀ شیخ قدس اللّه روح العزیز در نشابور منتشر شد، روزی ایشی دایه را گفت برخیز و به مجلس شیخ رو و سخنی کی گوید یاد گیر.دایه به مجلس شیخ حاضر آمد و شیخ سخن میگفت دایه آن سخن یاد نتوانست گرفت. شیخ این بیت بگفت. بیت:
من دانگی و نیم داشتم حبۀ کم
دو کوزه نبید خریدهام پارۀ کم
بر بربط مانه زیر ماندست و نه بم
تا کی گویی قلندری و غم و غم
چون دایه باز آمد ایشی پرسید که شیخ چه گفت؟ او این بیت را یاد گرفته بود، بگفت. ایشی گفت برخیز و دهان بشوی! این چه سخن دانشمندان و زاهدان بود؟ دایه از آن سخن دهان بشست. و این ایشی را عادت بودی که از برای مردمان داروی چشم ساختی، آن شب بخفت، چیزی سهمناک بخواب دید، برجست و هر دو چشم ایشی درد خاست. هر چند کی داروساخت بهتر نشد، بهمۀ اطبا التجا کرد، هیچ شفا نیافت، بیست شبان روز ازین درد فریاد میکرد، یک شب در خواب شد، در واقعه میبیند کی اگر میخواهی کی چشم تو بهتر گردد برو و رضای شیخ بدست آور. دیگر روز ایشی هزار درم فتحی در کیسه کرد و بدایه داد و گفت بخدمت شیخ بر، چون شیخ ازمجلس فارغ شود پیش او بنه و هیچ مگوی و بازگرد. دایه به مجلس آمد چون شیخ از مجلس فارغ شد سلام کرد و کیسۀ سیم پیش شیخ بنهاد. و شیخ را سنت چنان بودی که چون از مجلس فارغ شدی مریدی خشک نانی و خلالی پیش شیخ بنهادی، شیخ نان بخوردی و خلال کردی. چون دایه پیش شیخ آمد شیخ خلال میکرد خواست که بازگردد، شیخ گفت بیا و این خلال را نزدیک کدبانو بر، و بگوی که این خلال در آب بشوی و آب آنرا در چشم مال تا شفا یابی. و انکار و داوری این طایفه از دل بیرون کن تا چشم باطنت نیز شفا یابد. دایه این سخن با ایشی بگفت، ایشی اشارت شیخ نگاه داشت و خلال بآب بشست و در چشم کشید، در حال شفا یافت بقدرت خدای.دیگر روز برخاست و هرچ داشت از زر و جواهر و جامه برگرفت و بخدمت شیخ آورد و گفت ای شیخ توبه کردم و انکار و داوری از سینه بیرون کردم. شیخ گفت مبارک باد و گفت او را پیش والدۀ بوطاهر برید تا او را خرقه پوشد. و شیخ او را فرمود کی خدمت این طایفه را اختیار کن. پس ایشی برخاست و خرقه پوشید و خدمت این طایفه پیش گرفت و هرچ داشت درباخت.
حکایت سوم:
خواجه بوبکر مؤدب گفت کی روزی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز مجلس میگفت، در میان سخن گفت استاد امام دیر میرسد! و بازگفت عجب عجب! ساعتی سخن گفت، دیگر بار گفت ما را دل با استاد امام مینگرد کی دوش رنجور بود. چون شیخ این گفت استاد از در درآمد. خروش از خلق برآمد. شیخ روی باستاد امام کرد و گفت یا استاد ما دوش از تو غافل نبودیم، عیادت تو به حکایتی بخواهم گفت: روزی دهقانی نشسته بود، برزگراو او را خیار نوباوه آورده بود. دهقان حساب خانه برگرفت، هر یکی را یکی بنهاد و یکی به غلام داد کی بر پای ایستاده بود، دهقان را هیچ نماند و غلام خیار میخورد، خواجه را آرزو کرد، غلام را گفت پارۀ ازآن خیار بمن ده، غلام پارۀ ازان خیار بخواجه داد. دهقان چون به دهان برد طلخ یافت، گفت ای غلام خیاری بدین طلخی را بدین خوشی میخوری؟ گفت از دست خداوندی کی چندین گاه شیرین خورده باشم بیک طلخی چه عذر دارم کی رد کنم؟ ای استاد، قطعه:
از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد
کین عشق چنین باشد گه شادی گه درد
گر خوار کند مهتر خواری نبود عیب
گر باز نوازد شود آن داغ جفاسرد
صد نیک بیک بد نتوان کرد فراموش
گر خار براندیشی خرما نتوان خورد
او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه
هر روز بنو یاردگر نتوان کرد
چون استاد این سخن بشنید نعرۀ بزد و از هوش برفت، چون شیخ مجلس تمام کرد و عوام بپراگندند و شیخ در خانه شد، مشایخ متصوفه نزدیک استاد آمدند کی دوش چه بوده است؟ استاد گفت عجب کاریست! دوش در وِردی کی مرا بود کسلی میرفت و ازان جهت مشوش بودم. گفتم به مسجد آدینه شوم و در آن حوض غسلی کنم و بر سر خاک مشایخ روم و وِرد بگزارم. چون به مسجد جامع رسیدم و بحوض فرو شدم و سجاده بر طاق نهادم با جامها، و بر سر آب میریختم یکی درآمد و جامه و کفشم برگرفت و از آن سبب رنجی و اندوهی بمن درآمد و زفان داوری پدید آوردم. از آب برآمدم و برهنه بخانقاه رفتم و جامۀ دیگر درپوشیدم و گفتم همان تمام باید کرد. بر اندیشۀ زیارت برون شدم، چون بدر مسجد جامع رسیدم پایم در سنگ آمد، پایم ریش گشت و دستارم از سر بیفتاد، کسی درآمد و دستارم را در ربود، من متحیر بماندم سر بسوی آسمان کردم و گفتم ای بار خدای اگر ترا بوالقسم نمیباید او طاقت سیلی و زخم تو ندارد کی بوالقسم را این ورد و زیارت برای تو بوَد، چون ترا نمیباید در باقی کردم! و در همه جهان هیچ کس از حال من خبر نداشت. امروز شیخ میگوید کی ما دوش با تو بودیم! تا او را بدین سر اطلاعست ای بسا رسواییا کی او از ما میداند.
حکایت چهارم:
پیری بود در شهر مرو و او را محمد بونصر گفتندی و او از جملۀ مشایخ ماوراءالنهر بود، در آن وقت کی بغراخان قصد کشتن صوفیان ماورالنهر کرد جماعتی از مشایخ ایشان متواری بمرو آمدند. و این محمد ختنی از آن جمله بودو شیخ ما را ندیده بود و در مرو امامی بود، او را ابوبکر خطیب گفتندی، از شاگردان قفال و شیخ را پیش قفال دیده بود. بمهمی عزم نشابور کرد. پس محمد ختنی پیش او آمد و گفت میشنوم کی قصد نشابور داری و مرا حاجتی است. گفت چیست گفت میخواهم کی از شیخ ابوسعید بپرسی چنانک او نداند کی این سؤال من کردهام و حدیث من باوی بگویی که آثار را محو بود؟ گفتم من این یاد نتوانم داشت. این سخن را بر کاغذی نویس، بر کاغذی نبشت و بمن داد. بوبکر خطیب گفت بنشابور آمدم و در کاروان سرایی نزول کردم، در حال دو صوفی دیدم کی درآمدند و آواز میدادند کی خواجه بوبکر خطیب در کاروان مرو کدامست؟ گفتم منم. ایشان نزدیک آمدند و گفتند شیخ بوسعید سلام میگوید و میگوید کی ما آسوده نیستیم کی تو در کاروان سرای نزول کردی، باید کی نزدیک ما آیی، گفتم تا به گرمابه درآیم و غسلی برآرم آنگه بیایم. و من از آن سلام و پیام متحیر شدم چون از حمام بیرون آمدم همان دو درویش را دیدم بر سر گرمابه ایستاده با عود و گلاب، من در صحبت ایشان بخدمت شیخ رفتم، چون نظر شیخ بر من افتاد گفت:
اَهْلاً بسعدی وَالرَّسولِ و حَبّذا
وَجْه الرَّسُولِ لحُبّ وَجْه الْمُرْسِل
سلام گفتم جواب داد. گفت رسالت آن پیر تو سبک میداری سخن او به نزد ما بس عزیز است، و تو تا از مرو رفتۀ ما منزل منزل میشماریم. بوبکر خطیب گفت من بشکستم، پس شیخ گفت بیار تا چه داری و آن پیر چه گفتست؟ بوبکر خطیب گفت در آن ساعت جملۀ علوم فراموش کردم از هیبت شیخ، گفتم ای شیخ کاغذ در جیب جامۀ راهست، شیخ گفت متفق را و مختلف را یاد میداشتی، سؤال پیری را یاد نمیتوانستی داشت؟ از آن سخن نیز شکستهتر شدم. شیخ گفت اگر باتو بگویم سؤال را یادت آید؟ گفتم فرمان شیخ راست گفت سؤال اینست که محو آثار ممکن هست؟ گفتم همچنین است شیخ گفت اگر جواب اکنون گویم بر تو لازم آید کی همین ساعت بازگردی، شغلی که هست بگزار و چون میروی جواب گویم. ابوبکر خطیب گفت تا من در نشابور بودم هر شبی بر شیخ میآمدم و شیخ اعزازها میکرد و کرمها میفرمود و بوقت مراجعت به خدمت شیخ آمدم و گفتم جواب آن سؤال پیر پس شیخ گفت پیر را بگوی لاتبْقی ولاتَذَرْعین مینماند اثر کجا ماند. بوبکر خطیب گفت سر در پیش افگندم و گفتم شیخ بیان فرماید. شیخ گفت این در بیان دانشمندی نیاید، این بیت یادگیر و با او بگوی:
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بیجسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق تو چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
گفتم شیخ بفرماید تا بر جایی ثبت کنند، حسن مؤدب را فرمود تا بنوشت و بمن داد. چون به مرو رسیدم پیر محمد ختنی میآمد، گفتم که مرا به نزدیک سلطانی فرستادی که اسرار همه عالم پیش وی بر طبقی نهادهاند و قصه آنچ رفته بود همه باوی تقریر کرد و کاغذ بنمود، چون برخواند نعرۀ بزد و بیهوش بیفتاد، از آنجا بدو کس او را از جای برگرفتند و به خانه بردندو هفتم را در خاک رفت رحمةاللّه علیه.
حکایت پنجم:
استاد امام اسماعیل صابونی گفت در آن وقت کی شیخ بنشابور بود، روزی میرفتم تا به زیارت شیخ شوم. با خود اندیشه کردم کی در آن وقت کی با شیخ پیش بوعلی زاهر به سرخس اخبار میخواندیم کدام اخبارست و در کدام جزوست؟ این معانی میاندیشیدم چون پیش شیخ درشدم و سلام گفتم، شیخ برخاست و مرا در برگرفت. چون بنشستم شیخ گفت یا استاد آن اخبار که به سرخس در خدمت بوعلی زاهر سماع کردیم، اول خبر در جزو اول کدامست؟ گفتم تا جزو مطالعه نکنم ندانم. شیخ گفت اول حدیث اینست کی حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَةِ پس شیخ گفت حدیث دوم چیست؟ گفتم یاد ندارم. شیخ گفت حدیث دوم اینست کی دَعْ ما یُرِیبُکَ اِلی مالایُرِبیک. پس شیخ گفت سوم کدامست؟ گفتم یاد ندارم. شیخ گفت حدیث سوم اینست که کانَ رَسُولُ اللّه صَلَّی اللّه عَلَیْهِ و سَلَّمْ لایَدَّخِّرُ شَیْئاً لِغَدٍ استاد اسماعیل گفت چون شیخ این احادیث بگفت مرا یاد آمد کی همچنین است کی شیخ گفت و بدانستم کی شیخ آن اندیشه کی در راه کرده بودم بمن نمود، و یقین بدانستم که شیخ را بر اسرار ما وقوفی است.
حکایت ششم:
هم از وی شنودم که گفت روزی شیخ به شهر طوس میشد براه سرداوه تا بدیه رفیقان منزل کند. درویشی پیشتر روانه شد تا اهل دیه را خبر کند کی شیخ میرسد و بنگرد تا خانقاهی هست کی آنجا نزول توان کرد. چون آنجا رسید هیچ خانقاه نبود کی اهل دیه همه راه زن بودند، معلمی بود در آن دیه کی او حج کرده بودو مردی مصلح، و نفقۀ او از سیمی کی کودکان را تعلیم دادی حاصل میشد. چون شنید به خدمت شیخ آمدوآن درویش را با خود بازگردانید و گفت اینجا همه مردمان راه زن و مفسد باشند و خانقاهی نباشد شیخ گفت ما بخانۀ رئیس فرود خواهیم آمدن معلم گفت او از همه بدتر است و سیم او حرام تر است و پیوسته خمر خورد. پس معلم بازگشت و رئیس را گفت کی شیخ بوسعید میرسد. رئیس چون بشنید درحال فرمود تا خانه را جامه انداختند و پاکیزه کردند و دل مشغول میبود کی چیزی حلال نمیدید کی پیش شیخ نهد. والدۀ داشت پیر، گفت ترا چه بوده است کی چنین دل مشغولی؟ گفت شیخ بوسعید از میهنه میرسد و اینجای فرود میآید و و من در همه ملک خویش چیز حلال نمییابم والدۀ اوزنی صالحه بوده است جفتی دست و رَنجن ازدست بدر کرد و پیش پسر نهاد و گفت بگیر کی این از میراث حلال والدۀ منست و او از والدۀ خویش به میراث یافته بودو شیخ بخانۀ تو بر بصیرت این لقمۀ حلال میآید. رئیس آن میزبانی شیخ و اصحابنا در میان نهاد و خرج کرد و از والدۀ او چیزی در دل او متمکن گشت و چون شیخ را بدید و سخن شیخ بشنید بر دست شیخ توبه کرد و بیشتر اهل دیه توبه کردند و رئیس حساب نگاه میداشت کی ازوجوه دست و رنجن چند میشودو هیچ درباید یا زیادت آید. چون آن وجوه به آخر آمد شیخ را عزیمت افتاد، چندانک رئیس درخواست کرد کی روزی دو سه شیخ مقام کند قبول نکرد و براند، بعد از آن بمدتی نظام الملک رفیقان بخرید و بر فرزندان استاد ابواحمد که بوالده از فرزندان شیخ مااند وقف کرد و همچنان بماند به برکت لفظ شیخ.
حکایت هفتم:
حسن مؤدب گفت که روزی شیخ در راهی بود، اسب میراند و با خویش میگفت که پیرم و ضعیف، فضل کن و درگذار! تا شیخ این کلمه بگفت اسب شیخ خطا کرد و بسر درآمد، شیخ از اسب اندر افتاد، اما رنجی از آن نیافت، گفت اَلْحُمدُلِلّه و کانَ اَمْرُ اللّه قَدَراً مَقْدُوراً. پس سجدۀ شکر کرد، گفت الحمدلله کی آن اسب افتادن را واپس پشت کردیم حسن گفت من بدانستم کی آن تضرع کی شیخ میکرد، آن بلا دیده بود.
ارزش و اهمیت حکایت های اسرار التوحید
حکایت های اسرار التوحید از وجوه مختلف، اثری ارزشمند و قابل تأمل است.
از لحاظ ادبی:
حکایت های اسرار التوحید نمونهای درخشان از نثر عرفانی فارسی است. شیخ ابوسعید با بهرهگیری از زبان ساده و روان، اما سرشار از علم و دانش، مفاهیم عمیق عرفانی را به مخاطب عام نیز منتقل میکند.
از لحاظ عرفانی:
حکایت های اسرار التوحید حاوی حکایتها و آموزههای عرفانی ناب است. این کتاب خواننده را با مراحل سلوک عرفانی، منازل طریق و موانع سیر الی الله آشنا میکند.
از لحاظ تاریخی:
حکایت های اسرار التوحید سندی ارزشمند برای شناخت آداب و رسوم، باورها و اعتقادات مردم در عصر شیخ ابوسعید ابوالخیر است. این کتاب تصویری از زندگی اجتماعی، فرهنگی و عرفانی آن دوره را برای ما ترسیم میکند.
ساختار و محتوای حکایت های اسرار التوحید
حکایت های اسرار التوحید ساختار منظم و ثابتی ندارد. این کتاب مجموعهای از حکایتها، مواعظ، نصیحتها و کلمات قصار شیخ ابوسعید ابوالخیر است که به ترتیب خاصی کنار هم چیده شدهاند.
حکایتها:
بخش اعظمی از حکایت های اسرار التوحید را حکایتهای کوتاه و بلند تشکیل میدهد. این حکایتها از منابع مختلفی مانند قرآن، احادیث، تاریخ و ادب فارسی نقل شدهاند و شیخ ابوسعید با بهرهگیری از آنها، به بیان آموزههای عرفانی خود میپردازد.
مواعظ:
شیخ ابوسعید در حکایت های اسرار التوحید به موعظه و نصیحت مخاطبان خود نیز میپردازد. او با زبانی صمیمی و دلنشین، مردم را به پرهیز از ریا، دنیا طلبی، غفلت و پیروی از هوای نفس فرا میخواند و آنها را به تهذیب نفس، ذکر الهی و عشق حقیقی به خداوند تشویق میکند.
کلمات قصار:
در حکایت های اسرار التوحید با جملات کوتاه و پرمعنیای از شیخ ابوسعید مواجه میشویم که سرشار از حکمت و معرفتاند. این کلمات قصار، تلنگری به جان مخاطب میزنند و او را به تأمل در حقیقت هستی و مسیر زندگی فرا میخوانند.
سخن پایانی درباره حکایت های اسرار التوحید
حکایت های اسرار التوحید گنجینهای از حکمت، معرفت و اندیشههای عرفانی است. این کتاب دریچهای به سوی دنیای عرفان و تصوف میگشاید و خواننده را با مفاهیمی کلیدی مانند توحید، عشق الهی، معرفت نفس، سلوک و تزکیه آشنا میکند. حکایت های اسرار التوحید نه تنها از نظر محتوایی، بلکه از نظر ادبی نیز اثری ارزشمند است. نثر روان و ساده، استفاده از تشبیهات و استعارات زیبا و لحن صمیمی و دلنشین شیخ ابوسعید، حکایت های اسرار التوحید را به یکی از آثار برجسته نثر عرفانی فارسی تبدیل کرده است.
گردآوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش
- 12
- 6