۳ حکایت مولانا
از مهمترین فراز زندگی مولانا می توان به آشنایی اش با شمس تبریزی اشاره کرد. زندگی او در اثر همین آشنایی، زیر و رو شد بحدی که درس و وعظ را کنار گذاشت و به فعالیت در زمینه هایی همچون شعر، عرفان، رقص و موسیقی مشغول شد و دانش ظاهری اش را کنار گذاشت و معرفت باطنی را کسب کرد که هرکسی توانایی درک آن را نداشت. سرانجام شمس به خاطر حسودان شهر از مولانا دور شد و ولی مولانا برای رسیدن به کمال، راه مخصوص خودش را یافته بود و از غیبت مرشدش، با وجود پریشانی به آن ادامه داد.
حکایت اول مولانا : من و تو نداریم، فقط تو!
عاشقی، در خانه ی معشوقش را زد. معشوق هم از آن طرف در پرسید« کیستی؟» عاشق در جواب گفت:« منم». معشوق، او را به خانه اش راه نداد و گفت« تو هنوز خامی. باید آتش فراق، تو را پخته کند. در این خانه جایی نداری. برو.»
با این که عاشق، دلش پیش معشوق بود ولی از دستور او اطاعت کرد و بمدت یکسال با حالی زار و نزار در آتش دوری سوخت و غم ندیدن معشوق را تحمل کرد، سپس بار دیگر در خانه معشوق را زد.
بار دیگر، معشوق پرسید« کیستی؟» عاشق پاسخ داد« تویی، تو. تو خودت هستی.» این دفعه معشوق در را باز کرد و او به داخل خانه آمد و گفت« اکنون تو و من یکی شده ایم.»
مقصود مولانا در این داستان اینست که چنانچه سر نخ، دو شاخه شود، نمیتوان آنرا از راه سوزن گذراند و در صورت جدا شدن عاشق و معشوق، عشق در رهگذر کاری ندارند و به عبارتی دیگر تفکیک میان عاشق و معشوق در راه عشق، ناممکن است.
حکایت دوم مولانا : كشتی رانی مگس
یک مگس بر پرِكاهی كه آن پرکاه بر ادرار خر، روان شده بود، نشست. مگس با غرور بر ادرار خر كشتی می راند و می گفت:من به علم دریانوردی و كشتی رانی آگاهم و تفكر بسیاری در این كار كرده ام. این دریا و كشتی را ببینید و نیز مرا ببینید كه چگونه كشتی می رانم. او بر سر دریا در ذهن كوچك خود كشتی می راند. آن ادرار به عنوان دریای بی ساحل و آن كاه به عنوان كشتی بزرگ به نظرش می آمد، بدین دلیل که او آگاهی و بینش کمی داشت. جهان هر كس به اندازة ذهن و بینش اوست. در واقع آدمِ مغرور و كج اندیش مانند این مگس است که به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه، عقل دارد.
حکایت سوم مولانا : زبان شان فرق می کرد ، هم را می زدند
روزی یک ترک، یک عرب، یک فارس و یک رومی به شهری وارد شدند و رهگذری درحال عبور دید که آن ها غریب و خسته شده اند و درهمی از سر لطف به آن ها داد. فارس گفت« با این پول، انگور بخریم.» عرب گفت« عنب بخریم.» ترک همگفت« اُزُم بخریم.» و رومی اصرار داشت که« استافیل بخریم.» سرانجام با هم به توافق نرسیدند و از این رو به جان هم افتادند. دانشمندی به آن ها نزدیک شد که به هر چهار زبان آشنایی داشت. او به حرف هایشان گوش کرد و متوجه شد که هر چهار میخواهند یک چیز بخرند، به همین خاطر پولشان را گرفت و خودش برای آن ها انگور خرید. مولانا در این داستان، بعبارتی مردم را از قضاوت زودهنگام و بدون درک کامل از شرایط بر حذر می دارد و بعبارتی دیگر تأکید می کند بر نقش عالمان که میتوانند با کمک دانش و آگاهی، اختلاف نظرها را حل کنند.
گردآوری: بخش فرهنگ و اندیشه سرپوش
- 17
- 2
بهرام کاخکی
۱۴۰۳/۳/۳۰ - ۲۱:۱۵
Permalink