هاتف اصفهانی که بود؟
هاتف اصفهانی، شاعری توانمند و مسلط بر زبان و ادب فارسی، در نیمه ی اول قرن دوازدهم هجری در اصفهان چشم به جهان گشود. دوران زندگی او مصادف با اواخر حکومت صفوی و آشوب های پس از آن بود. سایه ی این تحولات تاریخی به طور غیرمستقیم در اشعار او قابل مشاهده است.
هاتف اصفهانی علاوه بر استعداد ذاتی در شعر و ادب، به تحصیل علوم متداول زمان خود، به ویژه ریاضی، حکمت و طب نیز پرداخت. با توجه به اشعار او می توان دریافت که به عرفان و تصوف نیز گرایش داشته است.
هاتف اصفهانی از پیروان سبک شعرای بزرگ پیشین، به ویژه حافظ، سعدی و فردوسی بود. او طبع خود را در قالب های مختلف شعری، از جمله غزل، قصیده، رباعی، ترجیع بند و قطعه آزمود و در همگی به توفیق دست یافت.
شهرت عمده ی هاتف اصفهانی بیشتر به سبب شاهکار بزرگ ادبی او، یعنی ترجیع بند عرفانی است. این اثر به لحاظ حسن ترکیب الفاظ و توصیف معانی در جایگاه والایی قرار دارد. همچنین مرثیه های زیبایی که او در رثای بزرگان و دوستان خود سروده است، از ارزش بالایی برخوردارند.
غزل از قالب های محبوب هاتف اصفهانی بوده و او در این زمینه غزل های درخشانی با مضامین عاشقانه و عارفانه سروده است. غزل های او سرشار از تصاویر بدیع، تشبیهات دلنشین و مضامین عمیق است.
هاتف اصفهانی برخلاف بسیاری از شاعران هم دوره خود، از مدح شاهان و روی آوردن به دربار امتناع ورزید. با این حال، چند قصیده ی معدود از او باقی مانده که بیشتر جنبه ی مدح اولیا و بزرگان دین دارد.
هاتف اصفهانی در سرودن رباعی نیز تبحر خاصی داشت. رباعیات او حکیمانه و پرمغز هستند و مضامین اجتماعی، فلسفی و عرفانی را در قالب های موجز و تاثیرگذار بیان می کنند.
آثار هاتف اصفهانی
ترجیع بند عرفانی شاهکار هاتف اصفهانی و یکی از برجسته ترین آثار ادبی عصر خود محسوب می شود. این اثر مبین عمق اندیشه های عرفانی و تسلط شاعر بر زبان و بیان است. در این ترجیع بند، شاعر به توصیف وحدت وجود، عشق الهی و سیر و سلوک عرفانی پرداخته است.
هاتف اصفهانی دیوانی مشتمل بر اشعار خود و همچنین چند صد بیت شعر به زبان عربی از خود به یادگار گذاشته است. اشعار او گنجینه ای از زیبایی های ادبی و اندیشه های ناب عرفانی است که همچنان مورد توجه و علاقه ی دوستداران ادب فارسی قرار دارد.
اشعار هاتف اصفهانی
غزل اول هاتف اصفهانی:
ناقه آن محمل نشین چون راند از منزل مرا
جان قفای ناقه رفت و دل پی محمل مرا
ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب میشوی
شمع بزم غیر و میخواهی در آن محفل مرا
بعد عمری زد به من تیغی و از من درگذشت
کشت لیک از حسرت تیغ دگر قاتل مرا
بارها گفتم که پیکانش ز دل بیرون کشم
جهدها کردم ولی برنامد این از دل مرا
خط برآوردی و عاشق کشتی آخر کرد عشق
غرقه در دریا تو را آسوده در ساحل مرا
چاره جو هاتف برای مشکل عشقم ولی
مشکل از تدبیر آسان گردد این مشکل مرا
غزل دوم هاتف اصفهانی:
جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است این، آفتاب است، این کجا و آن کجا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبهای
ورنه پای ما کجا وین راه بیپایان کجا
ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب
تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
در لب یار است آب زندگی در حیرتم
خضر میرفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا
چون جرس با ناله عمری شد که ره طی میکند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا
قصیده هاتف اصفهانی:
کردهام از کوی یار بیهده عزم سفر
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر
از کف خود رایگان دامن امن و امان
داده و بنهادهام ره سوی خوف و خطر
خود به عبث اختیار کردهام از روزگار
فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر
چون سفها خویش را بیسبب افکندهام
از غرفات جنان در درکات سقر
همنفسان وطن جمع به هر انجمن
وز غم دوری من غرقه به خون جگر
من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا
دور ز هم آشیان برده سری زیر پر
رهسپر غربتم لیک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر
با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد
ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر
گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم
کاهن گردد چو موم در کف هر پنجهور
گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد
ز آتش آهنگران موم نبیند اثر
چون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدم
هاویهسان آیدم بادیهای در نظر
آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون
فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر
دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش
من چو سباع و وحوش طفرهزن و رهسپر
شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه
بستر و بالین من این حجر است آن مدر
طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب
فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر
همدم من مور و مار دام و ددم در کنار
دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر
گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار
با مژهٔ اشکبار تا سحرم در سهر
بهر من غمزده هر شب و روز آمده
پارهٔ دل مائده لخت جگر ماحضر
یار من دلفگار آدمیی دیوسار
دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر
صحبت او جانگزا ریت او غمفزا
آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر
چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن
هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر
این همه گردیدهام رنج سفر دیدهام
کافرم ار دیدهام ثانی آن جانور
روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین
زشتی طالع ببین شومی اختر نگر
مملکت بیشمار شهر بسی و دیار
دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر
ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش
آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر
راغب کالای من مشتریان بس ولی
حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر
دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید
جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر
روضهای از خرمی در همه گیتی مثل
مردمش از مردمی در همه عالم سمر
اهل وی الحق تمام زادهٔ پشت کرام
کز همهشان باد شاد روح نیا و پدر
مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا
خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر
با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم
از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر
نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان
ساخت به یک لحظهاش زلزله زیر و زبر
رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن
یافت تن آسمان فالج و اختر خدر
بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب
خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر
بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک
بیخبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر
منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون
نیست به جز زاغ و بوم ماتمی و نوحهگر
دوش که در کنج غم با همه درد و الم
تا سحرم بود باز دیدهٔ اختر شمر
گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار
گاه شکایت کنان زانویم از بار سر
گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد
شب ز شبم تیرهتر روز ز روزم بتر
گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی
میبردم کو به کو میکشدم در به در
ناگهم آمد فرا پیری فرخلقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر
پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر
عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر
گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر
خندهزنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز
هی منشین الفرار گفتمش اینالمفر
گفت روان میشتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بیخبر
درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالی تبار سرور والاگهر
وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه
شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر
جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم
زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر
مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ
بحر معالی گهر ابر لالی مطر
خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام
رستم کسری شکوه کسری جمشید فر
آید ازو چون میان قصهٔ تیغ و سنان
نامهٔ رستم مخوان نام تهمتن مبر
ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان
ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر
روضهٔ اجلال را قد تو سرکش نهال
دوحهٔ اقبال را روی تو شیرین ثمر
پایهٔ گاه تو را دوش فلک تکیه گاه
جامهٔ جاه تو را اطلس چرخ آستر
با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
با دل در پرورت بحر جهان یک شمر
روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین
وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر
هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ
هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور
فتنه ز یکسو زند صیحه که جانها مباح
چرخ ز یکسو کشد نعره که خونها هدر
تیغزن خاوری رخش فلک زیر ران
گم کند از بیم جان جادهٔ باختر
یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب
رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر
تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش
مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر
هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت
هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر
خصم تو هر جا کشد ناله این المناص
از همه جا بشنود زمزمهٔ لاوزر
آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک
آب حیاتت کند مرتع آجال، تر
تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک
از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر
باد سر دشمنان در سم یک ران تو
از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور
قطعه هاتف اصفهانی:
امیر داد گستر خان عادل
دلیر عدل پرور شاهرخ خان
خدیو کامران کز یاری بخت
نپچید آسمانش سر ز فرمان
برای قطع نخل هستی خصم
تبرزینی به دستش داد دوران
تبرزین نه کلید فتح و نصرت
تبرزین نه نشان شوکت و شان
تبرزین نه رگ ابری شرر بار
که انگیزد ز خون خصم طوفان
تبرزین نه عقابی صیدپیشه
که قوت اوست مغز اهل عدوان
کسی کو گیردش بر کف نماند
چو موسی و ید بیضا و ثعبان
ز آسیبش پریشان باد دایم
سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان
رباعی هاتف اصفهانی:
ساقی فلک ارچه در شکست من و توست
خصم تن و جان میپرست من و توست
تا جام شراب و شیشهٔ می باشد
در دست من و تو، دست دست من و توست
بند دوم ترجیع بند هاتف اصفهانی:
دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خواران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و میکِشان گِردَش
پارهای مست و پارهای مدهوش
سینه بیکینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حقبین و گوش رازنیوش
سخنِ این به آن هنیئاً لک
پاسخِ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیرْ، خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیرِ عقلْ حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رَز نشسته بُرقَعْپوش
گفتمش: «سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش؛
دوش میسوختم از این آتش
آه اگر امشبم بُوَد چون دوش»
گفت خندان که: «هین پیاله بگیر»
ستدم، گفت: هان! زیاده منوش!
جرعهای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکیدیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
سخن پایانی درباره اشعار هاتف اصفهانی
هاتف اصفهانی، شاعری بلندآوازه از دیار نصف جهان، با طبع روان و اندیشه های ژرف، جایگاه درخشانی در تاریخ ادبیات فارسی به دست آورد. شاهکارهای او، به ویژه ترجیع بند عرفانی، همچنان چراغ راه پژوهشگران و هنرمندان است.
گردآوری: بخش شعر سرپوش
- 10
- 3