«یک پرونده کهنه» رمانی است از رضا جولایی که اخیرا در نشر آموت منتشر شده است. جولایی در این رمان نیز مانند رمان «سوء قصد به ذات همایونی» که چندی پیش نشر چشمه آن را تجدیدچاپ کرد، یک ترور سیاسی را دستمایه رمان خود قرار داده. منتها اینبار نه ترور یک شاه مستبد قاجار که ترور محمد مسعود، روزنامهنگار آزادیخواه و مدیر روزنامه مرد امروز، موضوع داستان جولایی است.
زمینه وقایع رمان «یک پرونده کهنه» تهران سال ١٣٢٦ است. یعنی همان سالی که محمد مسعود در آن به قتل رسید. رمان با جلسه مخفیانه چندنفر از اعضای حزب توده آغاز میشود. جلسهای که در آن توطئه ترور محمد مسعود چیده میشود. رمان بهصورت سومشخص محدود به ذهن شخصیتهای داستان روایت میشود و راوی در هر فصل یکی از شخصیتها را دنبال میکند و به گذشته و اکنون و ذهنیات این شخصیتها نقب میزند.
اینکه آیا هدفی آرمانخواهانه عملی خشونتبار را توجیه میکند یا نه و اینکه اصلا چند نفر از شخصیتهای دستاندرکار در قتلی که موضوع داستان است واقعا نیتی آرمانخواهانه را در سر میپرورانند یکی از مضامین اصلی داستان جولایی است. خود محمد مسعود نیز یکی از شخصیتهایی است که راوی او را دنبال میکند و ذهنیات و دلمشغولیهایش را میکاود و به صحنه داستان میآورد. از شخصیتهای دیگر داستان، به جز آنها که در قتل مسعود شرکت دارند، یکی هم کارآگاهی درستکار است که بازنشسته شده اما از او خواستهاند روی پرونده قتل مسعود کار کند.
او دوبهشک است که این ماموریت را قبول کند یا نه، چرا که تجربه به او نشان داده که چنین پروندههایی ماستمالی میشوند. جولایی در این رمان از خلال روایت ماجرایی جنایی، تصویری از سالهای سیاه دهه ٢٠، سالهای اول پهلوی دوم، به دست داده است که در آن فساد اداری و حکومتی بیداد میکند و در چنان اوضاع و احوالی کارآگاه درستکار داستان میداند که کشف حقیقت و بیان آن ممکن نیست. این رمان بهطور ضمنی ادای دینی به صادق هدایت نیز هست. اوایل رمان، کارآگاه یحیا اشارهای میکند به دوستی با او و خود هدایت نیز حضوری کوتاه در این رمان دارد. رمان «یک پرونده کهنه» از ٢٨ فصل تشکیل شده.
آنچه در ادامه میآید قسمتی است از رمان با عنوان «خیابانهای تاریک شبی برفی/ یحیا مستوفی». شخصیتی که در این فصل موضوع روایت راوی است کارآگاه یحیا، همان کارآگاه درستکار داستان، است: «یقه پالتویش را بالا کشید. صدای نشستن برف روی زمین و شاخههای درختان را میشنید. آسمان شبانگاه رنگ غریبی داشت. خاکستری چرک و خونین. حالا برف تندتر شده بود. باد تکههای یخزده برف را به چشمها و صورتش میزد.
دستمالی از جیبش درآورد و بینی و لبهایش را پاک کرد. باز هم از خود پرسید چه باید کرد؟ بهتر نبود آن پیشنهاد را رد میکرد. نتوانسته بود خود را راضی کند. خبر داشت که چگونه این پرونده به بیراهه رفته و برای خود دلایلی داشت که این پرونده در دست یک مشت مامور تریاکی و رشوهبگیر به جایی نخواهد رسید و آنهایی هم که احساس وظیفه و مسئولیت میکردند ناچار به استعفا شده بودند. نمونههای فراوانی از این پروندهها را در طی سالیان خدمت دیده بود که بنابر دستور یا توصیه دربار یا فلان وزیر و وکیل چه شکل غریبی به خود گرفته بود. تازه قبول مسئولیت آن هم حالا، در این دوران بازنشستگی، سنگین بود برایش، میدانست با چه موانعی روبرو خواهد شد».
- 11
- 5