به گزارش رکنا، مددکار اجتماعی پلیس گفت و گویی با این دختر در زندان کرده است که در ذیل گزارش این گفت و گو را می خوانید:
در عصر یکی از روزهای بهاری روانه ندامتگاه شدم تا با رها، مدد جویی که از قبل با او قرارملاقات داشتم،به گفتگو بنشینم تا برایم از سرنوشت تلخ زندگیش در فراسوی گذر از دره های عمیق و خطرناک حوادث روزگار، بگوید تا شاید درس عبرتی برای افرادی باشد.
رها، اندکی از والدینت بگو، آنها چه کاره بودند؟
مادرم روانپزشک و پدرم پزشک بود.
فکر نمی کنی با وجود این که والدینت هر دو تحصیل کرده و پزشک بودند، رقم خوردن چنین سرنوشتی برای تو، بسیار سوال برانگیزاست!؟
بله! به درستی که یک فاجعه است! فکر می کنم پدر و مادرم برای این که از تربیت من به کلّی رها و آزاد باشند، ازهمان دروان کودکی به فکر بوده و برای همین نامم را رها گذاشتند! رهایی که گرچه همه من را به این نام صدا می کردند ولی به راستی همیشه ایّام اسیر اعمال و رفتارهای نچندان صحیح و درست والدینم در جریان زندگی بودم.
پدرم پیوسته یا مست کار و یا مست از نوشیدن مشروبات الکی و مادرم نیز سرگرم پوشیدن لباس های مد روز و تقلید کورکورانه از دیگران برای پبشبرد تجمّلات زندگی و فخر فروشی به دیگران بود. آنها به راستی در حالی که همیشه دیگران را ازانجام اعمال ناپسندیده بازداشته و آنها را از خوردن رطب منع می کردند ولی به راستی خود ،پیوسته ،رطب خورده و به سان عالم بی عمل و کور مشعله دار، تنها سرگرم کارهای زشت و گناه آلود دنیوی بودند.
دوستیت با بهار چگونه شکل گرفت؟
من و بهار دردبیرستان هم کلاسی بودیم. او نیز خانواده ای به مانند من داشت و والدینش به کلّی در دنیای کار و تجارت غرق شده بودند. از دوستی با بهار بسیار خرسند و راضی بودم، چون او تنها کسی بود که می توانست من را به خوبی درک کند، زیرا به راستی از جنس من بود.
اولین باری که به سوی مصرف مواد مخدر گام بر داشتی، چه هنگام بود؟
در همان دوران دبیرستان بود و هیجده سال بیشتر نداشتم که به پیشنهاد بهار در پارتی های شبانه برای این که از غم و رنج زمانه و بی مهری خانواده رها بشوم، شروع به مصرف انواع و اقسام قرص های روان گردان کرده و دیگر به جز بهار دوستان جدید و ناشناخته دیگری چون اکس، میتسوبیشی، موتوردلا، دلار، دلفین و... که همگی از انواع مختلف قرص های روان گردان هستند، نیز پیدا کرده و چشم بسته و بدون هیچگونه شناختی دل به دوستی با آنها داده بودم.
پس ازمصرف قرص های روانگردان، به کجا رسیدی!؟
مشتری بی بدلیل مصرف مواد شدم! ابتدا حشیش، بعد تریاک، بعد از آن هرویین و این اواخر شیشه، به راستی که هر روز به سرعت پنجره جدیدی از با تلاق نامتناهی اعتیاد به رویم گشوده شده و درآن بیشتر فرو می رفتم.
چگونه با رامین دوست شدی؟
درهمان پارتی های شبانه، بهار او را به من معرفی کرد و پس از مدّتی با هم دوست شده و پس از مصرف مواد به همراه هم سوار بر ماشین های گرانقیمت، راهی جاده های بی پایان و هوس آلود خود شده و تا نیمه های شب در کوچه و پس کوچه های شهربدون هیچگونه هدفی سرگردان می شدیم.
از دوستی با جنس مخالف، هیچ، واهمه ای نداشتی!؟
نه! چون می خواستم به پدر و مادرم که همیشه در خواب غفلت به سر می بردند به هر شکلی که شده بفهمانم که من هنوز وجود داشته و نفس کشیده و نیازمند علاقه و توجه آنها هستم، بنابراین همیشه سعی می کردم بر خلاف آب شنا کرده و با هرعملی بزرگ شدن خود را برای همگان، به نمایش بگذارم تا شاید کسی فریاد های بی دریغ من را آنگونه که بایسته بود، بشنود.
چه شد که به فکر فرار از خانه افتادی!؟
پس از گرفتن دیپلم چون دیگر دوست نداشتم به دانشگاه بروم و می دانستم که والدینم برای این که من را از سر خود به مانند همیشه وا رهانند، من را مجبور به رفتن به دانشگاه در داخل یا خارج از کشور خواهند کرد، به همین دلیل پس از مشورت با رامین و بهار، دل از زندان همیشگی خود که تنها نامی از خانه و کاشانه را با خود به همراه داشت، کنده و راهی خانه های مجرّدی شدم.
فکر می کنی پس از فراراز خانه، اوضاع و شرایط زندگیت ، بهتر شد!؟
هرگز! درآنجا غرق درمصرف شده و برهویّت وجودی خود به تمامی، چوب حراج زده و برای تامین هزینه های زندگی و مصرف مواد، دست به هرگونه عمل پلیدی از روابط نامشروع تا سرقت گرفته، زده و در کمال ناباوری عروسک خیمه شب بازی افراد بیگانه و پست شدم.
چه شد که به فکرقتل رامین افتادی!؟
چون پیشرفت مصرف مواد و شرایط نامساعد بدنیم باعث شده بود که دیگر به دلایل گوناگون مورد نیازرامین نباشم، به همین دلیل او دیگر چندان به من توجّهی نداشت و به بهانه های مختلف می خواست که از شرّ من رها بشود، تا جایی که من در اثر اجبار و خشونت او مجبور شدم که از خانه رامین به یک خانه تیمی دیگری رفته و در آنجا زندگی کنم.
تا این در یکی از روزها به دلیل تب های پیاپی، سردردهای شدید و ضعف روز افزون قوای بدنی، به پزشک مراجعه کردم و پس از انجام آزمایشات مختلف، دریافتم در اثر استفاده از سرنگ های غیر بهداشتی برای تزریق مواد مخدّر، ناباورانه مبتلا به بیماری ایدز شده ام.
پس از شنیدن خبر بیماری وحشتناک ایدز به راستی دیگر ازهمه چیز تهی، زمین گیر و به تمامی پاک باخته شده بودم وعامل همه بدبختی ها خود را در رامین جستجو می کردم، به همین دلیل همواره از او کینه شتری بر دل داشتم و می خواستم که به هر شکلی که شده وجود ناپاکش را از صفحه زمین پاک کنم تا دختران دیگری چون من در اثر فریب اوزندگیشان نابود نشود.
بنابراین با ترفندهای خاص وجود بیماری خود را از دیگران پنهان کردم و توانستم با دادن قول ازدواج و برقرای ارتباط با جمشید، یکی از دوستان خانه های مجرّدی، او را فریب داده و از او بخواهم که نقشه کشتن رامین را عملی کند تا هر دو از شرّ او برای همیشه راحت شده و آنگاه در کمال آرامش بتوانیم با یکدیگر ازدواج کنیم.
جمشید نیز که از مدّتها پیش به دلیل تقسیم نامطلوب منافع حاصل از خرید و فروش مواد مخدر و نحوه ارتباط رامین با من، با او اختلاف داشته و پیوسته در صدد تلافی بود، به گرمی از پیشنهاد من استقبال کرده و پس از مصرف شیشه بسیار، در نیمه های شب، با همدستی یکی از افراد نزدیک به جمشید، توانست غافلگیرانه او را با ضربات بی رحمانه چاقو به قتل برساند.
چه شد که دستگیر شدید؟
سرانجام پس از اندک زمانی پلیس توانست، مخفیگاه جمشید را شناسایی کرده و او را دستگیر نماید. با اعترافات جمشید نقش من نیز در قتل رامین برملا و توسط پلیس دستگیر شدم. جمشید پس از یک سال اعدام و من نیز به پانزده سال زندان محکوم شدم.
در این مدّت، هیچ از والدینت خبر داشتی!؟
آنها بارها سعی کردند با شیوه های مختلف من را به خانه برگردانند ولی من پس از برگشت به خانه، باز پا به فرا می گذاشتم و تا جایی این روند ادامه یافت که دیگر آنها به کلّی از باز گشت من به کانون خانواده نا امید شدند.
البتّه آنها چون همواره در عمل چندان پای بند به اصول و اخلاق شرعی وانسانی نبوده و تنها برای دیگران نقش انسان های خوب را بازی می کردند ، درروند زندگی خود به سان من شکست خورده و سرانجام گذشت ایام توانست نقاب ظاهری آنها را از چهره اشان بر انداخته و باطن نا پاکشان را برای همگان، آشکار سازد.
بنابر این مادرم به دلیل اعتیاد و ازدواج پنهانی پدرم با زن دیگری، از او جدا شد و برای همیشه به خارج از کشور سفر و و سرانجام در بستر مشکلات و شکست های فراوان زندگی، دچار افسردگی شدید شده و سرانجام خودکشی کرد. پدرم نیز پس از این که همسر دومش به دلیل داشتن اعتیاد، از او طلاق گرفت، بر اثر مصرف همزمان بیش ازحدّ مواد مخدر و مشروبات الکی، دچار ایست قلبی و فوت شد.
پشیمانی!؟
بسیارپشیمانم و هرگز نمی خواستم که چنین سرنوشتی نصیبم بشود ولی هر چه تلاش کردم والدینم مرا آنگونه که می بایست ندیده و هرگز به نیازهای روحی و عاطفی من توجّهی نداشته و پیوسته همه چیزرا تنها در فراهم کردن نیازهای مادی من می دیدند.
به ناگاه هق هق گریه های سوزناک رها، چون سرنوشت شومش، برای چندمین بار، در اتاق پیچید و سکوت عمیقی را در بستر زبانم، حکم فرما کرد و تا به خود آمدم دریافتم که رها سخاوتمندانه چشمان ابر آلود خود را برای من نیز به ارمغان فرستاده و باران اشک از دیدگانم جاری شده و قلم دربستر احساس، در دستانم به اسارت در آمده و دیگر درخلق سخنان پندآمیز زمانه، به تمامی از حرکت ایستاده است.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
وقتی والدین تصمیم می گیرند که صاحب فرزند شوند، در واقع مسئولیت سنگین و بلند مدت تربیت او را پذیرفته اند. تربیت به معنی تعلیم دادن و پروراندن است.دختران فرارى کسانى هستند که به دلایل مختلف و در اثر فشارهاى ناشى از شرایط سخت زندگى، غالباً على رغم میل باطنى اقدام به ترک خانه و کاشانه خود کرده و از کانون خانواده جدا مى شوند و عموماً در شهرى دیگر بدون داشتن مأمنى مناسب و خانه اى دائمى ساکن مى شوند.
این گروه دختران عموماً به دلایلى نظیر فقر، خشونت، محدودیت هاى غیر منطقى، آزار دیدگى، رها شدن از سوى اطرافیان بخصوص خانواده و... روى به خیابان ها مى آورند و اکثریت آن ها به تدریج مبدل به زنان خیابانى مى شوند که راهى تاریک در پیش رو دارند. دختران فرارى غالباً براى زندگى و امرار معاش به کارهاى ناپسند و نامشروع روى مى آورند .
- 17
- 1