دوشنبه ۰۱ مرداد ۱۴۰۳
۰۹:۴۷ - ۱۴ خرداد ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۳۰۳۳۲۱
جرم و جنایت

بیراهه:

سهیل روز تولدم مرا بیهوش کرد و ...

ساده لوحی های یک دختر باعث شد که او ناخواسته به خلوتگاه شیطانی سهیل کشیده شود و در حالی که بیهوش است قربانی نیت شوم او شود.

به گزارش رکنا، همه چیز از یک روز گرم آفتابی آغاز شد و در یک غروب تلخ زمستانی، پایان یافت. مردم با شور و شعف فراوان، به بازارها هجوم می بردند تا برای برگزاری عید نوروزخرید کنند.

 

من و فرشته دختر عمویم، مانند بسیاری از دختران و زنان دیگر به بازار رفتیم تا برای روزهای عید لباس بخریم، از دکّانی به دکّانی می رفتیم و لباس ها را ته و بالا می کردیم؛ امّا به ذوق خود چیزی نمی یافتیم.سرانجام فرشته هر چه می خواست، خرید.

 

تنها من که اندکی مشکل پسند بودم، هنوز هم ازاین بازار به آن بازار می رفتم و لباس مورد نظرم را نمی یافتم؛ تا این داخل مغازه نسبتاً بزرگی، شدیم.

 

فرشته، لباس خوش رنگی را انتخاب کرد و گفت: کتایون جان بیا و این لباس را ببین! شاید بپسندی.

پسر جوان و زیبایی که صاحب دکان و متوجّه ما شده بود، با لبخند گرمی از ورود ما به داخل مغازه استقبال کرد و وقتی دید فرشته به لباسی اشاره می کند، آن را پایین آورده روی میز گذاشت.

 

فرشته که از لباس خوشش آمده و می خواست مرا هم فریفته آن بسازد، از رنگ، دوخت و ساخت آن تعریف و توصیف می کرد اما در مقابل، من که به رنگ های روشن علاقه چندانی نداشتم؛ بابی حوصلگی، با صدای بلند گفتم: من رنگ های روشن را دوست ندارم، پیراهن ساده ای می خواهم.

 

درحالیکه فرشته با نگاه های قهرآلود درحال نگاه کردن به من بود، در همین هنگام دکاندار لباس ساده و زیبایی را نشان من داد و گفت: ناراحت نشوید، به نظر من این لباس برای شما مناسب است.

 

از انتخاب او خوشم آمد، وقتی در اتاقک مخصوص لباس پوشیدن، آن را امتحان کردم؛ اندازه و مورد پسندم بود، حیران شده و با خود گفتم: ذوق و سلیقه من و این پسر جوان، چقدر به هم نزدیک است!

 

من با خوشحالی از این که پیراهن مورد پسندم را یافته ام، از مقدار قیمتش پرسیدم؛ چشمان پسر جوان چونان مجنون صحراگرد، به چهره ام دوخته شده بود و در همان حال که درحال دادن لباس به من بود، با سرعت کاغذی را از جیبش بیرون کشیده، روی آن چیزی نوشت و داخل پلاستیک حاوی لباس انداخت.

 

وقتی به خانه آمدم، با کجنکاوی قبل از اینکه لباسم را به مادرم نشان بدهم، کاغذ را بیرون آورده با تعجب دیدم نوشته: سهیل جاوید و در سطر پایین تر هم شماره همراهش را نوشته بود به سرعت شماره و نام او را در ذهنم ثبت کرده و لباس را به مادرم نشان دادم.

 

با حیرت دیدم، که او هم از پیراهنم بسیار خوشش آمد، آن شب هنگام خوابیدن به این فکر می کردم که عشق با همه خوشبختی هایش، به رویم، آغوش گشوده و پیوسته با خود چنین می گفتم که البته من برای سهیل و سهیل برای من به دنیا آمده است.

 

احساس کردم او در همان اولین دیدار عاشقم شده و وقتی از خود می پرسیدم، می دیدم من هم نسبت به او احساس عجیبی دارم؛ یک هفته شب و روزم را با خیالات شیرین و رویاهای دل انگیز سپری کردم و یک شب به مشکل دلم را راضی ساخته و با او تماس گرفتم.

 

گویی او هم منتظر تماس من بود، همین که نامش را گفتم، با خوشحالی گفت: کتایون! عزیزم تو هستی؟ گفتم: بله،من هستم؛ امّا شما چگونه من را شناختید و نامم را از کجا می دانید؟

او خنده دلنشینی سر داد و گفت: می دانستم که سرانجام در دل تو هم، نسبت به من احساسی پیدا می شود و به من زنگ خواهی زد.

 

به هر ترتیبی بود، همان شب هر دو به هم اظهار عشق و دلدادگی کردیم؛ او آنچه محبّت در دلش داشت، در پای من می ریخت و می گفت از وقتی مرا دیده شب ها به من فکر می کند و روزها منتظرم نشسته تا باز مانند همان روز بی همتا و شور آفرین، بار دیگر به مغازه اش بروم؛ زیرا می گفت که از همان لحظه بیرون رفتن از مغازه اش، برای دیدن مجدّد من، بی وقفه لحظه شماری می کند.

بعد از اوّلین تماس تلفنی، از این که دست تقدیر ما را در مقابل هم قرار داده، بسیارخوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم.

 

روز بعد که به بازار رفتم، ناخودآگاه دلم به سوی او کشیده می شد؛ اما پاهایم یاری رفتن به سوی او رانمی کرد تا به دیدارش بروم، سرانجام عشق بر عقل چیره شد و آرام آرام، به خود جرئت داده و به سوی مغازه او قدم برداشتم.

هنگامی که از دور او را دیدم، قلبم سخت به تپش افتاد؛ او هم از همان دور به من چشم دوخته بودتا این که به نزدیکش رسیدم، هر دو به هم سلام کردیم و پس از اندکی صحبت، از او پرسیدم که چرا مرا انتخاب کرده است؟

 

او با مهربانی گفت: تو زیبا، با تربیت، ساده و با خانواده هستی و من به مانند تو دختری را می خواستم که همسفر راستین زند گی ام، در این روزگارآشفته، که به هرکسی نمی شود اطمینان کرد، بشود. از آن به بعد همواره پیام های عاشقانه می فرستاد و گاه گاهی هم، با من تماس می گرفت، دو سه ماه از دوستی ما سپری شده و به تدریج تا حدودی نیز با خانوادهای یکدیگر نیز آشنا شده بودیم.

 

در یکی از روزها، سهیل از طریق تلفن از من درخواست کرد تا به بهانه ای به مدرسه نرفته و با او به تفریح و هواخوری بروم؛ من درابتدا بهانه های مختلف آوردم وخواسته اش را نپذیرفتم ولی او این خواهشش را چند بار دیگر هم تکرار کرد تا این که بار آخر مجبور شده و گفتم که نمی توانم بدون اجازه والدینم به جایی بروم زیرا عزت و آبروی آن ها را بالاتر از خواهش های دلم می دانم و تا قبل از این که ارتباط ما رسمی شود، نمی توانم با تو به جایی بروم.

او بدون این که حرفی بزند، به سخنان من گوش داده و در پایان نیز تلفن را قطع کرد؛ احساس کردم که با من قهر کرده است اما چاره ای نداشتم، زیرا همواره می ترسیدم که فردی من را با او ببیند و آن گاه به خانواده ام خبر دهد.

 

شب دیگر، باز با او تماس گرفتم امّا گوشی همراهش خاموش بود، آن شب غمگین و دلگیر، به خواب رفتم؛ چند بار دیگر هم به او زنگ زدم امّا موفّق نشدم با او تماس بگیرم تا اینکه پس از دو روز توانستم با او صحبت کنم.

از او معذرت خواستم اما سهیل با بی پروایی و لحنی بی تفاوت گفت: فرقی نمی کند! از آن پس بسیاری اوقات همراهش را خاموش می کرد و هرگاه به دیدنش می رفتم، در مغازه نبود و دوستش به دروغ می گفت که سهیل به مسافرت رفته است.

 

به این ترتیب، چند بار دیگر هم به دیدارش رفتم؛ ولی چه سود که هر بار به دلایلی از دیدار او محروم می شدم،ترک ناگهانی او به روح و روانم، سخت ضربه زد، به گونه ای که دیگرچندان به درس خواندن رغبتی نداشتم و دچار افت شدید تحصیلی شدم.

 

به راستی به این نتیجه رسیده بودم که دیگر بدون سهیل نمی توانم به زندگیم ادامه دهم وگویی بدون او چیز گمشده ای در درونم بود که وجودم را هر لحظه سخت آزار می داد.

 

سرانجام توانستم با سهیل ارتباط برقرار کنم و به او قول دادم که با او مهربان تر از گذشته رفتار کنم و او نیز قول داد که هرگاه بتواند به شرایط اقتصادیش سر و سامانی بده تا به خواستگاری من بیاد و با هم ازدواج کنیم، چون بارها به من می گفت که بدون تو زندگی برایم چندان معنایی ندارد و مطمئن هستم که هیچ کس به غیر تو نمی تونه من را به شهد شیرین زندگی مشترک برساند.

 

روزها همچنان می گذشت تا این که روزی سهیل از من خواست که با او به سینما بروم و من هم به هر ترفندی که بود به بهانه رفتن به خانه دوستم از مادرم اجازه گرفته و با او به گردش رفتم .

 

در هنگام بر گشتن در بین راه، سهیل از من خواست تا با او به مغازه اش بروم، تا هدیه ای را که به مناسبت فرار رسیدن تولدم گرفته است، به من بدهد.

 

سر از پا نمی شناختم و از اینکه سهیل تا این حدّ به من توجه دارد، بسیار خوشحال بودم. با او به مغازه رفتم، او کادویی را که برایم خریده بود به من داد، انگشتر طلای زیبایی برایم خریده بود به گونه ای که من با دیدن آن غرق در شادی شدم.

 

پس از اندکی سهیل به بیرون از مغازه رفت و با دو عدد قهوه داغ که از کافی شاپ روبه روی مغازه شان گرفته بود به داخل مغازه برگشت و با لبخند همیشگیش رو به به من کرد و گفت: کتایون جان حالا دیگر وقت نوشیدن دو نوشیدنی داغ در این سرمای سوزان زمستان است.

 

با نوشیدن قهوه دیگر چیزی نفهمیدم و هنگامی که به هوش آمدم دیدم که در داخل خودروی سهیل و نزدیک خانه خودمان هستم.

 

سهیل با همان خنده همیشگی اش به من گفت: کتایون خانم مواظب باش که کار دست خودت ندهی و به کسی چیزی نگویی، چون ازت فیلم گرفته ام و اگر دست از پا خطا کنی، فیلمت در فضای مجازی پخش خواهد شد و آبروی رفته ات را پیش از گذشته برباد خواهی داد.

 

هنگامی که از خودروی او به بیرون انداخته شدم تازه فهمیده بودم که چگونه با زندگی خود بازی کرده و عفّت خود را در بازار هوس آلود حماقت های بی پابان، به حراج گذاشته ام.

 

گیج و حیران بودم، چند روزی لب فرو بسته و چیزی به خانواده ام نگفتم، تا این که سرانجام با وخیم شدن حالم، بغضم ترکید و ناگفته های شرم آور خود را برای آنان باز گو کرده ام، پدر و مادر بیچاره ا م شوکه شده بودندبه گونه ای که پدرم، چند روز بعد سکته مغزی کرد و راهی دیار باقی شد.

 

از ترس آبرویمان و همچنین پخش نشدن فیلمم در شبکه های اجتماعی، خانواده ام تصمیم گرفتند که ماجرا را عمومی نکرده و به پلیس چیزی نگویند، تا این که روزی تنها برادرم همایون که از مدّت ها پیش به گفته خودش خون جلوی چشمانش را گرفته بود، توانسته بود آدرس سهیل را که پنهان شده بود را پیدا کند و سرانجام با پسر عمویم به سراغش رفته و با هم درگیر شدند که در این درگیری سهیل به وسیله ضربات چاقوی برادرم به قتل  رسیده بود.

با قتل سهیل، دیگرهمه چیز نقش برآب شد، برادر و پسر عمویم راهی زندان شدند و من و سایر افراد خانواده نیز برای دورماندن از نگاه های معنا دار مردم محل، مجبور شدیم از شهرمان کوچ اجباری کرده و به محل دیگری نقل مکان کنیم.

 

ای کاش من از ابتدا به پندهای خیر خواهانه والدینم، گوش فرا داده و این چنین خود وخانواده ام را به نابودی نکشانده و سرنوشت آنان را نیز بازیچه افکار شیطانی خود قرار نداده و قاتل زندگی پدر و برادرم، نیز، نشده بودم.

 

 

 

 

  • 19
  • 6
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی: ۶
غیر قابل انتشار: ۱۱
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

یاشار سلطانیبیوگرافی یاشار سلطانی

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

زندگینامه امامزاده صالح

باورها و اعتقادات مذهبی، نقشی پررنگ در شکل گیری فرهنگ و هویت ایرانیان داشته است. احترام به سادات و نوادگان پیامبر اکرم (ص) از جمله این باورهاست. از این رو، در طول تاریخ ایران، امامزادگان همواره به عنوان واسطه های فیض الهی و امامان معصوم (ع) مورد توجه مردم قرار داشته اند. آرامگاه این بزرگواران، به اماکن زیارتی تبدیل شده و مردم برای طلب حاجت، شفا و دفع بلا به آنها توسل می جویند.

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
آپولو سایوز ماموریت آپولو سایوز؛ دست دادن در فضا

ایده همکاری فضایی میان آمریکا و شوروی، در بحبوحه رقابت های فضایی دهه ۱۹۶۰ مطرح شد. در آن دوران، هر دو ابرقدرت در تلاش بودند تا به دستاوردهای فضایی بیشتری دست یابند. آمریکا با برنامه فضایی آپولو، به دنبال فرود انسان بر کره ماه بود و شوروی نیز برنامه فضایی سایوز را برای ارسال فضانورد به مدار زمین دنبال می کرد. با وجود رقابت های موجود، هر دو کشور به این نتیجه رسیدند که برقراری همکاری در برخی از زمینه های فضایی می تواند برایشان مفید باشد. ایمنی فضانوردان، یکی از دغدغه های اصلی به شمار می رفت. در صورت بروز مشکل برای فضاپیمای یکی از کشورها در فضا، امکان نجات فضانوردان توسط کشور دیگر وجود نداشت.

مذاکرات برای انجام ماموریت مشترک آپولو سایوز، از سال ۱۹۷۰ آغاز شد. این مذاکرات با پیچیدگی های سیاسی و فنی همراه بود. مهندسان هر دو کشور می بایست بر روی سیستم های اتصال فضاپیماها و فرآیندهای اضطراری به توافق می رسیدند. موفقیت ماموریت آپولو سایوز، نیازمند هماهنگی و همکاری نزدیک میان تیم های مهندسی و فضانوردان آمریکا و شوروی بود. فضانوردان هر دو کشور می بایست زبان یکدیگر را فرا می گرفتند و با سیستم های فضاپیمای طرف مقابل آشنا می شدند.

فضاپیماهای آپولو و سایوز

ماموریت آپولو سایوز، از دو فضاپیمای کاملا متفاوت تشکیل شده بود:

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

چکیده بیوگرافی نیلوفر اردلان

نام کامل: نیلوفر اردلان

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

چکیده بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ

نام کامل: حمیدرضا آذرنگ

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
ویژه سرپوش