در این ده سال فقط روزها را میشمرده تا به روز اجرای قصاص دامادش نزدیک شود. او چند روز پیش با گذشت ده سال از قتل تنها دخترش همراه چند نفر از اقوام و تنها پسرش برای اجرای حکم به زندان رجایی شهر کرج رفت، اما وقتی دامادش را بعد از سالها بالای چوبه دار دید دلش هری ریخت.
هرچند داغ سنگینی بر دلش بود، اما نمیتوانست جان فردی را بگیرد و مادری را داغدار کند. زمانی که طناب دار برگردن مرد اعدامی آویخته شد و فقط ۶۰ثانیه مانده بود حکم قصاص داماد ۳۴ ساله به مرحله اجرا در آید، مادر داغدیده فریاد برآورد: «او را میبخشم، اما شرطی دارم. حکم اعدام را متوقف کنید.» درهمین موقع صدای فریادهای مادر داغدیده، سکوت محوطه اجرای حکم زندان را درهم شکست.
مددکاران، مرد اعدامی را که رعشه براندامش افتاده بود و دست و پایش میلرزید و به پهنای صورت اشک میریخت، از بالای چهار پایه پایین آوردند و به سلولش در زندان بازگرداندند.
محبوبه، زن فداکاری که قاتل دخترش را پای چوبه دار بخشید، در گفتوگو با جامجم از شرط خود برای بخشش قاتل و انگیزهاش از این کار گفت. شرطی که در روزهای گذشته خبرساز شد.
چطور از قتل دخترتان باخبر شدید؟
دخترم چهار سال قبل از مرگ، در آستانهاشرفیه ازدواج کرد و سال ۸۷ که در تهران به قتل رسید، هشت ماهه باردار بود و میخواست تا یک ماه بعد پسرش را به دنیا آورد که برای همیشه هر دویشان مرا ترک کردند. دامادم اعتیاد داشت و چند بار ترک کرده بود، اما دوباره اعتیادش را از سر گرفت. مدتی دخترم به خانهمان آمد تا شاید اعتیادش را ترک کند که نشد. حتی درخواست طلاق داد که با میانجیگری خانواده دامادم او از این تصمیم منصرف شد.
دخترم مدتی خانهمان بود که یک روز شوهرش با او تلفنی حرف زد و نمیدانم چه میان آن دو رد و بدل شد که دخترم تصمیم گرفت نزد شوهرش و خانه و زندگیاش در تهران بازگردد. خرداد سال ۸۷ یکی از اقوام که ساکن تهران بود تماس گرفت و گفت مهسان به دلیل بیماری قلبی به بیمارستان رفته است.
سریع آمدم تهران و زمانی که به خانه دخترم رفتم متوجه شدم دامادم او را کشته است. دیوانه شده بودم. یک سال قبل از آن، شوهرم فوت کرد و ما را تنها گذاشت. هنوز غم او در دلم بود که غم از دست دادن تنها دخترم هم در وجودم نقش بست.دامادم معتاد بود و شیشه مصرف میکرد و حاضر به ترک مواد نبود.
چطور دخترت را کشته بود؟
او اول حرف نمیزد. یک روز خواهرم، مهسان را در خواب دیده بود که با حالتی گریان به او گفته بود شوهرش در حالی که شیشه مصرف کرده ابتدا وی را کتک زده، بعد او را به سمت دیوار اتاق هول داده و سرانجام وی را خفه کرده است. خواهرم دل دل میکرد که این خواب و گفتههای دخترم را برایم بازگو کند.
زمانی که بیتابیهایم را دید ماجرای خوابش را برایم گفت. با فهمیدن این خواب فقط گریه میکردم و دلم به حال دختر بیدفاعم میسوخت. با مرگ او همه زندگیام سوخت. انگار خودم هم مردم. این خواب در دلم ماند تا این که بعداز مدتی دامادم به قتل اعتراف کرد و همان را به زبان آورد که دخترم در خواب درباره مرگ خود به خالهاش گفته بود. باورم نمیشد این همه بلا سر دخترم آورده است.
روز دادگاه با دامادت روبهرو شدی؟
بله، او میخواست وی را ببخشم، اما من فقط حکم قصاص میخواستم که با توجه به خواست من او محاکمه و حکم قصاص گرفت.
در این ده سال از خانواده مرد اعدامی برای رضایت آمدند؟
چند بار خانوادهاش و بعد اقوام، فامیل و آشنایان آمدند. من حرفهایشان را شنیدم، اما همچنان اصرار بر قصاص قاتل دخترم داشتم. حتی تا لحظهای که حکم متوقف شد، تصمیمم فقط قصاص بود و بس. دخترم مهربان و زبانزد فامیل بود. نمیتوانستم تحمل کنم این همه دوری از او و مرگش را.
پیش از این، مرد اعدامی پای چوبه دار رفته بود؟
در این ده سال فقط یک بار پای چوبه دار رفت و آن هم زمانی بود که من شرطی برای بخشش او گذاشتم.
کی متوجه شدی حکم بعداز ده سال اجرا میشود؟
من در این ده سال پیگیر بودم که این حکم یک روز اجرا شود. سرانجام چند روز پیش بود که از واحد اجرای احکام دادسرای جنایی با من تماس گرفتند و خواستند به دادسرا بروم برگههایی را امضا بزنم و آماده باشم تا روز چهارشنبه حکم اجرا شود. بعد از این تماس بود که آرام و قرار نداشتم. حال و روز عجیبی داشتم.
احساس میکردم دخترم هم مثل من ده سال چشم انتظار اجرای این حکم و برقراری عدالت است. تصمیم خود را برای اجرای حکم قصاص گرفته و منتظر روز اجرا بودم.
قبل از اجرا مادر مرد اعدامی را ملاقات کردی؟
آن زن زمانی که متوجه شد فقط دو روز به زندگی فرزندش مانده است دوباره همراه خانمی که برادرزادهاش بود به خانهام آمد. خیلی گریه میکرد و بیقرار بود. او زن خوبی بود و علاقه بسیاری به دخترم داشت. من هم از او بدی ندیده بودم. او هم مثل من مادر بود و نمیخواست داغ فرزند جوان بر دلش باشد. خیلی التماس کرد.
چند ساعتی با من حرف زد. حتی به پاهایم افتاد که به خاطر او که یک مادر است فرزندش را ببخشم. او میدانست فرزندش اشتباه کرده و خطایش نابخشودنی است. او نیز مثل من آرام و قرار نداشت. به او گفتم نمیدانم تا دو روز دیگر چه پیش میآید. هر چه خدا بخواهد آن میشود. آنها ساعاتی بعد خانهام را ترک کردند.
از روز اجرای حکم بگویید؟
من همراه پسرم و اعضای خانوادهام به تهران آمدیم. سهشنبه به دادسرا رفتیم و برگههای لازم مربوط به حضورمان در محوطه زندان به عنوان ولی دم را امضا کردم. آن شب تا صبح آرام و قرار نداشتم. نمیدانستم چه میشود. چون همچنان میخواستم حکم قصاص به مرحله اجرا درآید، اما از سوی دیگر خودم مادر بودم و دلم نمیآید مادر دیگری داغ فرزندش بر دلش بماند.
آن روز صبح زود به زندان رجاییشهر کرج رفتیم. مادر مرد اعدامی و دیگر اعضای خانواده و فامیلش مقابل در ورودی زندان ایستاده بودند. آنها سعی میکردند مرا مجاب کنند از تصمیم قصاص منصرف شوم. مادر قاتل روبهرویم ایستاد و به پایم افتاد. آن زن خیلی بیقرار بود و گریه میکرد. از سویی خودم هم آرام و قرار نداشتم.
حالم اصلا خوب نبود. پسرم هم پابهپای من گریه میکرد. فقط به مادر دامادم که قرار بود تا ساعاتی دیگر اعدام شود گفتم اگر به جای دخترم، پسر تو به قتل میرسید و جای ما دو مادر با هم عوض میشد و تو میخواستی فرزند مرا اعدام کنی چه تصمیمی میگرفتی. ده سال طول کشید تا من بخواهم این حکم را اجرا کنم، اما اگر شما بودید همان سال اول دخترم را اعدام میکردید. الان همه چیز را به خدا میسپارم و بعد وارد محوطه زندان شدم.
با مرد اعدامی حرف زدی؟
او همراه چند مرد دیگر که قرار بود روز چهارشنبه اعدام شوند به محل اجرای حکم منتقل شدند. چهرهاش بشدت رنگپریده بود. دست و پایش میلرزید و بسختی میتوانست حرف بزند. در چهرهاش پشیمانی موج میزد، اما انگار قدرت حرف زدن نداشت.
فقط گفت مامان در این سالها چقدر پیر شدی. به او گفتم تو جان فرزندم را گرفتی و داغ سنگینی بر دلم گذاشتی. چطور پیر نشوم. داغ دخترم مرا صد سال پیرتر کرد. نگاهش پر از التماس بود، اما سکوت کرد. مانده بودم میان دو راهی بخشش و قصاص.
بعد چه شد؟
او به محل اجرا منتقل شد. چند نفری قبل از او اعدام شده بودند و مددکاران زندان و واحد صلح و سازش دادسرای جنایی تهران همچنان در تلاش بودند و با من حرف میزدند که شاید بتوانند رضایت مرا جلب کنند. حال و روزم اصلا خوب نبود و فقط گریه میکردم.
همان موقع پسرم را دیدم که کنجی ایستاده و بشدت گریه میکند. گفت مامان تو دل مهربانی داری. او را ببخش. با شنیدن حرفهای پسرم و چهره گریان او، حال و روز من هم دگرگون شد. پسرم یتیم بود. همان موقع از من خواست دامادم را به شرط این که یتیم خانهای در شهرمان، آستانه اشرفیه بنا کند، ببخشیم تا شاید دخترم هم از این کار خوشحال شود.
و شما هم بخشیدید؟
با شنیدن حرفهای پسرم، نمیدانم چه شد که من هم با تصمیم فرزندم موافقت کردم. گامهایم را به سمت محل اعدام برداشتم. ۶۰ثانیه مانده بود به اجرای حکم. آن سوی دیوار زندان خانواده دامادم چشم به راه شنیدن خبری از داخل محوطه اجرای حکم بودند و از سوی دیگر مرد اعدامی نمیدانست در این واپسین لحظات چه سرنوشتی برایش رقم میخورد.
چهره ملتمسانه او مدام مقابل چشمانم بود. فریاد زدم من دو شرط دارم. اگر شرطهایم را قبول کند او را به خاطر فرزندم میبخشم. حکم را متوقف کنید. دامادم چهرهاش مثل گچ سفید شده، دست و پایش به رعشه افتاده بود. قدرت حرکت نداشت. زیر لب خدا را شکر میکرد. همان موقع طناب دار را از گردنش بیرون آوردند و او را از بالای صندلی چوبی پایین آوردند. سرش را پایین انداخته بود و فقط گریه میکرد .
شرط شما برای بخشش چه بود؟
وقتی پسرم شرط بنا کردن یتیم خانه توسط مرد اعدامی را از من خواست، من هم قبول کردم و به او مهلت ۳۰ روزه دادم تا شرطم را که احداث یتیمخانه برای بچههای بیسرپرست در شهرمان آستانه اشرفیه بود، اجرا کند. همچنین مرد اعدامی نباید به آستانه اشرفیه بازمیگشت.
بعد از توقف حکم چه شد؟
دامادم که هنوز در شوک این بخشش بود، از من تشکر کرد و توسط ماموران زندان به سلولش بازگشت. خودم هم انگار کمی آرامتر شده بودم. همراه پسرم و اعضای خانوادهام از در بزرگ زندان بیرون رفتیم. مادر اعدامی نجات یافته به سمتم آمد و در حالی که به پهنای صورت اشک میریخت از من تشکر کرد که این قدر بزرگواری کردم و نگذاشتم داغ فرزند بر دل او باشد.
- 19
- 2