بعد از یک روز کاری سنگین و جلسه با معاون وقت اداره آگاهی که تا ساعت ۹ شب طول کشید به دفتر کارم برگشتم که معاونم خبر از قتل شخصی داد که یکی از تاجران بزرگ ایران بود. او به همراه چند نفر از مأموران آگاهی از صحنه جرم دیدن کرده بود و من به دلیل خستگی زیاد، تصمیم گرفتم صبح زود، پرونده جنایت را بررسی کنم.
مرور پرونده و رسیدن به مظنون
رسیدگی به پرونده آغازشده بود که سردار محسن انصاری فرمانده وقت پلیس تهران بزرگ با من تماس گرفت وپس ازاحوالپرسی گفت: «قتلی صورت گرفته و مقتول یکی از بزرگترین تاجران کشور است و... بعد هم با تأکید گفت: «از شما میخواهم در اسرع وقت پرونده را پیگیری کنید و نتیجهاش را هم شخصاً به خودم اطلاع دهید.»
گزارشهای پرونده نشان میداد قاتل ناشناس پس از ارتکاب جنایت، به گاوصندوق تاجر هم دستبرد زده وگریخته است. ابتدا چیزی دستگیرم نشد اما میدانستم نکتهای وجود دارد که از آن غافل شده ام. دوباره با دقت بیشتری پرونده را خواندم که این بار اظهارات همسر مقتول من را نسبت به او ظنین کرد.
این زن در برگه شکایتاش مواردی را نوشته بود که با تناقضهایی همراه بود و...این زن به اطلاعاتی اشاره کرده بود که هیچکس غیر از خودش از آن خبر نداشت. میزان دقیق پولهای نقد، طلاها و جواهرات موجود، چکها، سفتهها و مبالغ آنها در داخل گاوصندوق از جمله مواردی بود که تنها کسی میتوانست از آنها اطلاع داشته باشد که خودش مرتکب سرقت شده باشد.
به هرحال مبالغ چک و سفتهها بیشتر برای صاحب آن مشخص است حتی سارقی هم که چنین سرقتی را انجام میدهد، خیلی دقیق نمیتواند به این جزئیات اشاره کند.
با مرور پرونده تنها به یک مظنون رسیدم و پی بردم قاتل تاجر، بی تردید همسر اوست. بنابراین با افسرپرونده تماس گرفتم واز او خواستم هنگام صبح با هم به منزل مقتول برویم. بعد از آن با قاضی کوه کمرهای تماس گرفتم و جریان را برایش توضیح دادم که من همسر تاجر کاغذ را عامل قتل میدانم.
او هم در پاسخ گفت:
«من نمیتوانم بدون مستندات چنین اتهامی را به کسی بزنم»، اما وقتی قاطعیت من را در این خصوص دید گفت: «مجوز ورود به منزل مقتول را برایت صادر میکنم، اما اگر اشتباه کردی همه گناهش گردن خودت.»
کشف جنایت
ساعت ۷:۳۰ صبح به اتفاق سروان محمد بوستانی و سرهنگ محمد دودانگه، به منزل مقتول رفتیم. قبل از آنکه زنگ آیفون را بزنیم از بوستانی خواستم تلفنی با خانه تماس بگیرد و از همسر مقتول بپرسد که آیا خبر جدیدی شده یانه؟او هم همین کار را کرد و زن با اعتماد به نفس کامل پرسید: «مگر به سرنخ جدیدی رسیدهاید؟ تلفن که قطع شد بلافاصله زنگ خانه را زدیم و به این زن گفتیم که برای بررسی وضعیت پرونده باید خانه را بازرسی کنیم.»
۲۰ دقیقه طول کشید تا در را باز کند و همین زمان کافی بود تا شک ام نسبت به او به یقین تبدیل شود. به طور قطع همسر تاجر پس از تماس تلفنی ما آسوده خاطر شد اما در ادامه با به صدا در آوردن زنگ خانه به او شوک دادیم تا در حال معدوم یا مخفی کردن اسنادو مدارک مربوط به جنایت غافلگیرش کنیم.همان موقع از سرهنگ دودانگه خواستم بیرون از خانه حواسش به همه چیز باشد. نه کسی از خانه خارج شود و نه چیزی را از منزل بیرون ببرند. بعد از آن به همراه چند نفر از همکارانم وارد آپارتمان مقتول در طبقه چهارم ساختمان شدیم.
به محض ورود، روی کاناپهای که جلو در بود نشستم و همکارانم کار تفتیش اتاقها را شروع کردند. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که سرهنگ دودانگه که پایین خانه مراقب اوضاع بود، پشت در آپارتمان آمد و من را به آهستگی صدا زد. بلند شدم و بیرون در رفتم. او در حالی که کیسه مشکی بزرگی دردست داشت گفت: «به محض اینکه شما وارد راه پلهها شدید، از پنجره طبقه چهارم ساختمان کیسه بزرگی به بیرون پرتاب شد. به داخل کیسه نگاه کردم.
کاردی خون آلود با دسته شکسته، مقداری طلا و جواهرات، تعداد زیادی چک و سفته به همراه شناسنامه همسر تاجر و چند سند دیگر داخل کیسه پلاستیکی قرار داشت. بدون آنکه کیسه را به داخل آپارتمان بیاورم، شناسنامه زن را برداشتم و به داخل آپارتمان برگشتم و از این زن خواستم که شناسنامهاش را به من نشان بدهد. او هم با خونسردی به دنبال شناسنامهاش رفت.
اما بعد از چند دقیقه صدایش زدم و گفتم: «خانم شناسنامه ات پیش من است، چرا سیاه کاری میکنی؟ چرا فکر میکنی خیلی باهوش و زرنگی؟! تو چند دقیقه پیش شناسنامه ات را با برخی مدارک و اشیای قیمتی از پنجره بیرون انداختی. تو چنان دقیق اطلاعات دادهای که کاملاً مشخص است تنها کسی که از موضوع باخبر بوده و میتوانسته چنین کاری را انجام بدهد خودت هستی بعد به دنبال منحرف کردن ما از مسیر حقیقتی؟!»
با شنیدن این حرفها، زن لحظهای سکوت کرد و بعد با سرعت از آپارتمان خارج شد و پا به فرار گذاشت. چون همکارم پایین ساختمان ایستاده بود، نگرانی برای فرار متهم نداشتم، صبر کردم و لحظاتی بعد سرهنگ دودانگه او را به داخل آپارتمان برگرداند.
زن وقتی فهمید که راه گریزی جز بیان حقیقت ندارد، روی صندلی نشست و به گریه افتاد. نیمساعتی طول کشید تا به حرف آمد و گفت: «چون با هم مشکلات شدید داشتیم او را کشتم.»
از او پرسیدم: «اصلاً شوهرت بدترین آدم روی زمین! آیا باید خودت دست به کار میشدی؟ پس پلیس چکاره است؟»
پاسخ داد: «خیلی تحت فشار بودم و نمیتوانستم رفتارش را تحمل کنم.بنابراین به همراه پسری که از شوهر اولم دارم، تصمیم گرفتیم او را به قتل برسانیم.»
با اعتراف صریح این زن تلفنم را برداشتم و با سردار انصاری تماس گرفتم و گفتم: «پیرو تماس و دستور شما قاتل را شناسایی و دستگیر کردم.» و سردار هم تشکر و قدردانی شایستهای از من کرد.
بازجویی از متهم و خودکشی
آن زمان اداره آگاهی تهران، بند نسوان نداشت و زنان بازداشتی را به اداره اجتماعی پلیس در خیابان وزرا میبردند.روز بعد برای بازجویی به اداره اجتماعی رفتم و از افسر جانشین خواستم تا این زن را برای بازجویی به اتاقش بیاورد. بعد از دقایقی با صدای فریاد همکارم که نشان میداد، اتفاق بدی افتاده از جایم پریدم و بسرعت به سمت بازداشتگاه دویدم و دیدم که زن با میخی که در داخل سلول پیدا کرده دست به خودکشی زده و غرق در خون، بیهوش روی زمین افتاده است.
به سرعت آمبولانس را خبر کردیم و او را به بیمارستان انتقال دادیم. از پزشک معالج درخواست کردم که هرکاری میتواند برای زنده ماندنش انجام دهد، حتی به خاطر دارم به کادر درمانی تأکید کردم: «این زن باید زنده بماند» و خوشبختانه سیر درمان موفقیتآمیز بود و او زنده ماند.
ترخیص متهم از بیمارستان و انتقال به زندان
روز بعد متهم را از بیمارستان مرخص کردیم و پرونده را تحویل قاضی کوه کمرهای دادم و به شوخی گفتم: «دیدید زن تاجر، قاتل بود و گناهش هم گردن ما نیفتاد!» ایشان هم با متانت همیشگی لبخندی زد و از تیم ما تشکر کرد.بعد از تحقیقات تکمیلی و دستگیری پسر آن زن مشخص شد که زن صرفاً برای تصاحب ثروت و اموال مقتول دست به این جنایت زده و تهمتهایش از اساس کذب بوده است.
- 13
- 4