دختر نوجوان وقتی برای کار به فروشگاه مرد میانسال قدم گذاشت هرگز تصور نمیکرد صاحبکارش چه دامی برایش پهن کرده است.مرد شیطان صفت تاکنون دوبار به اعدام محکوم شده اما هرباربا اعتراضهایش، حکم اعدامش نقض شده وحالا با گذشت هشت سال ازاین واقعه هولناک، پرونده همچنان بلاتکلیف است.
«نیلوفر» مضطرب و نگران است. دستهایش آشکارا میلرزد. با اینکه ۸ سال از آن روز شوم و کابوس هولناک گذشته، اما ترسی عجیب در وجودش رخنه کرده و تا میخواهد زبان باز کند، گریه امانش نمیدهد. بعد هم در میان هقهق گریههایش بریده بریده میگوید: «ایکاش هرگز سر کار نرفته بودم. ای کاش هرگز به آن مرد کثیف اعتماد نمیکردم... حالا اگر برگردد...» وبعد با صدایی بلندتر گریه میکند.
تصمیمی به قیمت سرنوشت
دخترک تازه ۱۵ سالش شده بود. امتحانات پایان سال رو به اتمام بود. دوستش «شیما» برای تابستان در یک فروشگاه بزرگ کار پیدا کرده بود و اصرار داشت که «نیلوفر» هم این سه ماه را با او بگذراند. اما «نیلوفر» میدانست پدرش هرگز اجازه نمیدهد دخترش بیرون کار کند. با اصرار «شیما» قرار شد به فروشگاه بروند تا اگر صاحب مغازه او را قبول کرد موضوع را به خانوادهاش بگوید.
بعد از پایان امتحان با همان روپوش مدرسه به سمت فروشگاه رفتند. صاحب مغازه مرد میانسال و خوشرویی بود. «شیما»، «نیلوفر» را به او معرفی کرد و گفت: «مگر شما فروشنده نمیخواهید؟ دوست من از عهدهاش برمیآید؟ اجازه میدهید او هم تابستان اینجا کار کند؟»
صاحب فروشگاه با نگاهی «نیلوفر» را برانداز کرد و گفت: «خانوادهات میدانند که میخواهی کار کنی؟ من حوصله دردسر ندارمها...» نیلوفر با اینکه میدانست خانوادهاش رضایت نمیدهند سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «آنها مشکلی ندارند.»
آن روز تا رسیدن به خانه، با دوستش میخندیدند و از برنامههایشان میگفتند. آنها با تصورات کودکانهشان با شندرغاز حقوق فروشندگی، به رؤیاهایی فکر میکردند که حالا با یادآوریشان تنها لبخندی تلخ به لب میآورند.
همانطور که «نیلوفر» انتظارش را داشت پدرش بشدت مخالفت کرد. «نیلوفر» دست به دامن مادر شده بود و چند روزی فقط گریه میکرد. پدرش که تاب گریه دخترش را نداشت سرانجام اجازه داد در صورتی که مادر نیلوفر محل کار او را تأیید کند او به آنجا برود. براساس برنامه پدر، مادر نیلوفر به فروشگاه بزرگ شهرستان رفت و از قضا با آقا «نادر»، صاحب فروشگاه آشنا از آب درآمد و مادر پس از توصیههای لازم به نیلوفر مجوز کار او را داد.
صبح نخستین روز تابستان، «نیلوفر» با دوستش به فروشگاه رفت. همه چیز به نظر خوب میرسید. فروشندهها که آشنایان صاحب فروشگاه بودند با او مهربان بودند. اما آنچه آزارش میداد حرفهای مرد صاحبکار درباره روابط آزاد زن و مرد و... بود. اما او به این حرفها توجه نداشت و فقط به حقوق آخر ماهش فکر میکرد.
کابوس شوم آخرین روز کار
هنوز دو هفته از شروع به کار «نیلوفر» در فروشگاه نمیگذشت که او مثل هر روز ساعت ۹ صبح راهی فروشگاه شد. هیچ کدام از همکارانش نیامده بودند و او مشغول گردگیری قفسهها شده بود. دقایقی بعد در ورودی باز شد و آقا نادر داخل آمد. «نیلوفر» سلام کرد و او با نگاهی به دور و برش جواب سلامش را داد و بیمعطلی گفت: «یکسری بار از انبار آمده، باید کمکم کنی آنها را بیاوریم.» نیلوفر مردد بود که برود یا بماند که ناگهان آقا نادر به او نهیب زد که زودتر حرکت کند. بعد هم به ناچارسوار ماشین آقا نادرشد و به راه افتادند اما درمیانه راه جلوی خانهای توقف کردند. آقا نادر گفت: «یکسری وسایل اینجاست. آنها را برمیداریم و بعد به انبار میرویم. تو زودتربرو بالا تا من هم بیایم.»
نیلوفر که جرأت مخالفت نداشت از پلهها بالا رفت و جلو در طبقه دوم ایستاد. آقا نادرهم پشت سرش رسید و در را باز کرد. اما دیگر راه برگشتی نبود. مرد میانسال نیلوفر را که بهت زده اتاق تاریک را نگاه میکرد به داخل هل داد و در را پشت سرش قفل کرد و.... دیگرهیچ کس صدایش را نمیشنید. نادر یک دستش را روی دهان او گذاشته بود و... دیگر چیزی نفهمید. وقتی به خودش آمد متوجه سر و وضع آشفتهاش شد و مرد میانسال را بالای سرش دید که سعی داشت بیدارش کند. گریه کنان از آن خانه شوم فرار کرد و به سمت خانهشان رفت.و قبل از اینکه کسی او را ببیند تیغ را برداشت و رگ دستش را زد...
افشای جنایت سیاه
«نیلوفر» احساس سبکبالی میکرد. با خودش فکر کرد همه چیز تمام شده و دیگر آرام شده است اما ناگهان صدای مادرش را شنید که با گریه و زاری نام او را بر زبان میآورد. «نیلوفر» چشمهایش را باز کرد و با دیدن مادرش شروع به گریه کرد. مادر فقط یک کلمه پرسید:«چرا؟؟!!!»
نمی دانست چه بگوید اما مادر تنها سنگ صبورش بود و همه چیز را برایش تعریف کرد. تازه غروب شده بود که نیلوفر با مادرش به خانه رفت. نگاهش را از همه پنهان میکرد. انگار گناه بزرگی مرتکب شده بود. داخل اتاقش رفت و در را قفل کرد و در گوشهای کز کرد. مدام تصور میکرد کسی میخواهد او را اذیت کند.مادر «نیلوفر» نمیدانست به همسرش چه بگوید اما پیش از اینکه او چیزی بفهمد باید مدرک جمع میکرد. تلفن را برداشت و به آقا نادر و خانوادهاش زنگ زد و از آنها درباره اتفاق پیش آمده پرسید. آنها نمیدانستند صدایشان ضبط میشود و حرفهایی زدند که بعدها به ضررشان تمام شد.
شکایتی که هنوز به نتیجه نرسیده است
سه هفته از آن کابوس گذشته بود. «نیلوفر» دیگر آن آدم سابق نبود. نگاهش ساکن شده بود. کز میکرد. از تاریکی فراری شده بود و از سایه خودش هم میترسید. حالا دیگر پدرش هم میدانست چه بلایی سر دخترش آمده است. دیگر شکی نبود که این شیطانصفت باید مجازات شود. به همین خاطرسه نفری به دادسرای محل زندگیشان رفتند و موضوع را مطرح کردند. صداهای ضبط شده متهم و خانوادهاش، شرح حال دختر نوجوان، گزارش پزشکی قانونی ضمیمه پرونده شد و متهم پس ازدستگیری برای محاکمه به دادگاه کیفری انتقال یافت.
«نیلوفر» بعد از آن اتفاق بجز پدرش از همه میترسید. اما وقتی روز دادگاه چشمش به نادر افتاد، از ترس بیهوش شد. دادگاه پس از بررسی مستندات پرونده و اظهارات شاکی و متهم، صاحب فروشگاه را به شلاق و یک سال محرومیت از کار در فروشگاههای بزرگ محکوم کرد که این حکم با اعتراض خانواده شاکی روبهرو شد و مورد تجدید نظر قرار گرفت.
رضایت اجباری
روشن نبودن حکم نادر کابوس دیگری برای «نیلوفر» شده بود. ترس از اینکه صاحب فروشگاه بار دیگر برگردد آرامش را از او گرفته بود. در این مدت با کمک خانوادهاش به دانشگاه رفت و مدرکش را گرفت اما مرگ پدر که تنها تکیهگاه و پناه امن «نیلوفر» بود ضربه مهلک دیگری به زندگی ویران شدهاش زد. هیچ کس بجز او و خانوادهاش نمیدانستند چه بلایی سرش آمده است و وقتی پدرش از دنیا رفت دیگر کسی نبود که کارهای دادگاه را پیگیری کند.
انگار همه چیز به بنبست رسیده بود که سال قبل پای «آرمین» به زندگی دخترک باز شد. پسر جوان بواسطه یکی از آشنایانش با «نیلوفر» و خانوادهاش آشنا شد اما از گذشتهاش چیزی نمیدانست. «نیلوفر» که دختر جوان و پختهای شده بود از روز اول صادقانه با «آرمین» برخورد کرد و بدون فرار از واقعیت و با اعتماد به پسر جوان، داستان شوم زندگیاش را به او گفت. پسر جوان هم که به او علاقهمند شده بود قول داد که از هیچ کار وکمکی دریغ نکند. بعد از عروسی، این بار «آرمین» به جای پدر نیلوفر پیگیر شکایت شد.
دادگاه اول پس از بررسی مدارک حکم اعدام را برای مرد شیطان صفت صادر کرد اما از زمانی که این حکم صادرشد و اعتراض متهم و وکلای او در دست بررسی بود، اتفاقات عجیبی برای زن و شوهر جوان افتاد. یک روز آینههای ماشینشان شکسته شد و روزی دیگر چند نفر با عربده کشی در ساختمان آنها را به وحشت انداختند. اما یکی از این وقایع از همه عجیبتر بود. آن روز «آرمین» مثل هر روز سرکار رفته بود که تلفن همراه «نیلوفر» به صدا درآمد. مرد ناشناسی در آن سوی خط آدرس دفترخانه را برایش گفت و با لحنی تهدیدآمیز گفت: «اگر همسرت را دوستداری سریع خودت را برسان.» نیلوفر سراسیمه لباس پوشید و به آدرس دفترخانه رفت و با دیدن وضعیت «آرمین» در داخل خودرو پارک شده زیر برگه رضایت خود از نادر را امضا کرد.
فردای آن روز رضایتنامه به دادگاه ارائه شد اما دختر جوان و شوهرش با بیان اینکه با اجباروتهدید رضایت دادهاند، قاضی را مجاب کردند تا رضایتنامه را نپذیرفته و حکم اعدام را تأیید کند. اما این حکم بار دیگر نقض شد و پرونده برای رسیدگی به شعبه دیگری ارسال شد و قاضی با استناد به اظهارات شاکی درباره اینکه آبرویش در شهرستان به خطر افتاده و کشدار شدن این پرونده شایعاتی را به وجود آورده است و همچنین اعلام رضایتش(رضایت اجباری)، متهم را در غیاب شاکی به ۹۹ ضربه شلاق محکوم کرد. حکمی که مورد اعتراض خانواده شاکی قرار گرفت و باعث شد پرونده همچنان بینتیجه باقی بماند.
زندگی در ترس
حالا چند سال از آن اتفاق تلخ میگذرد اما کابوس آن روز مانند خورهای به جان «نیلوفر» افتاده و او را از همه گریزان کرده است. شوهرش تقلای زیادی برای بازگرداندن او به زندگی میکند اما تنها پناهش قرصهایی شده که او را صبح تا شب به خواب میبرد. وقتی پای صحبتهایش مینشینی فقط یک حرف در میان گریههایش میگوید: «اگر او برگردد...» و دوباره تنها هق هق گریههایش فضا را پر میکند.
زهره صفاری
- 17
- 4