هرموقع به چشمانش نگاه میکردم، سردرد میگرفتم. دلم برای پدرم میسوخت. نمیدانست مادرم چه اسراری در گوشی تلفن همراه لعنتیاش دارد. متأسفانه مادرم با سوءاستفاده از اعتماد پدرم به بیراهه رفته بود. او را زیر نظر داشتم. چندبار هم خیلی مخفیانه به گوشی تلفنش سرک کشیدم.
حدسم درست بود. با مردی نامحرم در گوشی تلفنش ارتباط داشت. از این که نمیتوانستم حرفی بزنم واقعا رنج میبردم.چند ماه از این ماجرا گذشت. دو سارق موتورسوار گوشی تلفن مادرم را قاپیدند و متواری شدند. مادرم داشت سکته میکرد و آنقدر ناراحت بود که کارش به بیمارستان کشید. بعد از چند روز پلیس دزدها را شناسایی و دستگیر کرد. چون مادرم خیلی استرس داشت با پدرم رفتیم و گوشی تلفن را تحویل گرفتیم.
نگران بودم و نمیخواستم حرفی بزنم. اما مادرم خودش موضوع را به خالهام لو داده بود. از آن به بعد سخت گیریهای خاله و مادربزرگم شروع شد. آنها راه میرفتند و به مادرم گیر میدادند. این رفتارها شک و ظن پدرم را برانگیخته بود.
اما چون احترام زیادی برای مادرم قائل بود به رویش نیاورد و نخواست سر از این کار دربیاورد. من از این بابت خوشحال بودم چون مادرم گوشی تلفنش را خاموش کرده بود و دیگر به آن دست نمیزد.
اما درست لحظهای که همه کارها داشت به خیر و خوشی تمام میشد سروکله آن مرد هوسباز که مدتی مادرم را در فضای مجازی اغفال کرده بود، پیدا شد. او با مزاحمتهای وقت و بیوقت روح و روان مادرم را به بازی گرفته بود. پدرم فهمید ماجرا از چه قرار است و به ناچار از پلیس تقاضای کمک کردیم. او که کمتوقعیاش شده بود، سر این مسئله با مادرم اختلاف پیدا کرد. مشکلات آنها داشت جدی میشد که مادر تهدید کرد میخواهد به زندگی اش پایان بدهد.
من هم به عنوان دختر بزرگ خانواده احساس مسئولیت کردم و با نگرانی به مرکز مشاوره آمدم. با مداخله مشاور خانواده خوشبختانه مشکل آنها حل شد.
شاید بیتفاوتی و خونسردی بیش از حد پدرم در مورد مادرم نیز در به وجود آمدن این مشکلات نقش داشته باشد. اگر چه کار اشتباه مادرم به هیچعنوان توجیه پذیر نیست.
- 12
- 6