اسمش «ماه پری» است. ۳۶ ساله ولی با یک دنیا چین و چروک بدبختی و تباهی! عقد او و پسرعمویش را در آسمانها بسته بودند به همین دلیل وقتی او را می دید دلش میلرزید. همه بر اساس یک باور غلط، ماهپری را مال یوسف میدانستند، او هم همه زندگی و آیندهاش را در چشمان پسرعمویش میدید. آن دو به سادگی ازدواجی شهرستانی، زندگی مشترکشان را در اتاقی کوچک و قدیمی آغاز کردند ولی چرا جان ماه پری با آن همه عشق، چنان به لب رسید که پلیس هم نتوانست مانع ضربه های مرگبار به شوهرش در جوی پر خون شود؟
ماه پری به گذشته برمیگردد. او از گذشتهاش برایم میگوید: « در کرمانشاه و در خانوادهای کشاورز و فقیر به دنیا آمدم. به دلیل فقر خانواده و کار در زمین کشاورزی نتوانستم به مدرسه بروم. چهار برادر و چهار خواهر هستیم و من فرزند ششم هستم. تا چهارم ابتدایی را در نهضت سوادآموزی خواندم...همه میگفتند من نامزد پسرعمویم یوسف هستم. خیلی او را دوست داشتم. ۱۹ساله بودم که با هم ازدواج کردیم. عروسی ما خیلی ساده بود. همه میگفتند چه قدر در لباس عروسی خوشگل شدهای؟ برای من یوسف همه آینده و خوشبختی بود.
یوسف کارگری بیسواد بود. یک سال سر این کار، یک سال سر کاری دیگر، او هیچ وقت کار مشخصی نداشت. معلوم نبود چه کار می کند. کم کم فهمیدم که تریاک می کشد. بارها التماس کردم اعتیاد را ترک کن ولی... خوشبختی که من تصورش را داشتم، همان یک سال اول از بین رفت. با این وجود، من تا وقتی هم که مرد، عاشقش بودم.
پدرم ۱۵سال پیش به سفر حج رفت ولی خیلی پیر بود و در مکه فوت کرد و جنازه اش را به شهرمان فرستادند. این ضربه برایم خیلی سنگین بود. پدر یوسف یعنی عمویم هم از دنیا رفت. هشت سال قبل، یوسف زندگیمان را جمع کرد و با وعده کار و زندگی خوب من و پسرمان محمدحسین را به کرج آورد. خواهر کوچکترم با شوهر و بچههایش در این شهر زندگی می کنند. خانهای خیلی محقر در کرج با ۶ میلیون تومان اجاره کردیم. در این شهر پسر دومم سعید هم به دنیا آمد.
یوسف از ارث پدری زمینی گرفت و آن را به ۱۰ میلیون تومان فروخت. همان طور که پول پیش خانه را سال به سال می خورد، آن پول بابت اعتیادش رفت. فقط سه میلیون و۵۰۰ هزار تومانش ماند که با زور و اصرار من یک پیکان خرید تا با آن مسافرکشی کند. حالا دیگر تریاک کمتر میکشید و کراک و شیشه میخرید. دیگر سر کار مسافرکشی هم نمی رفت.
همه وسایل خانه را فروخت، حتی تلویزیون جلوی چشم بچه ها را هم برد. بعد جاروبرقی که برادرانم با هزار بدبختی پول روی هم گذاشته و به عنوان عیدی خریده بودند، فروخت و دیگر چیزی نماند.
هر سال از این خانه به آن خانه می رفتیم. خانه ای آلونک مانند! پاییز پارسال چهار میلیون و ۵۰۰ هزار تومان به عنوان پول پیش داده بودیم. صاحبخانه مادر پیری داشت که در طبقه بالا زندگی می کرد. او گفته بود به جای کرایه ماهانه، کارهای منزل مادرش را انجام دهم. او را به حمام ببرم و برایش غذا درست کنم. هنوز سر سال نشده، صاحبخانه عذرمان را خواست. همسایه ها به او گفته بودند مردهای زیادی به خانه ما می آیند و مشکوک هستیم. شوهرم صبح تا شب و شب تا صبح را با دوستانش کنار بساط اعتیادش می گذراند.
یوسف یک میلیون تومان از پول پیش را گرفت و گفت دنبال خانه می رود ولی همان روزهای اول، آن را دود کرد و فرستاد هوا! وقتی صاحبخانه دوباره برای تخلیه خانه آمد، شوهرم گفت آن پول را خوردهام، ۵۰۰هزار تومان دیگر هم بده! صاحبخانه شکایت کرد. ماموران آمدند و یک هفته مهلت دادند. سر یک هفته هم او از پای بساطش بلند نشد. باز مامور پاسگاه با دیدن بچه هایم و بدبختی ما، یک ماه دیگر مهلت داد و سر یک ماه، صاحبخانه و ماموران با چهار نفر کارگر آمدند.
شوهرم در خانه خوابیده بود ولی به دروغ گفتم دنبال خانه رفته، مامور گفت ما حکم ورود به منزل داریم، تماس بگیر تا به خانه بیاید. برگشتم و به یوسف گفتم بلند شو، مامور آمده ولی او حاضر نشد از جایش بلند شود. وقتی ماموران داخل خانه آمدند، او را دیدند و گفتند حداقل بلند شو و آبی به صورتت بزن! »
باران می بارید. پاییز زندگی ماه پری داشت رو به زمستان می رفت. کارگران تمام اثاثیه او را که یک یخچال، یک میز تلویزیون و دو سه کارتن بود، در کوچه ریختند. شوهر ماه پری به خاطر آن که مرد زندگی نبود، با خانواده همسرش قطع رابطه کرده و با آن که خواهر ماه پری در همان محل زندگی می کرد، با آنان رفت و آمدی نداشتند.
«زیر باران با موکتی که روی یخچال و میز تلویزیون انداخته بودم، بچه هایم را بغل می کردم. پاهای پسر کوچکم که فقط ۶ سال دارد، یخ می زد. پسر بزرگم که ۱۴ ساله است، می توانست کمی خودش را گرم کند. به فکر آن بودم که آخر پاییز است، اگر برف ببارد، از سرما یخ خواهیم زد. نانی برای خوردن نداشتیم. شوهرم حتی با پیکانش برای مسافرکشی نمی رفت! گاهی بچه ها در آن ماشین بی بخاری می خوابیدند.
چند روز بعد خواهرم با شوهرش آمدند. خواهرم با گریه گفت بچه هایم شما را در خیابان دیده و به من گفتهاند اثاثیه خانه خاله را در خیابان ریختهاند. بیایید و در خانه ما زندگی کنید. بعد که خانه پیدا کردید باز با ما قهر کنید و حرف نزنید!
شوهرم قبول نکرد ولی من و بچه ها شبها به خانه خواهرم می رفتیم و روز بعد باز برمی گشتیم. مدتی در این اوضاع ماندیم تا این که با کمک خواهرم و شوهرش، یک خانه ۱۰ یا ۱۲ متری پیدا کردیم و پول کمی که از پول پیش خانه مانده بود، به عنوان پول پیش خانه جدید دادیم. این بار باید ۳۰۰ هزار تومان کرایه می دادیم ولی شوهرم نمی توانست این پول را بپردازد و به من می گفت خودت یک طوری صاحبخانه را راضی کن!
یک ماه و نیم از رفتنمان به آن خانه محقر میگذشت و فکر کنید دوستانش تمام روز در خانه بودند و او با زنجیر موتور به جانم می افتاد که همراهشان بنشینم و مواد مصرف کنم. حتی وقتی در کوچه و زیر سقف موکت زندگی می کردیم آن قدر کتک می خوردم که همسایه ها به دادم می رسیدند و نجاتم می دادند ».
خودم هم آلوده شدم
«بالاخره با آن همه کتک، پنج ماه بود که با شوهرم شیشه می کشیدم. یعنی خودم هم آلوده شدم. این را بگویم که وقتی ۱۵ سال پیش جنازه پدرم را از مکه برگرداندند من هم سیگاری شدم و هنوز سیگار میکشم! تمام خلاف من همان پنج ماه مصرف شیشه بود.
شرافتم را در همان بدبختی حفظ کردم. کم کم حرفهای شوهرم برای راضی کردن صاحبخانه جدی شد. او این بار وحشیانه کتکم می زد که وقتی دوستانش به خانه می آیند، شرافتم را کنار بگذارم. من یک دختر کرد بودم. مرگ برای من بهتر از این ننگ کثیف بود. او مثل همه معتادان، در آخر راه میخواست ناموسش را بفروشد.
او شب به خانه نیامده بود. ساعت پنج صبح آمد و گفت این مقدار کراکی که آورده ام مال یک روز من است، باید برایم مواد بیاوری! تا ساعت هشت آن مواد را کشید و تمام شد و بعد باز زنجیر موتور بود و کتک، گفت نیم ساعت بعد رفقایم می آیند و من از خانه بیرون می روم. گفتم چرا طلاقم نمی دهی تا از شرّ لقمه نان من و بچه ها خلاص شوی؟ گفت یک سال این طور کار کن، بعد طلاقت می دهم! گفتم آبروی ۱۷سال زندگی را به چه قیمتی می فروشی؟ غیرتت کجا رفته؟ من ناموست هستم.
چند روزی بود که با این تهدیدهایش در خانه ای که همه آشپزخانه، اتاق و پذیرايیاش یک اتاق ۱۰ یا ۱۲ متری بود، وحشت کرده و یک چاقوی ضامندار خریده بودم تا اگر دوستان معتادش آمدند، از خودم دفاع کنم. وقتی این حرفها را زد، مطمئن شدم آخر راه است و او تصمیم جدی گرفته تا خانواده اش را برای مواد بفروشد. با آن که هنوز دوستش داشتم و پسرعمویم بود ولی یک لحظه تمام کارهایش از جلوی چشمانم گذشت. او داشت از خانه خارج میشد! چاقو در کیف بود و در کیفم باز... آن را برداشتم. با تمام قدرتم یک ضربه به شکمش زدم.
با ناباوری خم شد و خواست در همان حالت، چاقو را از دستم بگیرد. این بار چشمم به سلیندر ماشین افتاد که یک گوشه گذاشته بود. آن را برداشتم. ۲۰ کیلو بود. بر سرش کوبیدم و چند ضربه دیگر زدم. خودش را به کوچه کشاند و مرا هم با خود می کشید. روسری به سر نداشتم. لباس راحتی خانه پوشیده بودم. او را در جوی آب انداختم. همسایه ها ما را دیدند. فقط یادم است که داد می زدم و من هم به او ضربه می زدم.
بچه های خواهرم که یکی دو کوچه با ما فاصله داشتند، مرا دیده و به سرعت مادرشان را خبر کرده بودند. خواهرم فوری آمد. داد زدم یک روسری به من بده! او دوید و از خانه یک روسری برایم آورد ولی گفتم نزدیکتر نیا! روسری را سرم کردم و به مردم گفتم به پاسگاه زنگ بزنید!
پلیس هم زود آمد. اورژانس هم با پلیس رسید. داد می زدم هیچ کس نزدیکتر نیاید. باید جان بدهد! نمی دانم چند ضربه زدم ولی بعداً گفتند ۱۶ ضربه چاقو زده ام. بالاخره شوهر خواهرم کم کم جلوتر آمد و خواهش می کرد چاقو را زمین بگذارم. گفت مرده! گفتم باید خودم ببینم. اگر جان نداده باشد، تسلیم نمی شوم. می خواستم او بمیرد. برای آن که شرافتم بیشتر از زندگی خودم ارزش داشت. اگر او زنده می ماند، یا مرا می کشت یا دوباره به آن کثافت کاریهایش میپرداخت. باید خودم و بچه هایم از شرّش خلاص می شدیم. شوهر خواهرم دستش را روی شاهرگ گردن یوسف گذاشت و گفت: مرده! چاقو را زمین انداختم و گفتم حالا تسلیمم!
من دستگیر شدم. درست روز جمعه بود. فردای آن روز، شنبه مادرشوهرم و دو برادرشوهرم آمدند و جنازه را تحویل گرفتند و در همان روز هم رضایت دادند. آنان هم می دانستند که چه بدبختی هایی در زندگی با یوسف کشیدم و مرگش برای دفاع از ناموسم بود.
در شهر ما دخترها، هیچ حق تصمیم ندارند و به دنبال قانون نمی روند. یوسف را در شهرمان به خاک سپردند و بچه هایم پیش مادرشوهرم هستند. یکی از خواهرشوهرهایم با همراهی داماد کوچکشان، زیر پای پسر بزرگم نشستند تا دیه بگیرد و حالا تنها شاکی من اوست که ۵۰ میلیون تومان می خواهد ولی محمدحسین خودش همان روز شاهد بود که پدرش از من می خواست وجودم را بفروشم و وقتی قاضی از او خواست حقیقت را بگوید، همین موضوع را شهادت داد ولی نمی دانم چه طور عمه اش او را فریب داده و می داند من و خانواده ام یک میلیون تومان هم نداریم، چه برسد به ۵۰ میلیون تومان! بیچاره مادرشوهر پیرم هر روز از پسرم می خواهد رضایت دهد ولی او پول می خواهد...
خانواده ام به دیدنم می آیند. مادرم پیر است. آخرین بار او را دو سال پیش دیده ام. افتخار می کنم و سرم بالاست که به خاطر دفاع از شرافتم، شوهرم را کشته ام و هیچ وقت پشیمان نخواهم شد. خانوادهام هم به من افتخار می کنند. می خواهم به گوش پسرم برسد وقتی کنار خیابان و زیر باران در سرما تو و برادرت را بغل می کردم تا گرم شوید، من یک ذره هم برای گرم شدن شما و سیر شدن شکمتان به بیغیرتی فکر نکردم و شرافتم را با زندگی ننگین عوض نکردم تا سر شما بالا باشد. چه طور دلت می آید مادرت در زندان بماند؟ اگر در مقابل کتکها تسلیم حرفهای شیطانی پدرت می شدم، تو چه طور میتوانستی به داشتن مادری مثل من افتخار کنی؟
حرفهای ماه پری که تمام می شود، یک قطره از اشکهایش روی دسته گل بنفشش چکیده است. چسب حرارتی دستش را می سوزاند ولی دلش بیشتر سوخته است. پاییز دوباره می آید و او را به یاد پاییز زندگی خودش می اندازد. آیا با داشتن مادرشوهری دلسوز، باز هم می تواند بهار را ببیند یا نه؟
حرف آخر
ماه پری در خانواده ای بی سواد، فقیر و پرجمعیت به دنیا آمده و ازدواج وی با پسرعمو، همه دنیایش بود. این دنیا با اعتیاد از هم پاشید. شوهری معتاد که در شهرستان و کنار اقوام نمی توانست نان خانواده اش را درآورد، با بیعاری و تنبلی ناشی از مصرف مواد، به کرج آمد ولی این جا هم شهری نبود که نان از آسمان بدون زحمت بر سرش ببارد!
فروش اثاثیه خانه و از دست دادن پس انداز اولین گامی است که معتادان پس از بیکاری، دست به سوی آن می برند. وقتی هیچ دارایی نماند، آخرین گام، فروش غیرت است. اگر معتاد فردی غیرتمند بود، حاضر نمی شد همسر و فرزندانش گرسنه بمانند و خودش با آن پول نان، موادمخدر بخرد. گران بودن قیمت محصولات کثیف موادمخدر صنعتی مانند کراک و شیشه، معتادان را خیلی زودتر به پایان خط می رسانند. ماه پری زنی نبود که شرافتش را لگدمال کند تا برای فرزندانش نان و برای شوهرش موادمخدر بخرد! زمانی که این داستان را می نوشتم، شنیدم ماه پری با رضایت فرزندش آزاد شده و به شهر و دیاری بازگشته که همه او را به چشم قاتل می بینند...
- 21
- 1