به گزارش شهرآرا، گفتوگو با او کار آسانی نبود چرا که زندگی با بیرحمی تمام توانسته بود اعتمادش را از همه آدمها سلب کند و همین مسئله مصاحبهمان را ۳ماه به تأخیر انداخت در آخر هم نه اصرار ما، بلکه فشار اقتصادی و ناامنی جانی و ناامیدی از آیندهای که هر روزش تکرار گذشته بود باعث شد یک روز پیامکی، قراری برای گفتوگو بگذاریم بنابراین صبح بیستوچهارم بهمنماه در حالی به خانهاش رفتم که ظاهر آنچه از جسم و روان و زندگیاش دیدم خیلی دورتر از تخیلاتم بود. آثار ضرب و شتم حتی بر در و دیوار خانه ۵۰متریاش دیده میشد. روی دستانش جای ضربات چاقو به چشم میآمد. وسایل اتاقش روی هم رفته شامل فرش کهنه و چند تکه ظرف و ظروف آشپزخانه بود. به آن یخچالی که با چسب نواری درهایش به هم وصل میشد، اضافه کنید. حتی تلویزیونی برای روشن کردن نداشت و بغضی که در انتهای هر جمله راه گلویش را میگرفت، اجازه نداد خیلی از حرفها را کامل به زبان بیاورد.
چه سنی ازدواج کردید؟
سال ۷۵ وقتی که ۲۲ سالم بودم ازدواج کردم و ۱۷ سال سوختم و ساختم.
وضعیت خانواده از نظر اقتصادی چگونه بود؟
۷تا بچه بودیم. پدرم کار مشخصی نداشت و ۱۰ سال خانه نشین شده بود تحت پوشش کمیتهامداد بودیم.
از ازدواجتان بگویید. چطور با همسرتان آشنا شدید؟
واسطه ازدواج ما یک همسایه بود. یک سال در محلهمان زندگی کرد و رفت. فقط آمد من را بدبخت کند و برود( میخندد)
شغل همسرتان چه بود؟
آن زمان میگفتند در زاهدان مغازه برنج، حبوبات و.. دارد. حتی نمیدانم راست میگفتند یا نه! بعد هم مادرم یک تحقیق جزئی انجام داد و تمام. باور میکنید اگر بگویم نمیدانم چهکاره بود. یک مدت میوهفروشی زد اما جمع کرد. برای خرید و فروش وسایل هم گاهی به جنوب میرفت.
چرا به این ازدواج تن دادید؟
مادرم اصرار کرد که با او ازدواج کنم .من اصلا چیزی از ازدواج نمیدانستم. خودم تحصیلات خاصی نداشتم اما به آینده فکر میکردم. دوست داشتم شوهرم حداقل دیپلم داشته باشد، سربازی رفته باشد بالاخره مدرسه میرفتم و آن زمان برای کنکور آماده میشدم. یک ملاکهایی برای خودم داشتم.ما در حرم صیغه محرمیت خواندیم، یک سال تمام فقط عقد حرم بودیم و به محضر نرفتیم اسممان در شناسنامه هم نبود. اما من از همان زمان عقد کتکهای بدی میخوردم. فکر میکنم آدم دشمنش را هم این طور نمیزند.
در دوران عقد؟
دقیقا دو هفته بعد از نامزدی چنان مشتی به فکم کوبید که همان جا یک تکه گوشت از داخل دهانم افتاد بیرون و پشت لبم به اندازه یک ناخن گود شده بود.
دلیل همان اولین کتک چه بود؟
یادم نمیآید اما سر کوچکترین مسائل شروع میکرد به کتککاری. آن هم جلوی چشم همه. پدرم، مادرم، برادرم و...بدبین بود. بداخلاق. بددهن و هر چیزی که فکر کنید.
عکسالعمل خانوادهتان چه بود؟
عکسالعمل خاصی نداشتند. آنها هم حرفشان همین حرفهایی بود که همه میزنند. اینکه دختر باید با چادر سفید برود خانه بخت و با کفن سفید برگردد و... البته این را برای کسی میگویند که سالی یک بار توی گوشش بزنند نه برای من که پشت سر هم کتک میخوردم.
یعنی این چیزها در خانواده طبیعی بود؟ پدرتان، مادرتان را کتک میزد؟
این جوری نه! نه با این وضع! من فکر میکنم از مادرم، مادرشوهرم، مادر بزرگم و از جد و آبادم هم بیشتر کتک خوردم. هیچکس این طوری کتک نمیخورد.
همان دوران که به طور رسمی هم عقد نشده بودید چرا جدا نشدید؟
خیلی به این موضوع فکر میکردم . حتی یک بار مادرم را مجبور کردم که برویم حرم و عقدنامه را فسخ کنیم اما در راه منصرفم کرد.
یعنی قبل از اینکه وارد آن زندگی بشوید، از آن دل کنده بودید؟
من اصلا امیدی به آینده نداشتم. با ترس و لرز وارد آن زندگی شدم. با چیزی روبهرو شده بودم که به عمرم ندیده بودم. من نه میخواستم در خانه پدری باشم و نه به خانه خودم بروم ناچار بودم که یک راه را انتخاب کنم. از طرف خانواده شرایطی وجود داشت که به ترک من از آن خانه راضیتر بودند.
بعد که وارد زندگی شدید اوضاع چه تغییری کرد؟
کتکها شدیدتر شد. به جایی رسیده بود که با چاقو هم کتک خوردم( آستینش را بالا میزند. رد ضربههای چاقو روی ساق دستش دیده میشود) یک بار وقتی حامله بودم با پیچگوشتی چنان روی دست من کوبید که دیگران آن را به زور از دستم بیرون کشیدند.
یعنی حتی در دوران حاملگی هم این کتککاریها ادامه داشت؟
من به شما گفتم دیگر از دوران عقد بگیرید تا زمانی که جدا شدیم. در دوران حاملگی گاهی چنان با پا به پشت کمرم میکوبید که پرت میشدم توی دیوار. درد عجیبی میگرفتم.
با این وضع چرا اصلا بچهدار شدید؟
سر پسر اولم چیزی از بچهدار شدن نمی فهمیدم. نمیدانستم آدم اینقدر زود بچهدار میشود. بعد هم صاحب یک دختر و پسر دیگر شدم. پسر دومم سال ۹۶ در ۱۶سالگی فوت کرد.
چرا فوت کرد؟
(گریه میکند و هیچ پاسخی نمیدهد. مجددا می پرسم اما سرش را تکان می دهد و گریه می کند)
از ادامه زندگی با چنین آدمی وحشت نداشتید؟ کسی که حتی میتوانست با چاقو به شما آسیب برساند.
چه کسی از چاقو، مرگ و... وحشت ندارد؟ من هرچه چاقو در آشپزخانه داشتم انداختم سطل آشغال. فقط یک چاقو برای گوشت، سیبزمینی و پیاز نگه داشتم. همان را هم قایم میکردم.بهانه هایش برای فحاشی و کتک کاری خیلی دم دستی بود حتی به جابه جایی یک ظرف هم گیر می داد.امنیت جانی نداشتم هر چیزی که نوک تیز بود را جمع کرده بودم سرم را به در ودیوار می کوبید موهایم را می کشید. حتی می ترسیدم با او حرف بزنم.
آن زمان با خودتان فکر نمیکردید که بهزیستی و سازمانهایی برای حمایت از شما وجود دارند؟
من هیچ آگاهیای به این چیزها نداشتم. چندبار هم که طاقتم طاق شد و تصمیم گرفتم جدا شوم همه من را تشویق میکردند که زندگی کنم. یک بار شوهرم با اتو به صورتم کوبید گوشه لپم پاره شده بود و تمام صورتم کبود و خونین. حق بیرون رفتن از خانه را هم نداشتم اما وقتی حواسش پرت بود، سفره را کشیدم روی سرم. با هر ضرب و زوری بود از دیوار رفتم بالا و خودم را پرت کردم بیرون. الان با خودم فکر میکنم که چطور این کار را کردم؟(تلخمیخندد) ساعت دو نصف شب بود اما خانه ما فقط چند کوچه با خانه پدرم فاصله داشت. تمام بدنم درد میکرد. بدو بدو خودم را به آنجا رساندم. در زدم. خواهر کوچکم در را باز کرد. تا من را دید در را با وحشت بست. میلزرید و داد میزد روح! روح! دوباره در زدم و گفتم باز کن منم. از صدا یم شناخت. خلاصه صبح فردای آن شب رفتم دادگاه صدف. تصمیمم را برای طلاق گرفته بودم. به قاضی گفتم که این آدم مشکل اعصاب دارد. سالهاست که قرص مصرف میکند. قاضی وضع من را دید و حرفهایم را هم شنید اما گفت صلح کنید. صلح مال زن و شوهری است که سالی دوبار دعوا کنند. یک دعوای معمولی. خلاصه ما را آشتی دادند و من دوباره به خانه برگشتم.
همسرتان از چه زمانی قرص مصرف میکرد؟
فکر میکنم قبل از ازدواج. از دوران مجردی. حدس میزنم حتی قبل از ازدواج هم معتاد بود و هم قرص اعصاب مصرف میکرد.
وقتی میخواست شما را کتک بزند نمیتوانستید مقابله کنید دستهایش را بگیرید یا جایی پنهان شوید؟
نه نمیتوانستم. هم میترسیدم و هم زورم نمیرسید. وقتی هم که دچار جنون میشد، زورش چند برابر میشد. کاری از دستم بر نمیآمد.
بچهها هم شاهد این زد و خوردها بودند؟
الهی بمیرم برایشان. خیلی سختی کشیدند. خیلی... مخصوصا همان پسرم که پارسال فوت کرد. خیلی من را دوست داشت. یک فرشته بود. دستم را میبوسید. وقتی خیلی کوچک بود شبها از زیر پتو کف پایم را میبوسید. کتک که می خوردم، اشک هایم را پاک می کرد.( بغضش میترکد و دقایقی طولانی گریه میکند باز هم نمی گوید چرا پسرش فوت کرده است.)
انشاءا... بتوانیم به دو فرزند دیگرتان کمک کنیم.
نا امیدم . پسر اولم هم که یک گوشه افتاده و به خاطر همه این اتفاقها مشکل اعصاب پیدا کرده. خیلی وقت است که قرص مصرف میکند. این اواخر که مشکلات اعصابش شدیدتر شده بود او هم مثل پدرش، من و دخترم را زیر کتک گرفت. یک بار طوری ملاقه استیل را به سرم کوبید که از وسط نصف شد! فکر کنید ملاقه استیل دو نیم شد. یک بار هم پارچه را دور گلویم انداخت و نزدیک بود خفه ام کند اما از بچه ام دلگیری ندارم می دانم او هم در این زندگی سوخت از وقتی چشم باز کرد مادرش کتک خورد .
حالا در کمپ بستری شده؟
کمپ برای معتادهاست. این یک مرکزی است هم برای معتادان و هم برای افرادی که ناراحتی اعصاب دارند.
اعتیاد پیدا کرده است؟
آزمایش که داد جوابش منفی بود اما دکترش نظر دیگری داشت. نمیدانم... پسرم بعد از فوت برادرش مشکلات اعصابش شدیدتر شد. او را یک مدت بیمارستان بستری کردیم به امید اینکه حالش بهتر شود. به خانه که برگشت شروع کرد به کتک زدن من . قصد خود کشی داشت همه چیز را می شکست. دوباره بستری شد.
شاید اگر شغلی داشت روحیهاش بهتر میشد؟
یک مدت در آرایشگاه کار کرد و مدرک آرایشگریاش را هم گرفت. اما کار پشتوانه مالی میخواهد. وقتی نتواند جای خوبی مغازه باز کند کارش کساد میشود و فایدهای ندارد.
چند سال از زندانی شدن شوهرتان میگذرد؟
قبلا ۵سال به دلیل اعتیاد و فروش موادمخدر زندان بود. فقط ۲ماه آزاد شد. برگشت چشم من را کور کرد و بعد دوباره از سال ۹۲ زندانی شد.
میتوانید از آن روز و اتفاقی که برایتان افتاد بگویید؟
فروردین بود. شوهرم فقط برای چند خطی که روی کمد دست دوم خانه افتاده بود شروع کرد به بازخواست کردن دخترم. تازه از حمام آمده بود از تنش آب میچکید یک باره به سمت دخترم رفت. یکی محکم توی گوش دخترم زد. به شدت وحشت کرده بود. آن وقتها دخترم را در حمام تاریک زندانی میکرد طوری که دهانش کم کم از ترس کج شده بود نمیدانستم چه کار کنم برخواستم تا دخترم را نجات بدهم اما همان لحظه با مشت چشمم را نشانه گرفت و کوبید. دستم را روی چشمم گذاشتم و از درد به خودم پیچیدم. حس کردم که شبکیه، زجاجیه و هرچه داخل چشمم بود سر خورد توی دستم و از کف دستم افتاد روی زمین. یک کاسه خون از چشم من ریخت و سرازیر شد او هم در را قفل کرد.
جیغ نزدید؟ داد و فریاد نکردید و از مردم کمک نخواستید؟
جیغ؟! جیغی که از دل من کنده شد، دست خودم نبود. اما مردم این روزها اگر هم بشنوند میترسند کاری انجام بدهند. ترجیح میدهند دخالت نکنند.
شوهرتان دیه را پرداخت کرد؟
دیه من نصف دیه یک زن مسلمان است چون به چشمم آسیب زده است. اما پولش را ندارد که بدهد. خانواده همسرم این پول را دارند اما مادرش همیشه میگوید او همان جا جایش خوب است.
چند درصد بینایی چشمتان را از دست دادید؟
چند درصد؟! مجبور شدم نشانتان دهم(میخندد و چشم مصنوعی را از گودی کاسه چشمش بیرون میکشد)
چقدر طبیعی بود؟
چشم دیگرم هم آب مروارید دارد و تار میبیند. دکتر گفته است که مشکوک به آب سیاه است امیدی به این یکی هم ندارم.
چرا بعد از اینکه بار اول به زندان افتاد طلاق نگرفتید؟
به خاطر فرزندانم سالها صبر کردم. جایی هم نداشتم. اما بالاخره سال۹۲ جدا شدم. آن هم بدون یک چشم. همین دیروز به من از زندان زنگ زد. ترس برم داشت گفتم این بار برای انتقام من را خواهد کشت. بیشترین نگرانی ام برای دخترم است. به شدت دخترم را اذیت میکند. من حتی حضانت دخترم را هم نتوانستم بگیرم. چرا دخترم باید دست کسی بیفتد که من را کور کرده است؟
درخواست دادهاید؟
بله! در دادگاه گفتم حاضرم همه چیزم را ببخشم و حضانت کامل دخترم را داشته باشم. اما حضانت را فقط تا ۷سالگی به مادر میدهند. قانون ما همین است.
کمیته امداد به شما کمکی نکرد؟
الان یک خانه کوچک به ما دادهاند که ۳۰میلیون وام دارد. باید یک ضامن ببرم و این مبلغ را ماهیانه به صورت قسطی پرداخت کنم. من نه ضامنش را دارم و نه قسطش را میتوانم پرداخت کنم تمام درها را چسب زدیم. هم آبروریزی است هم امنیت نداریم. از طرفی هم خودم، هم دخترم وهم پسرم دیگر دوست نداریم در این خانه بمانیم. باید این خاطرات را فراموش کنیم. من حتی یارانه هم ندارم.
چرا؟
سال ۹۲ که بعد از جریان کور شدن، شوهرم به زندان افتاد طلاقم را گرفتم همان زمان یارانهام قطع شد. چند بار برای ثبتنام جدید اقدام کردم اما دیگر یارانه من و دو فرزندم داده نشد. البته به من گفتند به حساب شوهرت هم واریز نمیشود نمیدانم درست است یا نه اما همان یارانه در زندگی ما تأثیر خیلی زیادی داشت.
از قانون و مردم چه توقعی دارید؟
من آدم آبروداری هستم به خاطر بچههایم سالها تحمل کردم. خدا میداند که نمیدانم فردا چه خواهد شد. از قانون توقع دارم حضانت دخترم را به من بدهد. شما جای من باشید مردی که زنش را کور میکند آیا میتواند دخترش را جمع کند. پسرم بستری است، آن یکی زیر خاک است اما به خدا امیدوارم. روزی از این نهایت شب بیرون خواهم رفت.
- 23
- 4