پسرک دستش را در جیب شلوار فرو برد و چاقوی ضامن دار را در مشت گرفت با عصبانیت و ناراحتی دستش را روی زنگ خانه گذاشت. وقتی دوستش در را باز کرد با دیدن چهره خشمگین او ناخودآگاه عقب کشید اما پسرک به او فرصت عکسالعمل نداد یقهاش را گرفت و با هم درگیر شدند. ناگهان دستش را داخل جیب برد و در یک چشم بر هم زدن چاقو تا دسته در شکم دوستش جا گرفت.
«سعید» ناباورانه به دستانش که در میان دستبند آهنی به یکدیگر قفل شده بود نگاه کرد. قرار بود او را به کانون اصلاح و تربیت بفرستند. از یادآوری گذشته اشکهایش بیاختیار روی گونه میریخت. درس و مدرسه را رها کرده بود تا در مکانیکی دوست عمویش شاگردی کند و کمک خرج خانواده باشد اما حالا با این اشتباه باری بر دوش مادر پیرش شده است.
باورش نمیشد دوچرخهای که از کودکی رؤیاهایش با آن رنگ گرفته بود حالا در واقعیت، زندگیاش را به مرز نابودی رسانده باشد. «از وقتی خودم را شناختم پدرم زمینگیر و علیل بود. آنطور که مادرم میگفت او پیش از تصادف با موتورسیکلت کار میکرد و نان آور خانواده بود اما حالا حتی توانایی نداشت یک قاشق دستش بگیرد. مادرم با کارگری در خانه مردم خرج زندگیمان را میداد. گاهی اوقات هم وقتی عموهایم به ما سر میزدند پولی به مادرم میدادند که برای هزینههای درمان پدرم و خرج خانه کم نیاورد.
همیشه هشتمان گرو نهممان بود با این حال مادرم به همین شرایط راضی بود و تنها به بهبودی پدرم فکر میکرد. اما سرنوشت با مادرم نیز یار نبود و با مرگ پدر همین آرزویش نیز نابود شد. بعد از مرگ پدر، مادرم برای اینکه خرج من و خواهرم را تأمین کند در خانه پیرزنی کار پیدا کرده بود و از صبح زود تا شب آنجا کار میکرد. گاهی هم مرا برای کمک با خودش میبرد. بعضی روزها هم که خیلی خسته بود با کوچکترین اتفاقی مرا به باد کتک میگرفت و گریه میکرد. همیشه حسرت زندگی دوستانم را میخوردم. دلم میخواست مانند آنها بازی کنم، خوراکی بخرم و... اما همین خواستههای کوچکم نیز برآورده نمیشد.
در آخرین سالهای دبیرستان تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و سرکار بروم. چند جایی کارگری کردم اما پولی درنمیآمد. تا اینکه عموی بزرگم پیشنهاد کرد در مکانیکی دوست او شاگردی کنم. صاحبکارم قول داد اگر زود کار را یاد بگیرم، حقوق خوبی به من میدهد. من هم همه توانم را به کار گرفتم تا یک شاگرد خوب باشم. تلاشهایم جواب داد و پایان ماه دوم، اولین دستمزدم را گرفتم. آن روز آنقدر خوشحال بودم که نمیدانم چطور تا خانه رسیدم. مادرم که از شادی من به وجد آمده بود، حتی یک ریال از پول را برنداشت در حالی که مرا میبوسید گفت: «پسرم؛ حقوق اولت را فقط برای خودت خرج کن.»
من هم از خدا خواسته به سراغ دوچرخه رؤیاهایم رفتم. قسطی آن را خریدم و با خوشحالی پیش دوستانم رفتم. چند روزی گذشت که یکی از هم محلیها به بهانه اینکه دوچرخهاش خراب شده، از من خواست دوچرخهام را به او قرض بدهم. خیلی برایم سخت بود اما آنقدر اصرار کرد که پذیرفتم. آن دوچرخه همه داراییام بود و به همین دلیل تا شب دلهره داشتم. وقتی دوستم به خانه آمد فهمیدم دلشوره هایم بیدلیل نبوده او با دوچرخهام تصادف کرده و بشدت خسارت دیده بود. از عصبانیت حتی نمیتوانستم حرف بزنم.
از همه بدتر اینکه او حاضر نبود تقصیرش را بپذیرد و خسارت دوچرخهام را بدهد. آن شب از عصبانیت خوابم نمیبرد. من برای به دست آوردن این دوچرخه خیلی صبر کرده بودم و حالا که رؤیای خرید این دوچرخه به واقعیت پیوسته بود دوستم بر اثر سهلانگاری آن را نابود کرده بود. در همین افکار بودم که در کمال ناباوری خودم را مقابل خانه دوستم دیدم. زنگ در را زدم و...
رفیقم سه روز بعد در بیمارستان به هوش آمده بود و مرا به پلیس معرفی کرد. عمویم نیز که از موضوع باخبر شد مرا پیش پلیس آورد. حالا هم خانواده او از من شکایت کردهاند. باور کنید از مادرم خجالت میکشم. حتی نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم. میخواستم کمک خرجش باشم اما آبرویش را هم بردم. امیدوارم مرا ببخشد...
نگاه کارشناس
کارشناس مرکز مشاوره آرامش پلیس کرمانشاه گفت: وقتی شرایط سخت خانوادهای مانع از فراهم شدن نیازهای کودک و نوجوان شود و آنها خود را فردی اضافی در زندگی بدانند، با سرخوردگی به جامعه پناه میبرند. این اتفاق تبعاتی مانند افزایش خشم دارد که در برخی موارد عامل بزهکاری نیز خواهد شد. از اینرو باید با فرهنگسازی و آموزشهای صحیح به فرزندان، مهارتهای کنترل خشم و تبعات آن را به آنها گوشزد کنیم تا مانع از بروز یک فاجعه شویم.
زهره صفاری
- 18
- 3