در بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. راه فراری نداشتم مات و مبهوت به آن جوان تازه وارد می نگریستم حتی فرصت پوشیدن یک مانتو را هم نیافتم فقط یک لحظه خودم را با آن جوان ناشناس تنها دیدم و ...
دختر دبیرستانی که اشک های ندامت پهنای صورتش را پوشانده بود، در حالی که دستانش از شدت استرس و آینده بر باد رفته اش می لرزید، در خلوت اتاق مشاور رازی را فاش کرد که رنگ از رخسار مادرش نیز پرید. او که مدعی بود با دسیسه شیطانی مادر یکی از دوستانش در دام جوانی هوسباز گرفتار شده است، درباره این ماجرای تلخ به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: از روزی که وارد مقطع دوم متوسطه شدم خیلی احساس تنهایی می کردم چرا که تک فرزند خانواده بودم و پدر و مادرم نیز گرفتار کار و مشغله های خودشان بودند. دبیرستان در نزدیکی منزلمان قرار داشت به طوری که از آشپزخانه منزل به وضوح دیده می شد. دوستان زیادی نداشتم و همواره خودم را با کارهای خانه یا گوشی تلفن همراهم سرگرم می کردم.
با همکلاسی هایم نیز رابطه دوستانه نداشتم اما روزی نگاه های جذاب و دوست داشتنی «بهناز» در زنگ تفریح مدرسه مرا مجذوب خودش کرد. نمی دانم چرا عاشق ظاهر جذاب بهناز شدم و خیلی زود با او طرح دوستی ریختم. او نیز مانند من تک فرزند است اما مدعی بود که رابطه بسیار دوستانه و نزدیکی با مادرش دارد به گونه ای که هیچ رازی را از او پنهان نمی کند و همواره با مادرش به درد دل می پردازد. خلاصه در میان همین گفت وگوها فهمیدم مادر خانه دار بهناز که مدتی قبل از همسرش طلاق گرفته است وضعیت مالی خوبی ندارد این در حالی بود که پدر و مادر من از نظر اقتصادی وضعیت بسیار خوبی داشتند و من در رفاه زندگی می کردم.
از این موضوع رنج می بردم و دوست داشتم به نوعی به بهناز کمک کنم این بود که با مشورت پدر و مادرم قرار شد برای بهناز جشن تولد باشکوهی در منزلمان برگزار کنیم تا این گونه غافلگیر شود. مادر بهناز را یکی دو بار در مدرسه دیده بودم و زن موجهی به نظر می رسید. خلاصه این جشن در روز تولد بهناز برگزار شد و دوستی من واو که با چشمانی حیرت زده نگاهم می کرد، عمیق تر شد. پدر و مادرم از این که دوست خوبی پیدا کرده بودم خوشحال بودند تا این که آن حادثه شوم رخ داد. روزی مادر بهناز با مادرم تماس گرفت و با چرب زبانی و تعریف و تمجیدهای بی حد و حساب از مادرم خواست تا برای جبران جشن تولدی که برای بهناز گرفته بودیم آن ها هم جشنی دو نفره برای من در منزلشان برگزار کنند. بالاخره مادرم را قانع کرد تا من به تنهایی به منزلشان بروم اما باز هم مادرم مرا تا منزل آن ها برد و در حالی که دستم را به دست بهناز می داد، خداحافظی کرد تا شب دوباره به منزل مادر بهناز بیاید و مرا به خانه بازگرداند. آن روز خیلی خوشحال بودم و با پیشنهاد و اصرار مادر بهناز با لباس راحتی روی مبل نشستم تا به قول خودشان راحت باشم! هنوز ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که زنگ خانه آن ها به صدا درآمد. مادر بهناز در برابر نگاه های نگران و سوال برانگیزم گفت: نگران نباش دوست بهناز است. ناگهان دو پسر جوان حدود ۱۸ ساله وارد اتاق شدند.
بهناز در حالی که فریاد می زد «سورپرایز!» به طرف یکی از آن دو رفت و به او دست داد. او مرا نیز به جوان دیگر معرفی کرد. در حالی که من حتی نتوانستم لباس مناسبی به تن کنم و هنوز حیران بودم، مادر بهناز مرا با آن پسر جوان ناشناس راهی یک اتاق کرد تا با هم آشنا شویم. هیچ راه فراری نداشتم و در بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. بالاخره آن شب اتفاقی افتاد که آینده ام را به تباهی کشید. مادرم از رنگ پریده رخسارم متوجه ماجرا شد و مرا به کلانتری آورد اما ای کاش ...
شایان ذکر است، پرونده این دختر نوجوان به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) به مراجع قضایی ارسال شد.
- 15
- 5