ماه هاست که بوم نقاشی کنار اتاقش خاک میخورد. زمانی نه چندان دور این سه پایه و بوم و پالت رنگها همه دلخوشی اش بود اما حالا دیگر این ابزار و رنگها کابوسی شده که دیدنش فقط درد چشمان و روح آسیب خوردهاش را بیشتر میکند.
«فریبا» دختر آرام و ساکتی بود. چهرهاش معصومیت خاصی داشت و لهجه شیرین آذری اش بر جذابیت او میافزود اما به ناگاه در بیست سالگی دچار بیماری عجیبی شد که نه فقط چشمانش که روح و روانش را نیز درگیر کرد.
۱۰ سال قبل «فریبا» بهدلیل ابتلا به بیماری عفونی چشمی تحت درمان قرار گرفت. بیماری قابل درمان نبود و بهگفته پزشکان باید سالها دارو مصرف میکرد. اما عوارض داروها هر روز بیشتر زندگی اش را تحت تأثیر قرار میداد و کم کم او را به دختری افسرده و غمگین تبدیل کرده بود. اغلب گریه میکرد حال آن که گریه کردن هم برای چشمهایش ضرر داشت. با گذشت چند سال پزشک معالجش، شرایط روحی دخترک را بحرانی تشخیص داد. در حالی که داروهای آرامبخش قوی تری برایش تجویز کرد، از خانوادهاش خواست تا او را با کارهای تفریحی و هنری سرگرم کنند بلکه از تمرکز بر بیماری اش رهایی یابد.
رؤیایی که کابوس شد
«فریبا» از همان بچگی علاقه زیادی به موسیقی و نقاشی داشت. گاهی نیز در خلوت و تنهاییهایش ویولن مینواخت و بعضی وقتها هم طرحهایی روی کاغذ میکشید.
در آستانه ۳۰ سالگی به پیشنهاد مادرش تصمیم گرفت در آتلیه نقاشی معروفی که نزدیک خانهشان بود ثبتنام کند. صاحب آتلیه، مردی حدود ۶۰، ۶۵ ساله بود که تجربه سالها آموزش نقاشی در شهر و کلی شاگرد داشت. او غیر از آموزش نقاشی به هنرجویانش در خانه خود که دیوار به دیوار آتلیه بود، پیانو نیز آموزش میداد و «فریبا» به پیشنهاد او، برای آموزش پیانو نیز ثبتنام کرد. مادرش که میخواست حال دخترش خوب شود با او مخالفتی نکرد. چند هفتهای از آغاز کلاسهای موسیقی گذشت اما یک روز «فریبا» با حالتی پریشان و عصبی و در حالی که گریه میکرد زودتر از همیشه به خانه آمد. وضعیتش عادی به نظر نمیرسید. مادرش دیگر شک نداشت که اتفاق خاصی برای دخترش افتاده است.
ابتدا دختر جوان از حرف زدن طفره میرفت اما دست آخر با اصرارهای مادرش لب باز کرد و گفت که مرد نقاش قصد داشته به وی تعرض کند اما او از دستش فرار کرده است.
جرمی که اثبات نشد
مادر «فریبا» وقتی شنید که مرد نقاش چه رفتاری با دخترش داشته است سراسیمه خود را به آتلیه رساند. مرد میانسال که تصور نمیکرد راز سیاهش برملا شده باشد، با لبخندی بر لب به استقبال او رفت اما زن میانسال در حالی که عصبانیت و نفرت در چهرهاش موج میزد سیلی محکمی به صورتش کوبید. مرد نقاش از این اتفاق شوکه شده بود وقتی مادر فریبا به او گفت به خاطر رفتار غیراخلاقی و آزاردهندهاش از او شکایت خواهد کرد با التماس از وی خواست که برای حفظ آبرو و حیثیت حرفهای اش سکوت کند.
اما مگر میشد این بیآبرویی مسکوت بماند. معلوم نبود تا به حال چند دختر را مانند «فریبا» در خلوتگاه خود آزار داده بود. نمیخواست این سریال وحشت ادامه داشته باشد. با وجودی که پای آبروی دخترش در میان بود اما نتوانست سکوت کند و همزمان با شکایت در دادسرا، برای لغو مجوز آموزشگاه نقاشی نیز اقدام کرد.
پرونده در دادسرا تشکیل شد و برای رسیدگی به دادگاه کیفری انتقال یافت. هر چند زن میانسال فکر میکرد در دادگاه با مرد نقاش رو به رو شده و در مقابل قاضی میتواند حرفهایش را بگوید اما برایش عجیب بود که چرا در هیچ یک از مراحل رسیدگی وی با متهم رو به رو نشد.
از طرف دیگر «فریبا» که در آخرین لحظات توانسته بود از آن خلوتگاه شیطانی بگریزد، هیچ مدرکی برای اثبات ادعایش نداشت و همین موضوع نیز برگ برندهای در دستان متهم شد و قضات، پرونده را با جرمی که هرگز اثبات نشد، مختومه اعلام کردند.
وضعیت روحی فریبا بعد از این اتفاق رو به وخامت گذاشت. حالا دیگر حتی با دیدن قلم موی نقاشی کابوس آن روز برایش زنده میشود. دختر جوان حالا در اوج جوانی، افسرده و غمگین، روزهای تنهایی اش را با مادر تقسیم میکند. درد بیماری از یک سو و شوک آن اتفاق شوم از سوی دیگر لحظهای رهایش نمیکند. مادر فریبا که نتوانست از راه قانونی گناه این مرد را اثبات کند، این روزها فقط افسوس میخورد که چرا با سهلانگاری دخترش را به دخمه وحشت این مرد فرستاد.
زهره صفاری
- 20
- 5