پلیس در جریان به قتل رسیدن یک جوان معروف به سعید سیاه، که در نزاع خیابانی از پا در آمده بود پسری به نام حمید را مجرم شناخت و دستگیر کرد.
حمید با انتقال به پلیس آگاهی هنوز پای میز بازجویی ننشسته بود که برادر بزرگترش با معرفی خود به پلیس جنایی ادعا کرد در جریان نزاع او با چاقو سعید سیاه را کشته است.
افسر پرونده با یک معما روبه رو شده بود با وجود مدارکی که نشان می داد حمید قاتل است برادر دانشجوی وی را تحت بازجویی قرار داد و این در حالی بود که به دلیل تاریکی شب شاهدی برای شناسایی قاتل نبود.
بگو ببینم چرا دست به قتل زدی؟
در خیابان راه می رفتم سعید سیاه به من گیر داد او چندباری هم به خاطر عینکی بودن من با متلک گویی مسخره ام کرده بود این بار من برای یکی از درسهایم تیغ موکت بری خریده بودم وقتی مسخره ام کرد به سمتش حمله کردم و چند ضربه به او زدم.
چرا بعضی ها می گویند قاتل برادرت است؟
حمید اصلا این کاره نیست، اون حتی نمی تونه به یه مورچه آزار برسونه چه برسه به این که سعید سیاه رو به قتل برسونه، اون از یه بچه می ترسه چه جوری بیاد آدم بکشه!
یعنی تو نمی ترسی؟
نه، چرا بترسم به ویژه این که اون شب یک تیغ موکت بری دستم بود و جرئتم بیشتر شده بود.
سعید سیاه را از کی می شناسی؟
از دو سال پیش، حتی یک بار منو کتک زد که من به خاطر این که فکر نکنند بچه ننه ام نرفتم شکایت کنم.
داداشت چیز دیگه ای می گوید.
اون بچگی می کنه! چرا باید دروغ بگه خب حق داره می خواد مثلا ایثارگری کنه اما من نمی خوام تا آخر عمرم با عذاب وجدان زندگی کنم از وقتی شنیدم سعید سیاه مرده دارم ذره ذره می میرم.
فکر می کنی چرا او تو را مسخره می کرد؟
نمیدانم، عقده ای بود، چون به خاطر رنگ پوستش به او می گفتند سعید سیاه به خاطر همین اونم فکر می کرد روی من باید اسم بذاره و مسخره ام بکنه.
رنگ پوستش؟
آره، اون چون بچه جنوب بود پوستش سیاه بود به خاطر همین به سعید سیاه معروف بود.
از کجا می دانستی بچه جنوب بود؟
مطمئن نیستم، بچه ها به من می گفتند که سعید سیاه بچه جنوب است.
بازپرس نگاهی به چهره مضطرب جوان دانشجو انداخت، عکس پسر جوانی را از کشو بیرون آورد و با نشان دادن آن به متهم پرسید: این جوان از دوستان توست؟
خیر، تا حالا ندیدمش ممکنه از دوستای خود سعید سیاه باشه چطور مگه؟!
تا حالا اصلا توی محله خودتون ندیدینش؟
خیر اصلا ندیدم، چطور!
میگن این پسر هم تو دعوا بوده؟
من ندیدم، خیلی ها از سعید سیاه بدشون می آمد، ممکنه بعد از این که من فرار کردم این پسر هم آمده و دق دلیاش را خالی کرده، راستی این عکس چه جوری به دست شما افتاده؟!
یک کیف جیبی توی محل قتل بود که این عکس اون جا بود گفتم ممکنه برای همدست تو باشد؟
من همدستی نداشتم و خودم تنها بودم.
پس تو قبول داری سعید سیاه را کشتی؟
بله، قبول دارم و میخواهم برادرم آزاد بشه.
بازپرس رو به یکی از ماموران کرد و از او خواست حمید را از بازداشتگاه پیش برادرش بیاورند. وقتی حمید رو در روی برادر بزرگ ترش نشست جوان دانشجو تصور می کرد نقش خودش را خوب بازی کرده است.
بازپرس عکسی را که دردستش داشت گذاشت روی میز و از حمید خواست اگر صاحب عکس را میشناسد مشخصات او را بگوید؟
حمید: این عکس متعلق به سعید سیاه است که من او را کشتم.
برادر قاتل، هاج و واج مانده بود، صاحب عکس یک پسر باپوستی روشن و چشمان درشت و سیاهی بود.
بازپرس با دستانش به شانه های جوان دانشجو زد و گفت: برخلاف تصور تو سعید سیاه برای پوستش معروف نشده بود، اون به خاطر چشمانش به سعید سیاه لقب پیدا کرده بود و تو حالا برخلاف حمید که توی کوچه با جوان ها می پره به خاطر تحصیل اصلا بچه محل های خودت را نمی شناسی.
حالا حمید تو رودرروی برادرت بگو چرا سعید سیاه را کشتی؟
من و اون سر بازی فوتبال کینه به دل داشتیم، سعید سیاه بچه بدی نبود، اما آن روز من و او از دنده چپ بیدار شده بودیم و وقتی با هم درگیر شدیم تک و تنها بودیم و اصلا باور نمی کنم او را کشته ام.وقتی برادر قاتل به سمت در خروجی قدم برداشت حمید با دستبند به سمت او رفت و خودش را در آغوش برادر انداخت و دقایقی غم و ماتم در فضای پلیس آگاهی نشاند.
امیرحسین جان
- 23
- 1