١. لولو
لولو برای ما بچههای دهه شصتی جزو وحشتهای مشترک دوران کودکی و جوانی و بزرگسالیمان محسوب میشود! ما تا سه چهارسالگی اگر جلوی جمع ناخواسته بادگلو میزدیم، دست توی مماغمان میکردیم، با دختر همسایه درسهای بهداشت و تنظیم خانواده را مرور میکردیم، از توی جیب بابا بیست تومانی کش میرفتیم یا بدتر از همه اگر شب جایمان را خیس میکردیم ما را تهدید میکردندکه شب لولو میاد به خوابت!
خیلی جالب بود واقعا، ما شبادراری داشتیم بعد مادرمان برای درمانش اینقد ما را تهدید میکرد و میترساند که روزادراری هم میگرفتیم و توی بیداری هم گاهی خودمان را از ترس اینکه شب خودمان را خیس نکنیم، خیس میکردیم! بعد از آنکه سه چهارسالگی را رد کردیم و شیش هفت ساله شدیم، اگر همچنان مثه بچهها دلمان میخواست از شیر مادر تغذیه کنیم، باز همین این وحشتهای لولوآنه بود که ما را از سرقت منابع اصلی خوراکمان میترساند و حالا هم که بزرگ شدهایم همچنان وحشت داریم سیاستهای لولومحوری که ٨سال ارکان مملکت را دستشان گرفته بودند، دوباره روی کار بیایند!
٢. برنامههای کودک
متأسفانه باید بگویم که برنامههای کودک زمان ما، نهتنها همان دوران جزو مشکلات بزرگ ما محسوب میشدند، بلکه همین الان هم جزو دغدغههای اصلی ما هستند! من واقعا شخصا حدقه چشمم کهیر میزند وقتی هنوز بعد از ٢٨سال تا تلويزیون را روشن میکنم، تصویر عموقناد را با یک من ریش ستاری سیاه میبینم که پیرهن جیغرنگش را داخل شلوار پارچهای مشکی کرده و در حال بالا و پایین پریدن بین بچههاست! این تصویر توی همان ٨سالگی هم بعد از دو هفته برایمان تکراری شده بود چه برسد به الان که بیست سال است هر روز داریم خواسته و ناخواسته تماشایش میکنیم! باور کنید توی خیابان که یک قنادی میبینم، فورا نجوای «یه برنننننننننننننننناااااااااامه بببینیممممممممم» در گوشم طنینانداز میشود!
اما معضل دیگری که ما همیشه با برنامههای کارتونیمان داشتیم، وجود کاراکترهای رعبآور و وحشتناکی بودند که قرار بود برای ما خاطرهسازی کنند! شما یک لحظه چهره و صدای مادربزرگه در کارتون عروسکی «خونه مادربزرگه» را به یاد بیاورید! آوردید؟
خدایی مو به تنتان سیخ نشد؟! اصلا یکی از دلایل اصلی آن مشکلات شبادراری ما در کودکی ( که در قسمت اول متن بهش اشاره کردم) همین شخصیتهای کارتونی تلویزیون بودند! بنده هنوز هم که هنوز است توی کابوسهای شبانه خواب چشمهای قرمز چاق و لاغر و گاهی هم خواب خندههای سمندون را میبینم! واقعا فقط خدا میداند اگر کارتونهای وارداتی آن زمان مثل «کونا و سرنتیپیتی» نبودند تا با شخصیتهای خوش آب و رنگ و ملوس و فانتزیشان کمی روح و روان ما را تلطیف کنند، چه بلایی سرمان میآمد و ما الان تبدیل به چه موجودات روانپریشی میشدیم!
حالا این وحشتهای همیشگی به کنار، ما در ٧سالگی چنان استرسی پای کارتون فوتبالیستها کشیدیم که من شک ندارم ریشه لرزشِ دستِ الانم مربوط به همان زمان است! باورکنید دلیل بسیاری از مشکلات روانی و رددادگیهای بعضی از جوانان همسن و سال من هم همان فشار روحی و استرسی است که برخورد ساق پاهای سوباسا با کاکرو به ما وارد میکرد و تا جمعه هفته آیندهاش هم سرانجامش مشخص نمیشد و استرس آرام آرام روحمان را در انزوا میخورد!
احمدرضا کاظمی
- 13
- 3