«به نام خداوند جان آفرین»
سلامی به مردان ایران زمین
«بنی آدم اعضای یک پیکرند»
ولی خب، ژنِ خوبها برترند
«چو عضوی به درد آورد روزگار»
دگر عضوها ناگهان الفرار
«تو کز محنت دیگران بیغمی»
نداری ز مسئول؛ دیگر کمی
«شبان خفته و گرگ در گوسفند»
که شد متهم غیب، بی چون و چند
«در اقصای گیتی بگشتم بسی»
که آن «خوشگلان» را ندیده کسی؟
«نشاید که خوبان به صحرا روند»
به نزد نمایندهی ما روند
«چو خواهی که نامت بود جاودان»
بنه توی پستت غذای گران
«نخواهی که باشد دلت دردمند»
به ریش گرانی و مشکل بخند
«بسی جهد کردم که فرزند من»
کتک خورْد از دست آن شیر زن!
«به پیکار، شمشیر کین برکشند»
به زلفت دو پنجول و خنجر کشند
بمان ای وطن سربلند و صبور
«که چشم بد از روزگار تو دور»
«نصیحت کسی سودمند آیدش
که گفتار سعدی پسند آیدش»
سحر بهجو
- 14
- 1