چند روزي هست كه ۶ ماهه شدهام و دارم گريههايم را كم ميكنم. ديروز يك چشمه از هنرهايم را نشان مامان دادم ولي چون دستش آغشته به محتويات پوشكم بود، نتوانست آن را ثبت كند. بعد از آن هم هر چه ادا و اطوار آمد تا دوباره «مامان» را تكرار كنم، زير بار نرفتم. حتي پاي بابا هم به ماجرا باز شد و اسباب تفريح من فراهم. بابا آمد بالاي سرم و صورتش را جمع كرد كه مثلا موش شد. فقط نگاهش ميكردم تا قدم بعدي را بردارد و روي شكمش ضرب بگيرد و هي بگويد: «اگه نگي «بابايي» ميشينم عقده دل وا ميكنم و شكوه رو آغاز ميكنم.
بگو «بابايي»! بگو ديگه». به جاي گفتن اما برايش دست زدم و خنديدم. همينطور نااميد رويش را برگرداند و دور اتاق چرخيد. گفتم: «بزن بر طبل بيعاري كه آن هم عالمي دارد. نه؟» بابا در حالي كه چشمهايش داشت از كاسه در ميآمد برگشت و زل زد به من و فرياد زد: «مامانششش... همسر مهربانم.... بدو بيا، بدوووو!» مامان سراسيمه خودش را رساند به اتاق و رو به بابا گفت: «چي شده؟ صد دفعه گفتم گوجه سبز نده به اين بچه. گير كرد تو گلوش؟ خدا بگم چي كارت نكنه كچل» و آمد مرا بغل كند كه بابا گفت: «گوجه سبز چيه بابا؟ شعر خوند! دو ساعت خودمرو كشتم يه «بابايي» نگفت بعد يهو شعر فردين خدابيامرز رو خوند».
مامان يك ابرو انداخت بالا و يك چشم را ريز كرد و زيرلب گفت: «من كه همه رو ريختم تو چاه! اين چي زده داره چرت و پرت ميگه!». بابا گفت: «چاه؟ چي كار كردي دقيقا؟» مامان دستش را گذاشت روي پيشاني بابا و گفت: «تبم نداري كه بگم هذيون ميگي». بابا گفت: «جان خودت فردين خوند. الان غش ميكنم». مامان جواب داد: «اولا كه جان مامان عزيزت، دوما كه اون آهنگ فردين نيست و آهنگ ايرجه، سوما هم بچه ۶ ماهه فردين چه ميشناسه؟» بابا هم غريد كه: «حالا هي من بگم، هي تو باور نكن. اصلا همه اينا به خاطر فيلماييه كه وقتي بچه رو قورت داده بودي ميديدي!». همانطور با لبخند كج نگاهشان ميكردم و از اتفاقات لذت ميبردم.
داشتند با هم بحث ميكردند اما يكباره انگار به نتيجهاي رسيدند. بابا يكي از آن كلاههاي حصيري كه به نيت قيصر خريده بود را گذاشت سرش و شروع كرد به ادا آمدن. الحق كه اين مامان و باباي من بهترينند. يعني اگر دعوا نكنند و قهر نباشند و جيغ و داد و كلكل نكنند(كه البته كم پيش ميآيد) ميتواننم بگويم سرگرم كنندهترينند. خلاصه كه بابا شكم را داده بود تو و سينهها را بيرون راه ميرفت دور اتاق و با دهانش آهنگ ميزد. همچين كه به محل استقرار من نزديك شد، صدايم را زمخت كردم و گفتم: «اي خدا! فرمون اومد». مامان و بابا همزمان با هم جيغ زدند و همديگر را بغل كردند. انگار كه بيرانوند يكي از آن برگردونهاي رونالدو را از دروازه بيرون كشيده باشد. بعد مامان فيلمي كه گرفته بود را از اول نگاه كرد.
نامردها گولم زده بودند. فيلم گرفته بودند و همين حالا بود كه برود توي اينستاگرام اما تا مامان اينستاگرام را باز كرد، يك صدايي از ته حلقش درآورد و گفت: «وااااي....» و گوشي را گرفت رو به صورت بابا. بابا كلاه را از سرش برداشت و نشست و گفت: «قيصر كجايي كه فرمونتو كشتن» غلتي زدم و گفتم: «كشتن؟» بابا گفت: «غصهها كشتنش دخترم!» نگاهي به صورت بهت زده مامان انداختم و گفتم: «اي خدا! فرمون رفت!».
مريم آقايي
- 16
- 6