يكي بود، يكي نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود.
آوردهاند كه روزي روزگاري در آن ايام قديم، پسر پادشاه ولايت غربت مريض شد و در بستر افتاد. پادشاه گفت جارچيان در تمامي ولايات جار بزنند كه اگر حكيمي بتواند درد پسرش را علاج كند، به اندازه وزنش به او طلا و نقره ميدهيم.
همه طبيبان از اطراف و اكناف آمدند به ولايت غربت، ولي هيچ كس نتوانست درد و مرض پسر پادشاه را بفهمد. ديگر همه از علاج پسر پادشاه نااميد شده بودند كه يك روز درويشي آمد به قصر پادشاه و گفت كه من درد پسر پادشاه را علاج ميكنم.
او را بردند بالاي سر بيمار. درويش دستش را به نبض پسر پادشاه گرفت و بنا كرد به نام بردن تمامي ولايات دنيا. وقتي رسيد به نام ولايت جابلقا، ديد كه نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن. شصتش خبردار شد كه پسر پادشاه عاشق دختري در ولايت جابلقا شده.درويش گفت: « برويد يك كسي را بياوريد كه با تمامي كوچه پس كوچههاي ولايت جابلقا آشنا باشد»، آوردند. درويش به او گفت: «وقتي من نبض پسر پادشاه را ميگيرم، تو تك به تك و شمرده، نام تمام كوچهها و خيابانهاي ولايت جابلقا را ببر». درويش نبض را گفت و آن بنده خدا شروع كرد به نام بردن از كوچهها و محلههاي ولايت جابلقا. وقتي رسيد به نام كوچه «چهل دختران» نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن.
درويش گفت: «حالا يك نفر را بياوريد كه همه اهالي اين كوچه را از كوچك و بزرگ بشناسد»، آوردند. درويش به او گفت: «من وقتي نبض پسر پادشاه را ميگيرم تو نام تك تك اهالي را بگو». طرف قبول كرد و نام صاحبان خانهها را تك به تك گفت، وقتي رسيد به نام «ملك التجار» قلب پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن.
درويش گفت: «همينجا توقف كن. حالا از اين به بعد شمرده و آرام، نام و مشخصات اهل خانه را بگو».
مرد : خود ملكالتجار كه هشت دهنه مغازه در بازار دارد.
ضربان قلب پسر پادشاه: تلپ… تلپ…
مرد: عاليه خانم همسر ملك التجار صبيه ميرزابوالقاسم غربتي {منظور اهل ولايت غربت است ـ توضيح مترجم!}
- تلپ …تلپ…
- اشرف السلطنه والده ملك التجار، نود و هشت ساله…
- زق… زوق…
- زيور خانم، دختر بزرگ ملك التجار كه سال پيش عروسي كرده و حاليه دو بچه (دوقلو) دارد...
- تلپ …تلپ…
- اقدس خانم، دختر دوم كه در فرانسه درس خوانده و ادكلن بيوتي فول به خود ميزند…
- تلپ …تلپ…
اعظم خانم دختر سوم كه چشمان آهويي دارد و پسر عموي بنده به خواستگارياش رفت و او را كتك زدند...
- تلپ …تلپ…
- مريم خانم دختر چهارم، در كوچه به او ماريا ميگويند و هزارتا (با احتساب خود بنده حقير، هزار و يك) خاطرخواه دارد…
- تلپ …تلپ…
- آتوساخانم، دختر پنجم كه ماشين اپل كورسا دارد وبا دوستانش هاتشكلات و پيتزا دربهدر ميخورد…
- تلپ …تلپ…
- ناتاشا خانم، دختر ششم كه كاكلش را بيرون ميگذارد و لاك سياه ميزند و كتيرا و « لئوناردو دي كاپريو» و غيره…
- تلپ …تلپ…
- مارگريتا خانم دختر هفتم كه ۱۸ سال دارد و در هفت اقليم عالم كسي به زيبايي او نيست...
- تلپ… تلپ…
- ديگر كسي باقي نماند… آهان راستي يادم آمد اينها توي خانه شان يك سگ پا كوتاه پشمالوي انگليسي شناسنامهدار هم دارند كه…
- تالاپ …تولوپ…!
درويش: كه چي؟
مرد: كه هر روز يكيشان بغلش ميكند و دور ولايت ميگرداند و پزش را ميدهد…
- شاتالاپ…شوتولوپ…!
باري به درخواست درويش و فرمان پادشاه، يك هيات ويژهاي از ولايت غربت رفتند به ولايت جابلقا و سگ را خريدند و آوردند. پسر پادشاه هم كه سگ را ديد، حالش خوب شد.
ما از اين داستان نتيجه ميگيريم كه بعضي از پسران پادشاهان خيلي بيذوقند!
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونهاش نرسيد!
ابوالفضل زرويي نصرآباد
- 18
- 6