به گزارش ایران، وقتی از تأخیرش نگران شدم با تلفن همراهش تماس گرفتم اما پاسخی نداد و بعد از ساعتی هم تلفنش خاموش شد. ناپدید شدن همسرم ادامه داشت تا اینکه روز گذشته سمیرا، -همسر مرد افغان- خبرداد که بابک به دست شوهروی به قتل رسیده است.
بهدنبال این شکایت، پروندهای در این باره تشکیل شد وبازپرس ایلخانی از شعبه هشتم دادسرای جنایی تهران دستور تحقیقات در این خصوص را صادر کرد.مأموران درنخستین گام سمیرا را تحت بازجویی قراردادند که اونیزجزئیات جنایت را فاش کرد.
جسدی در زمینهای کشاورزی
باتوجه به اظهارات زن افغان، مشخص شد جسد مرد جوانی که چند روزقبل به عنوان ناشناس به پزشکی قانونی منتقل شده متعلق به بابک است.
تعقیب متهم فراری
در ادامه تحقیقات کارآگاهان مشخص شد عامل جنایت پس ازقتل متواری شده و هیچ رد و سرنخی از او در دست نیست. بدین ترتیب بازپرس ایلخانی دستور بازداشت متهم فراری را صادر کرد.
ازدواج دوم زندگیام را نابود کرد
سمیرا، همسر مرد افغان که شاهد جنایتی هولناک بود از جزئیات قتل گفت.
چرا همسرت بابک را کشت؟تقصیر من بود؛ عذاب وجدان باعث شد تا به همسرم رازی را بگویم و زمانی که اواز این رازباخبر شد تصمیم به قتل بابک گرفت.
چه رازی؟ اینکه من با مقتول تلفنی در تماس بودم. اینکه پنهانی و دور از چشم شوهرم به بابک زنگ میزدم. عذاب وجدان به سراغم آمد و با خودم گفتم اگر یک روز همسرم از این ماجرا باخبر شود مرا زنده نمیگذارد به همین دلیل خودم رفتم و همه چیز را به او گفتم.
تو که میدانستی تماس تلفنی با مرد غریبه اشتباه است چرا این کار را کردی؟اجازه دهید از اول همه چیز را بگویم. ۵ سال قبل با شوهرم ازدواج کردم، زندگیمان خوب بود و خداوند بعد از یک سال به ما یک دختر داد. همه چیز خوب بود تا اینکه دو سال قبل شوهرم به سفر رفت، زمانی که از افغانستان برگشت یک زن همراهش بود. شوهرم بدون هیچ تعارفی گفت: زنی که همراهش است همسر دومش است. با شنیدن این حرف ودیدن زن جوان احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده. نمیدانستم چه کار باید انجام دهم.
اعتراضی نکردی؟ اعتراض کردم اما شوهرم گفت اگر نمیتوانی تحمل کنی طلاق بگیر و برو.اما من که یک زن تنها بودم جایی را در کشور غریب نداشتم برای همین مجبور شدم بمانم و با هوویم دریک خانه زندگی کنم. دو سال به سختی همه چیز را تحمل کردم تا اینکه تصمیم گرفتم سحر و جادو کنم تا زن دوم همسرم برود و من راحت شوم. بابک قبلاً همسایه دیوار به دیوار ما بود و با او و همسرش رابطه صمیمی داشتیم. چند ماهی میشد که خانهشان را به چند کوچه آن طرفتر برده بودند. میدانستم که بابک و پدرش در کار سحر و جادو هستند برای همین یک ماه قبل به سراغش رفتم و همه چیز را برایش تعریف کردم.
او توانست کاری برایت انجام دهد؟ نه تنها برایم کاری نکرد، وقتی متوجه شد که من در چه دامی گرفتار شدهام و از دست کارهای شوهرم به تنگ آمده ام، با من طرح دوستی ریخت. مرد جادوگر سعی کرد با مهربانیهایش اعتمادم را جلب کند و من هم که در این کشور تنها بودم و کسی را نداشتم به او اعتماد کردم. اما یک ماه از این ارتباط تلفنی نگذشته بود که به خودم آمدم و تصمیم گرفتم واقعیت را به همسرم بگویم.
زمانی که به همسرت ماجرا را گفتی چه اتفاقی افتاد؟ بشدت عصبانی شد وگفت تنها کاری که میتواند انجام دهد این است که نقشه قتل او را بکشد.بعدهم همسرم با بابک تماس گرفت و از او خواست برای قلیان کشیدن به خانهمان بیاید. بابک هم چون رابطه خوبی با همسرم داشت حدود ساعت ۷ غروب ۱۲ مهر به خانه ما آمد.
قتل چطور رخ داد؟من به آشپزخانه رفتم تا زغال بگذارم، بابک هم طوری نشسته بود که پشت سرش به طرف آشپزخانه بود. ناگهان شوهرم از پشت سر آجری را که برای این کار در خانه گذاشته بود برداشت و سه ضربه به او زد. بعد به من گفت متکا را روی دهانش بگذارم تا صدایش را کسی نشنود و بعد از آن با روسری خفهاش کرد. وقتی مطمئن شد که بابک مرده است، به طبقه پایین، خانه هوویم رفت و با او برگشت. دست و پایش را بستند و بعد از اینکه جنازهاش را داخل پتویی گذاشتند، آن را داخل گونی آبی رنگی قرار دادند. ساعت ۹:۳۰ دقیقه شب بود که جسد را روی موتورش گذاشت و ازخانه رفت.
جنازه را کجا برد؟فکر میکنم حوالی ورامین، ما در شرق تهران زندگی میکنیم و همسرم گفت هر چقدر جسد را دورتر رها کند، پلیس کمتر به او شک میکند.
چرا بعد از حدود یک هفته ماجرا را به خانواده بابک گفتی؟همسرم و هوویم مرا در خانه حبس کرده بودند و اجازه بیرون آمدن نمیدادند. تلفن همراه نیز نداشتم که بتوانم با آن تماس بگیرم.وقتی هم شوهرم خانه نبود، هوویم مواظبم بود و اجازه نمیداد حتی کنار پنجره بروم. خلاصه بعد از یک هفته حبس شوهرم مرا سوار موتور کرد و به نزدیکی خانه مقتول رساند و گفت هر کاری دلت میخواهد بکن فقط بدان که در این قتل تو هم دست داشتی. با اینکه میترسیدم اعدام شوم اما نمیتوانستم عذاب وجدان را تحمل کنم به همین دلیل به خانه پدر بابک رفتم و واقعیت را گفتم.
- 12
- 1