وی گفت: در یکی از شهرهای مرزی شمال خراسان رضوی به دنیا آمدم و تا کلاس پنجم ابتدایی در منطقه مرزی تحصیل کردم بعد از آن بود که به همراه خانواده ام به مشهد مهاجرت کردم و من دوباره به تحصیل ادامه دادم تا مقطع راهنمایی را به پایان رساندم ولی بعد از آن دیگر به دبیرستان نرفتم و درگیر امور ساخت و ساز شدم.
در یکی از همین روزها بود که مرد نیکوکاری مقابلم قرار گرفت و توجه مرا به خودش جلب کرد به طوری که از آن مرد نیکو سیرت خیلی چیزها یاد گرفتم، آن قدر شیفته او شده بودم که تصمیم گرفتم با یکی از بستگان نزدیک وی ازدواج کنم.
آن مرد هم که به من اعتماد زیادی داشت واسطه این ازدواج شد و بدین ترتیب من ۱۶ سال قبل با «نفیسه» ازدواج کردم و صاحب ۴ فرزند قد و نیم قد شدم طی چند سال گذشته وارد امور خیریه ای شده بودم و سعی می کردم با کمک گرفتن از خیران محلی به افراد کم بضاعت کمک کنم و برای فرزندان آن ها کیف و لباس تهیه می کردم تا این که سال گذشته یکی از زنان محله مرا با خانمی آشنا کرد که مشکلات زیادی داشت .
آن زن مدعی بود از همسرش طلاق گرفته و به همراه فرزندان خردسالش به تنهایی زندگی می کند. اگرچه همسرم بسیار زیباتر از آن زن بود ولی نمی دانم شرایط چگونه پیش رفت که من به آن زن علاقه مند شدم و در پی حل مشکلاتش برآمدم و بخشی از هزینه های زندگی او را می پرداختم و نیازمندی های فرزندانش را تامین می کردم تا این که آن زن را به عقد موقت خودم درآوردم اما ازدواجمان را به طور رسمی و قانونی ثبت نکردم.
چند ماه از این ارتباط می گذشت و «سکینه» از سختیهایی که پس از ازدواج با همسرش کشیده بود با من سخن می گفت و از این که هیچ وقت فرزندانش مهر پدری را تجربه نکرده اند. با شنیدن این حرف ها ناراحت می شدم و دلم بیشتر به حال سکینه و فرزندانش می سوخت در همین روزها بود که فهمیدم سکینه باردار شده است به همین خاطر تلاش می کردم تا بیشتر از گذشته به او و فرزندانش کمک کنم.
تصویر همسر سابق سکینه را در آلبوم عکس هایش دیده بودم و فکر می کردم که پس از طلاق همسرش به مکان دور دستی رفته است اما در یکی از روزهای آغازین تابستان ناگهان با یکدیگر در مشهد روبه رو شدیم.
ابتدا چیزی درباره ازدواج با همسر سابقش به او نگفتم اما وقتی دیدم دوباره قصد دارد به زندگی اولش بازگردد و به همین خاط سکینه را اذیت می کند ماجرای ازدواجم را به او گفتم و از او خواستم مدتی تحمل کند تا من سکینه را طلاق بدهم ولی او قبول نکرد و همچنان شاخ و شانه می کشید در این وضعیت بود که فریب شیطان را خوردم و تصمیم به قتل او گرفتم حالا هم به شدت پشیمانم چرا که با وجود داشتن همسری خوب و مهربان، در پی یک علاقه واهی دست به کاری زدم که آینده ام را به تباهی کشاند.
- 17
- 6