به گزارش رکنا، با وضعیت آشفته وارد اتاق مشاوره کلانتری شدند، سرشان پایین بود و مدام گریه می کردند، تا این که یکی از آن ها سکوت اتاق را شکست و ماجرایی را که برایشان پیش آمده بود این چنین تعریف کرد:من و سمیه خیلی با هم دوست هستیم و مدام یا او به خانه ما می آمد یا من به خانه او می رفتم.
همیشه با هم درد دل می کردیم و از رازهای هم با خبر بودیم تا این که یک ماه پیش به من گفت که با پسری به نام آرش آشنا شده است. سمیه می گفت امروزه اگر دختری نتواند با پسری دوست شود عقب افتاده و امل به چشم می آید. به او گفتم که اشتباه می کند و این کار خطر و آسیب های بسیاری دارد اما سمیه نه تنها گوشش به حرف من بدهکار نبود بلکه به من هم اصرار می کرد تا با دوستش آشنا شوم ولی من قبول نکردم.
چند روز بعد پسر جوانی با گوشی من تماس گرفت و خودش را دوست سمیه معرفی کرد و می خواست با من هم دوست شود که گفتم دور مرا خط بکش چون اهل این حرف ها نیستم ولی آرش آن قدر چرب زبانی کرد که در نهایت من هم خام شدم و دوستی من با او آغاز شد.شرط دوستی من با او این بود که هر جا می رویم سمیه هم همراهمان باشد و او هم قبول کرد، گاهی اوقات بدون اطلاع مادرم با سمیه و آرش برای گردش بیرون می رفتیم. پدرم به دلیل اعتیادش بیکار و خانه نشین شده است و مواد مخدر مصرف می کند و اهمیتی به من نمی دهد، مادرم هم برای این که مخارج زندگی را تامین کند به شغلی مشغول است. او اصلاً متوجه کارهای من نیست که کجا می روم و با چه کسی ارتباط دارم، اگر شب ها دیر به منزل میرفتم فقط کمی اعتراض می کرد ولی من گوش به حرف هایش نمی دادم.وضعیت همین طور گذشت تا این که امروز هم مثل هر روز به مادرم گفتم که به کلاس ورزشی می روم و بعد همراه سمیه سر قرار رفتم، آرش با خودرویش آمد و ما را سوار کرد و به باغی در اطراف شهر برد. اول می ترسیدم که همراه او بروم ولی سمیه که خیلی به او اعتماد داشت گفت: نترس او پسر خوبی است و مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افتد و خیلی هم به ما خوش می گذرد.وارد باغ که شدیم، آرش و سمیه آتشی آماده و ناهار را فراهم کردند، بعد از آماده شدن غذا مشغول خوردن بودیم که در باغ به صدا درآمد، وحشت تمام وجودم را گرفت، آرش گفت نترسید برای آبیاری آمده اند و رفت تا ببیند که چه کسی وارد شده است اما چند دقیقه بعد با دو پسر جوان مقابل ما ظاهر شد و با خنده ای گفت: این ها دوستان من هستند، آن جا بود که از نقشه شوم او مطلع شدیم ولی دیگر دیر شده بود.
فهمیدیم که آرش دوست نبود بلکه یک شیطان بود و ما با دست و پای خودمان وارد تله او شده بودیم، نمی دانستیم باید چه کنیم، شروع به داد و فریاد کردیم و امیدوار بودیم کسی صدای ما را بشنود و به کمک ما بیاید تا این که پیرمردی که برای آبیاری باغ آمده بود صدای ما را شنید و آرش با دوستانش از ترس متواری شدند.
- 39
- 65