چکیده ای از زندگینامه لبیبی:
نام کامل: لبیبی
تاریخ تولد: اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم
محل تولد: ایران
حرفه: شاعر
زندگینامه لبیبی:
لبیبی از جمله شاعران معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعود سعد او را اوستاد و سیدالشعرا عنوان می دهد. این شاعر در یکی از قصیده های خون با اطلاع از لبیبی تضمین کرده است به این شکل که:
بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
عوفی در لبالب الالباب درباره لبیبی می گوید: لبیبی ادیبی لبیب و شاعری عجیب محسوب می شد. نظم رایقی داشت به طوری که نظم کننده سخن او درست و راست بود، در فضل از اقران فایق مداح امیرابوالمظفریوسف بن ناصرالدین رحمه الله می باشد.
لبیبی برای توصیف شاه نیک خوان نام جوی؛ سخن های بداهه ای سرورده است که می توان به قصیده زیر اشاره داشت:
چو بر کندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی بدل بر... الخ
هدایت درباره لبیبی در مجمع الفصحاء عنوان می کند:
لبیبی از جمله افراد قدیمی شعر و حکت محسوب می شود که از حالات و مقالات او استحضاری چندانی کسب نشده است، به غیر از اینکه صاحب فرهنگ بعض ابیات او را بر سبیل استشهاد تصحیح لغات ثبت کرده است. تاریخ بیهقی و صاخب تاریخ آل غزنویه درخصوص حال محمود بن محمود روی وجه مناسبتی آن علاوه بر اینکه حکایتی عنوان می کند به تحریر قطعه نیز می پردازد.
کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد الخ. بعد از آن ادبیاتی پراکنده از ایشان نقل شد. در ادامه با پیدا شدن کتاب ترجمان البلاغه که محمد بن عمر راذویانی آن را تالیف کرده بود، زندگی و سلک شعرای آل سبکتکی را مشخص کرد، در نتیجه سبکتکین بودن لبیبی تا حد زیادی معلوم و مشخص شد.
کتابی دو بیتی از لبیبی که در دسترس است و در خصوص مرگ فرخی سیستانی نقل می شود، مشخص شده است که این شاعر حداقل تا سال ۴۲۹ که مربوط به سال فوت فرحی است زنده بوده است. براساس یکی از دوبیتی های لبیبی که در وصف فرخی آمده؛ مشخص می شود که این شاعر با فرخی دوستی و مراودت داشته است و با عنصری چون غضائری معاداتی بوده است و میانهء خوشی نداشته اند. این دوبیتی شامل شعر زیر می باشد:
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود
مرحوم ملک الشعرا بهار نیز در مقدمه قصیده رائیه از آن می نویسد. عوفی نیز از این شاعر در حیطه شاعران آل سبکتکین ذکر می کند و او را در مدح یوسف بن ناصرالدین می داند. صاحبان تذکره از اطلاعات بیشتری در خصوص این شاعر دانشی ندارند حای به طورعادی مشخص نکرده اند که وی از کجا است، اگرچه می دانیم که لبیبی احتمال بسیار زیاد از اهالی خراسان بوده است، اما اینکه از کدام یکی از شهرهای خراسان اطلاعی در دست نیست. اما قصیدهء رائیه وی به اقرب احتمالات در مدح ابوالمظفر چغانی است به دو دلیل ذیل و اگر چه این دلایل هیچ یک
اقناعی نیست لکن سررشتهء تحقیق تواند بود، این دو دلیل به تفسیر زیر می باشد:
اول اینکه شعرای محمودی یوسف بن ناصرالدین را همواره به کنیت ابویعقوب توصیف کرده و ستوده اند. درصورتی که ذکر لقب او با کلماتی نظیر « میر » و « خسرو » و « شاه » و « سپهبد » و « ملک » آورده شده اند، مربوط به عضدالدوله می باشد.
نکته دوم تعریفی است که ناصرالدین عنوان می کند و درقصیده دیده می شود، در این نکته عنوان می شود شاعری از غرب خراسان با دلبر وداع کرده و وارد ریگزاری بزرگ می شود. بعد از گذشتن از ریگزار به رود جیحون رسیده و از آن نیز گذر می کند و سپس به درگاه ممدوح می پیوندد. در این سفر به نظر می رسد که شاعر از مرو یا سرخس یا هرات سفر می کند، در نتیجه از دشت خاوران، ریگزار اتک یا آخال گذر کرده و به جیحون می رسد، سپس از جیحون نیز گذر می کند و به ممدوح می رسد.
ممدوح از نظر آنچه ابوالمظفر عنوان می کند برای رسیدن به آن باید از جیحون عبور کرد، به ظاهر همان ابوالمظفر چغانی است. ممدوح دقیقی و ممدوح قدیم فرخی که خانه اش در چغانیان و جبالی است و رود جیحون از آن سرچشمه می گیرد، رسیدن به آن نیاز به گذر کردن از جیحون دارد.
اما سبکی که این قصیده در خصوص ریزه کاری ها، روانی و سهولت دارد بسیار به قصیده نونیه فرخی که رد مدح امیرابوالمظفر آمده است شباهت دارد. افرادی که این قصیده را به منوچهری و فرخی نسبت می دهد پایه نسبیت را بر حدس و قیاس می دانند و از لحاظ وداع با دلبر و سوار شدن مرکوب و طی صحاری و براری و وصف شب و منازل قمر و ستارگان بقصاید به لامیه نونیه منوچهری شباهت دارد.
از لحاظ سبکی نیز دارای روانی، صافی اشعاد، انسجام و خصوصا مدح ابوالمضفر می باشد که ممدوح فرخی است، او نیز در سفر که از سیستان به محدود جیحون و چغانیان داشته به فرخی شبیه می باشد. از این دو قیاس حدس مذکور بیرون آمده ولی ظاهراً شکی نباشد که قصیده از لبیبی است و عوفی نیز بدان تصریح دارد.
اما منبع این قصیده:
قدیمی ترین سرچشمه این قصیده همانطور که اشاره شد لباب الالباب است. محمد عوفی از جمله شاعران قرن ششم و اوایل قرن هفتم می باشد که بعد از وی، مرحوم لسان المک با خط خودش و از منبعی که مشخص نیست، این قصیده را روی صفحه اول نسخه از دیوان خطی آورده است.
دلیل اینکه سپهر می گویند این قصیده را برخی از فرخی و برخی از منوچهری می دانند به دلیل ذیل مربوط می باشد:
منوچهری عنوان کرده و بالای آن می نویسد که دیگری غیر از لباب الالباب قصیده را کسب کرده است، که اولا عبارت فوق را در نسبت قصیده به فرخی و منوچهری عنوان می کند و اگر به نسخهء لباب الالباب دسترسی داشت این موضوع را عنوان نمی کرد یا حداقل به ذکر نامی از لبیبی می پرداخت.
همچنین روایات سپهر با روایت عوفی در نسخه چاپ ادوارد براون آورده شده است و دارای تفاوت های چشم گیری است. ادبیات روایت سپهر از لباب الالباب بیشتر می باشد و اختلاف عبارت و کلمه یعنی نسخه بدل نیز دارد. با این وجود می توان متوجه شد که شاید سپهر نسخه دیگری از لباب الالباب در دست داشته و در این نسخه صورت اشعار با نسخه ادوارد براون متفاوت بوده است. اما اگر این شعر را به دو شاعر دیگر نسبت دهند و از نام شاعر حقیقی فروگذار کنند، این احتمال دور خواهد شد.
اشعار سپهر دارای ۵۶ بیت و نسخه عوفی ۳۳ بیت دارد با این وجود نسخه عوفی سه بیت هست که در نسخه سپهر وجود ندارد. در لباب الالباب اشعاری وجود دارند که به صورت پس و پیش آمده و مصراع ها هر کدام از یکدیگر دور و نابجا هستند. در این صورت شیرازه انتظام قصیده به هم می ریزد، اما در نسخه ای که از سپهر در دسترس است انتظام بین مصراع ها اجاد شده و استوار گشته است. مرحوم هدایت بدون تردید این قصیده را از روی نسخهء لسان الملک سپهر برداشته است و یکبار ضمن دیوان منوچهری و هم به نام او چاپ کرده است.
مرحوم بهار با تصریح این موضوع عنوان می کند که قصیده را از روی نسخه سپهر برداشته است، اما ضبط عوفی را در یک جا مبنا قرار می دهد.
اینجا اشارتی خواهد رفت از لبیبی بجز قصیدهء مورد بحث و قطعهء نقل شده در تاریخ بیهقی ابیات پراکنده ای نیز در تذکره ها و اشعاری به شاهد لغات در فرهنگها آمده است از روی این شواهد میتوان حدس زد که لبیبی را مثنویاتی در بحر متقارب و بحر خفیف و هزج مسدخس و غیره بوده است اینک قصیده به شرح زیر می باشد:
چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم به دل کز دل به دیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست ز مژگان همچو سوزان سونش ز
مرا دید آن نگارین چشم گریان جگر بریان پر از خون عارض و بر
بچشم اندر شرار آتش عشق به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام [ ای ] بی آرام همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا ترا چند آزمایم چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی چه داری عیش من بر من مکدر
فرودآ زود زین زین و بیارام فرو نه یک ره و برگیر ساغر
فغان زین بادپای کوه دیدار فغان زین ره نورد هجرگستر
همانا از فراق است آفریده که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زینسو کشید و عشق زانسو فروماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین مرا بایسته تر وز عمر خوشتر
سفر بسیار کردم راست گفتی سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود گذشته ست از گذشته یاد ماور
مخور غم میروم درویش از اینجا ولیکن زود بازآیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره هوا فیروزه و هامون مقیر
خم شوله چو خم زلف جانان مغرّق گشته اندر لو لو تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل بتارک بر نهاده غُفر مغفر
مجرّه چون به دریا راه موسی که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را چه گویی گوی شاید بودن ایدر
هوا اندوده رخساره بدوده سپهر آراسته چهره به گوهر
زمانی بود مه بر زد سر از کوه به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زراندود کرده گوی سیمین شده ز انوار او گیتی منوّر
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان که در غرقاب مرد آشناور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم بسجده پیش یزدان گروگر
دمنده اژدهایی پیشم آمد خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت شده هامون بزیر اومقعّر
گرفته دامن خاور بدنبال نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربی ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچه اندر جهان است ز هرچه اندر جهان است او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود که خانی او ز خانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون برآمد بانگ ازو اﷲاکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم که تو مدحش همی برخوانی از ب
بفر شاه از جیحون گذشتم یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش یکی چون نامه آذر مصور
تو گفتی هیکل زرتشت گشته ست ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید فراوان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدانگونه رسیدم که زی فرزند، یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز بشارت نامه زیر پرّش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او نیارددرگذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش زمانه چاکر و دولت کدیور
بصدر اندر نشسته پادشاهی ظفریاری به کنیت بوالمظفر
بتاجش بر نبشته عهد آدم به تیغش درسرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن ز رای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی بدین کردارپشت چرخ ، چنبر
گردآوری: بخش بیوگرافی سرپوش
- 12
- 2