ماجرا این است که من تازه با حقوقم آشنا شدهام و در بازه زمانی ۱۸ تا ۲۶ سالگیِ نکبت بارم فکر میکردم حقوقم بعد از۱۸ سالگی یعنی آزادی عمل در جدا کردن لوبیاهای قورمه سبزی. هرچند هنوز هم همین را ندارم و لوبیاها را قورت میدهم اما امیدم به روزی بود که به عنوان یک دختر قوی آنقدر مستقل بشوم که هلشان بدهم گوشه بشقابم و یا وقتی زیر دندانم میآیند با اقتدار تفشان کنم بیرون.۲۰ سالم که شد فهمیدم حقوقم گستردهتر از اینهاست. تا آنموقع عینک دودی نخریده بودم چون بابا خوشش نمیآمد و میگفت همهتان این آشغال را میخرید که تهش بگذارید روی سرتان نه جلوی چشمتان. همه دخترهایش داشتند آب مروارید میگرفتند و فکر میکردند زینت دختر است که من وقتی فهمیدم یک آدم ۲۰ ساله خودش میتواند به تنهایی انتخاب کند عینک دودی بزند یا نه. بلند شدم یک ربع به افتخار خودم دست زدم.
معرکه بود! حتی بعضیها که دیگر یاغی بودند میگفتند خودت حق داری انتخاب کنی روی سرت باشد یا جلوی چشمت و تصور اینکه عینک گربهای بزنم و موهایم را شاخ سوسکی ژل دار بیندازم توی صورتم آنقدر دیوانهام میکرد که عینکم را جلوی دخترهای بیعینک در میآوردم و میگفتم «این حق توعه بدبخت! بزن تا قبل مرگت». هرچند بعدش فهمیدم همه تقریبا میدانستند جز من و بابا و اجدادم که عینک دودی ندیده بودند. اما ۲۲ سالگیام را مرکز تحولم میدانستم چون اتفاق عجیبتری افتاد. توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و سعی میکردیم با لیوان چایی خودمان را گرم کنیم که یکی از دخترها با مانتوی زرد گل درشتش آمد توی حیاط. عینک دودیهایمان را از انعکاس لباسش هل دادیم جلوی چشممان و آمد کنارمان نشست.
نی نوشابه توی دستش را کرد توی دهانش و هورتی کشید و گفت: «میدونید من بعد از غروب میرم خونه؟» چای توی دهانم ریخت بیرون و گفتم: «دروغ میگی! مگه پسری؟» بقیه نوشابهاش را خورد و پشت چشمش را نازک کرد و گفت: «میدونید ما هم مثل پسرا خودمون میتونیم ساعت برگشتنمون به خونه رو تعیین کنیم؟» لیوان چایی را پرت کردم توی صورتش و گفتم «زر نزن! اینارو خودت ساختی میخوای ما رو پیش خانوادههامون خراب کنی». ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «حقیقت اینه نکبتا! ما با داداشامون فرقی نداریم».
از جایش بلند شد و در حالی که مانتوی زردش توی هوا باد میخورد از ما دور شد و من سعی کردم با لطافت و طمانینه خاص دخترانهام کف کنار دهانم را پاک کنم و آب گلویم را قورت بدهم. حس میکردم زیاده روی است اما همین هم حق من بود. شب موقع شام خودم را آماده کردم که بقیه را هم با حقم آشنا کنم. همه یک چشمشان به تلویزیون بود و چشم دیگرشان به گوشت مانده ته خورشت که صدایم را صاف کردم و گفتم: «میدونید من حقمه هر ساعتی دوست داشتم بیام خونه؟» همهشان ساکت شدند و چند لحظهای به من خیره ماندند.
غذا توی گلویم داشت خشک میشد که بابا گفت: «اون ماست خیار رو بده اینور!» دوباره شروع کردند به غذا خوردن و پشت بندش دوغهایشان را دادند پایین. دوباره گفتم: «فهمیدید چی گفتم؟» مامان لبهایش را گاز گرفت و ابروهایش را انداخت بالا و بابا سرش را گرفت نزدیک گوش مامان و با لقمه توی دهانش گفت: «این شبکه قفلیا رو باز کرده؟» مامان سری تکان داد و اشاره کرد خفه شوم. اما توی ۲۶ سالگی با چیزی که شنیدم پنج روزی هست روبهروی یک دیوار نشستهام و سعی میکنم خودم را کنترل کنم. پنج روز پیش بود که فهمیدم حق دارم خودم سفر کنم و دخترها هم به راحتی و مثل پسرها تنها سفر میروند. همین الان هم که میگویم فشارم میافتد و احساس میکنم حالا که این حق را فهمیدم دیگر میتوانم به عنوان سمبل آگاهی بر حقوق زنان وسط میدانی مجسمه شوم.
حال عجیبی بر من مستولی شده و فکرش را هم نمیکردم اینقدر در انتخابهایمان دستمان باز است. هرچند دیگر حس میکنم گنجایش بیشتر از این را ندارم. بابا هم میگوید کم مانده بگویند دخترها هم حق انتخاب دارند که تنها زندگی کنند. سرم را بالا میآورم و میگویم «نکنه اون حقم دارن و من نمیدونم؟!» به بشقابم نگاه میکند و میگوید: «لوبیاهاترو بخور حالا تا ۳۰ سالگی!»
مونا زارع
- 16
- 2