یک روز اسفندیار رحیم مشایی رفت پیش روانپزشک و روی این صندلی راحتیها دراز کشید و شروع کرد به صحبت کردن!
«آقای دکتر! چند وقتیه فکر میکنم درخت شدم! همش یک گوشه وایمیسم دستامو باز میکنم، پرندهها میان میشینن رومن، گلاب به روشون رو انجام میدن میرن!»
دکتر پرسید: خب این کاریه که پرندهها با درخت انجام میدن. ناراحتی؟
گفت: نه! مشکل این نیست. مشکل اینه که حس میکنم خیلی جام تنگه. اصلا نمیتونم حرکت کنم. نمیتونم ریشه بدم. نمیتونم راحت باشم. نمیتونم نفس بکشم. انگار تیر چراغ برقم نه یه درخت آزاد و رها که با همه پرندهها و پروانهها دوسته!
دکتر یک مقدار دقت کرد بعد براش نسخه نوشت!
در نسخه دکتر نوشته شده بود: یک عدد ارهآهنبر، یک عدد باغبان! نامبرده را با پیت حلبی کاشتهاید! بعد از درآوردن از خاک، از پیت در آورده دوباره در باغ بکارید!
نتیجه اخلاقی: یا پارکت را عوض کن یا باغبانت را!
هومن جعفری
- 16
- 6