امروز ولنتاین است. مژگان روبروی آینه ایستاده و چند رنگ شال مختلف را امتحان میکند. دارد وقت میگذراند تا سعید بیدار شود. چند هفتهای میشود با هم قهرند. صدای زنگ در میآید. پستچی بسته بزرگی آورده بدون نام و نشانی فرستنده. درونش یک خرس قرمز ولنتاین هست به اضافه یک نامه عاشقانه. هیچ چیز دیگری نیست؟ مژگان عصبانی نامه را پاره میکند و خرس را پرت میکند روی انبوه خرسهای توی راهرو.
یک طبقه بالاتر، شایان در حال چت با میناست، دارد راضیاش میکند که امروز کات کنند، مینا اما به او انگ خسیسی برای نخریدن کادوی ولنتاین میزند، شایان یادآوری میکند که در شش ماه گذشته یعنی درست یک هفته بعد از آشناییشان به مینا گفته که به درد هم نمیخوردند، ضمن اینکه برای دکترا پذیرش گرفته و باید برود کانادا. مینا قبول نمیکند و میگوید همه اینها دروغ است برای فرار از یک خرس و دو تا بسته شکلات. شایان بالاخره قبول میکند که تا یک ساعت دیگر همدیگر را ببینند و خرس و شکلات مینا را بدهد به شرط اینکه آخرین دیدارشان باشد.
سعید از خواب بیدار شده و میرود بیرون و وانتشان را پارک میکند جلوی در ساختمان. سعید و مژگان بدون اینکه با هم حرفی بزنند خرسهای قرمز ولنتاین را میریزند پشت وانت.
شایان از خانهاش بیرون میزند و سر پلهها با دیدن آن همه خرس قرمز جا میخورد. تازه دارد میفهمد صداهای چند وقت اخیر از کجا میآمده، زن و شوهر همسایه آنها پایین کارگاه خیاطی دارند. شایان بعد از سلام و خوش و بش یک خرس قرمز برمیدارد و میرود.
سعید به مژگان میگوید : «تو بمون خونه ممکنه برات یه بسته پستی بیاد». و چشمک میزند. مژگان بیحوصله میگوید که نامه صبح زود رسیده و آن را پاره کرده. سعید سوالات زیادی به ذهنش خطور میکند، مثل اینکه «واقعا چرا مژگان انقدر بدلج است؟» یا «آخه این زندگیه خدا؟» یا... اما مهمترینش را میپرسد: «خرس کو؟» یک ساعت بعد سعید و مژگان شکم همه خرسها را پاره کردهاند و خسته و وامانده همدیگر را نگاه میکنند.
همزمان در کافهای چند کوچه بالاتر از وانت آنها شایان و مینا نشستهاند روبروی هم. مینا خرس قرمزش را فشار داده و به شایان میگوید: زود باش بگو که همه حرفایی که زدی شوخی بود. اعصاب شایان دیگر نمیکشد و فقط سکوت کرده، مینا ناگهان گردی یک حلقه را توی دل خرس قرمز احساس میکند و چشمانش گرد میشود. با یک جهش بلند کارد کنار کیک را برمیدارد و دل خرس را پاره میکند. حلقه را برمیدارد و به شایان میگوید: میدونستم همهاش سورپرایز بود عزیزم و میپرد تا شایان را بغل کند. شایان پا به فرار میگذارد و مینا هم به دنبالش توی خیابان میدود.
مژگان و سعید دراز کشیدهاند روی لاشههای نرم خرسها. آفتاب کمرمق زمستان افتاده روی وانت و سعید دارد فکر میکند که چرا باید حلقه ازدواجشان را (که مژگان بعد از قهر در آورده بود) بگذارد توی شکم وامانده یکی از این خرسها و بفرستد برای این میمون خانم تا مثلا عاشقی کرده باشند؟ مژگان اما دارد فکر میکند این چه شوهر بیذوقی است که برای خرس ولنتاین خودش یک روبان اضافه هم نگذاشته تا با بقیه فرق کند؟ آنها خیلی فکرهای دیگر هم میکنند و در نهایت به این نتیجه میرسند که باید جدا شوند.
سه تا کوچه بالاتر مینا بالاخره شایان را در یک بن بست گیر میاندازد و با او ازدواج میکند. شایان بی خیال کانادا میشود و شش ماه بعد افسردگی گرفته و معتاد میشود و میمیرد. هنوز کفنش خشک نشده که مینا با سعید ازدواج میکند. مژگان عصبانی میشود و مینا را میکشد. سعید مژگان را میدهد دست پلیس و خودش از ناراحتی خودکشی میکند.
و همه اینها فقط برای یکی از خرسها بود، تحقیقات پلیس نشان میدهد همه خرسهایی که سعید و مژگان آن سال در حالت قهر و دلخوری درست کردهاند منتج به قتل و طلاق و خودکشی،طاعون، تيفوس، قحطي، خشكسالي و ... شدهاند.
صفورا بیانی
- 9
- 1