پسر همسایه توی کوچه ایستاده بود و هی پشت سر هم چیزی را سمت پنجره خانه پرت میکرد. انگار به شیشه سنگ میزند، اما چیزی به شیشه نمیخورد. ما همه پشت پنجره ایستاده بودیم و او و حرکات عجیبش را تماشا میکردیم. خانم باجی هم بالاخره از روی صندلیاش بلند شد و آمد ایستاد کنار ما. پرسید این پسر داره چی کار میکنه؟ شیشه میشکنه؟ برادرم گفت: «سردرنیاوردیم. چیزی که به شیشه نمیخورد.»
خانم باجی دوباره کمی پسر همسایه را تماشا کرد و سرانجام طاقت نیاورد. پنجره را باز کرد و گفت: «هوووی، چی کار داری میکنی؟ شیشه ما را میخواهی بشکنی؟ الان زنگ میزنم پلیس بیاید ببردت کانون اصلاح و تربیت.»
پسر همسایه دستش را پایین آورد و گفت: «من که کاری نکردهام. فقط دارم تمرین سنگاندازی میکنم. همین.»
خانم باجی گفت: «تمرین هم نباید بکنی. سنگ بخورد به شیشه من، چه تمرین باشد چه واقعی من دمار از روزگارت درمیارم.»
پسر همسایه گفت: «ولی من اصلا سنگی پرتاب نمیکنم که چیزی بشکند.»
خانم باجی پرسید: «یعنی بدون پرتاب سنگ تمرین سنگاندازی میکنی؟ من را ساده فرض کردهای؟ عجبا.»
پسر همسایه جواب داد: «چطور عضو تیمملی تیراندازی با تفنگ میتواند بدون فشنگ و با تفنگ خالی تمرین کند و برود مسابقات جهانی؟ بعد من نتوانم؟»
خانم باجی عقبنشینی کرد و گفت: «ببین پسرم. خب این درست است که ما باید در شرایط اقتصادی کنونی حال و روز هم را درک کنیم و با کمبودها و محدودیتها بسازیم. اما دلیل نمیشود به خاطر کمبودها آزاد باشیم ژست تهدیدآمیز داشته باشیم. شما میتوانی به سمت دیوار روبهرو تمرین سنگاندازی بدون سنگ کنی.»
پسر همسایه گفت: «اگر این طور بود آن عضو محترم تیمملی تیراندازی هم باید مینشست روی مبل خانهشان و تمرین میکرد. فشنگ نیست اما ایشان باید ژست تیراندازی را کامل بگیرد. من هم البته از این امر مستثنی...»
خانم باجی برآشفت و فریاد زد: «پس همانجا بایست تا من هم بیایم تمرین گوش کشی کنم. چنان گوش از بناگوش سرخ شدهات را بگیرم در دست بچرخانم که یک فریاد آخ مجازی شیرین نثارم کنی.»
برادرم گفت: «خانم باجی جان.مقابله باید پایاپای باشد. شما باید گوشش را به صورت مجازی در دست بگیری و ایشان هم به سبک عضو تیمملی تیراندازی به صورت مجازی درد بکشد. بعدش هم این حرفها را بگذارید کنار. برویم ناهارمان را بخوریم که این کباب سرد شد و بوی آن هوش از سرم ربود.»
همه رفتیم توی آشپزخانه. پسرهمسایه هم پلهها را دوتا یکی دویده بود بالا. اما خبری از کباب در دیس نبود. همه برگشتند سمت پسر همسایه. گفت:«من که اصلا دیرتر از شما رسیدم.» صدای روح آقاجان را شنیدیم که گفت: «آخ که چه خوشمزه بود.»
خانم باجی گفت: «باز تو دلگی کردی مرد؟» روح آقاجان جواب داد: «دلگی کدام است. با خودم گفتم امروز که همه چیزتان مجازی است به صورت تخیلی غذا بخورید بلکه حال واحوالتان یکسانسازی شود. بعدش هم مگر همه مقامات ومسئولان این روزها نمیگویند مصرف گوشت برایتان بد است؟ خب من هم خواستم کمتر به بدنتان صدمه بزنید و همهاش را خوردم.»
شهرام شهیدی
- 16
- 3