کیومرث راستش من نه سپندارمذگان را می فهمم نه ولنتاین را. یعنی بهتر است تا پیش از این که سینه چاکان اینجور مراسم ها موقع خواندن این ستون فحشم بدهند، جواب بدهم که این مراسم ها را نمی فهمم، نه این که الزاما با آن ها مشکل داشته باشم. در این شش سالی که در همین روزنامه ارمان ملی خودمان می نویسم به ندرت از ولنتاین نوشته ام. به ما چه که یک نفر می رود و برای چنین روزی یک و نیم میلیون تومان شکلات و پاستیل و خرس و شمع می خرد؟ خب لابد دوست دارند یک روز در سال این جوری و با چنین روش هایی به یکدیگر ابراز محبت کنند و بقیه روزهای سال به زبان فارسی سخت یکدیگر را از وسط به دو نصف تقسیم کنند.
کیومرث جان حقیقت هر موقع و در همین مقطع سال که ولنتاین است با خودم فکر کردم ولنتاین مهمتر است، یا مردم گرفتار در برف بدون گاز و برق؟ ولنتاین مهمتر است یا زخمی شدن یک عده در دعوای انتخاباتی میان دو کاندیدا در یکی از شهرهای کشور؟ البته مسوولان با طرح ممنوعیت فروش بادکنک و ممنوعیت برگزاری مراسم ولنتاین( مگه همایشه؟!) تلاش می کنند طنزپردازان سراسر کشور به این اتفاق واکنش نشان دهند اما دوباره آدم وسوسه نمی شود که یک ستون را فدای پرداختن به چنین مراسم هایی کند.
کیومرث من اصولا نویسنده لوسی نیستم. یعنی دوست دارم حالا که دارم کاغذ و درخت از بین می برم تا بنویسم، از هر چیزی ننویسم. دست روی مسئله هایی بگذارم که به درد پرداختن می خورند.
باور هم دارم با نوشتن و انتقاد کردن ، قرار نیست تغییری در باور یک عده ایجاد شود. می گویند باید از هر فرصتی برای شاد بودن استفاده کرد! آن وقت شب چهارشنبه سوری نارنجک می زنند و کپسول داخل آتش می اندازند و خلاصه هرکاری می کنند تا این مراسم نه تنها شاد برگزار نشود، بلکه مصدوم هم بدهیم و آخرش با کتک کاری و گریه زاری تمام شود.
کیومرث گاهی با خودم فکر می کنم اگر انسان هم مثل اتومبیل تسمه تایم داشت، ما تا الان صد بار آنرا پاره کرده بودیم. از آجیل و سفره یلدا می پریم روی درخت کریسمس و کلاه بابانوئل، از سپندارمذگان به ولنتاین، از روز زن به روز جهانی زن و.... یک اصرار عجیبی داریم که به تمام رخدادها حتما و با قاطعیّت و با الزاما هزینه زیاد واکنش نشان بدهیم.
کیومرث جان تلفن زنگ خورد، اگر اشکال ندارد جواب بدهم، تا بعدش ادامه نامه را بنویسم:
من:بله بفرمایید؟
مسوول:سلام خراباتی! کجایی؟ خبری نیست امروز ازت. نکنه درگیر خرس و شکلات بازی ای؟
من:نه از اتفاق داشتم ستون فردا رو می نوشتم.
مسوول:پس چرا زنگ نزدی؟! توی این دو سه روزه کم گُل نکاشتیم و سوژه در اختیارت قرار ندادیم بی هنر! فرصت سوز!
من:من در خدمتم. امروز ولنتاینه گفتم در اون مورد بنویسم و طبیعتا سوالی از شما نداشتم.
مسوول:ببین تو چون پسر خوبی هستی، نیتتم خیره با این خنگی؛ ولی دلم نمیاد بهت نگم امروز اگه بادکنک می خواد حمل کنی، یا توی قابلمه بذارش یا لای پتو!
من:خوشبختانه یا متأسفانه ندارم.
مسئول:خاک بر سر سینگلت پس! خرس چی؟
من:خودم هستم دیگه! واسه چی پول بدم بخرم؟
مسوول:اون که بله! نون اصلاحات بهت چسبیده، چاق شدی. اینم سند وابستگیت.
من:صحبت پایانی؟
مسوول:حرف خاصی ندارم، ببین ولنتاین تِمِش حتما باید قرمز باشه؟
من:بله!
مسوول:ای بابا! این راننده منم خنگه مثل تو. پا شده رفته خرس و شمع آبی خریده. من برم تا دیر نشده با یه قرمز عوضش کن. ولنتاینتم مبارک هانی!
کیومرث اصلاً توی می دانی من کی از ولنتاین بریدم؟ همان روزی که با پدرم به یک مغازه رفتیم و پدرم از فروشنده پرسید:« این خرس ها چیه؟!» فروشنده پاسخ داد:« واسه ولنتاینه!» و بابام ذکر کرد:« یعنی همه ش واسه یه نفره؟ یه آدم مگه چند تا خرس می خواد؟ بعدم این چه اسمیه روی این بچه گذاشتن؟ ولنتاین!». همان روز ولنتاین برایم تمام شد.
- 13
- 4