امیراحمد از ١٤ سالگی دنبال ردی از پدر و مادرش بود
خودش میگوید فعلا اسمش امیراحمد مداح است. امیراحمد ٢٥سال همهجا را دنبال پدر و مادر واقعی خودش گشت. به هرجایی که فکر میکرد رد یا نشانی از آنها پیدا میکند، سر زد. اما هیچ فایدهای نداشت. آدرسی که از شیرخوارگاه گرفته بود هم کمکی به او نکرد. ٤٠ سال از آن روزها گذشته بود. دیگر کسی از قدیمیهای محل باقی نمانده بود. اصلا محلی نبود که بخواهد سراغ پدر و مادرش را از آنجا بگیرد.
اتوبان پهنی همه خانههای آنجا را خراب کرده بود. او دیگر ناامید شده بود تا اینکه چند ماه پیش با یک کانال تلگرامی آشنا شد. کانالی که کارش پیدا کردن اقوام و آشنایان آدمهایی مثل امیراحمد بود. خیلیها به کمک این کانال توانسته بودند کس و کارشان را پیدا کنند. امیراحمد هم با این که امید زیادی نداشت، مدارک هویتش را ارسال کرد. همان چند کاغذ رنگ و رو رفتهای که از سالها پیش با خودش داشت، اما ورق برای امیراحمد برگشت. مسئولان این کانال توانستند، یکی از خواهرهای واقعی امیراحمد را پیدا کنند.
باورکردنی نبود. امیراحمد خانوادهاش را پیدا کرد، اما دیگر او همان نوزاد شیرخوار نیست. مرد میانسالی شده که حالا خودش خانوادهای چهار نفری دارد. اما هرچه باشد او هنوز همان فرزند دلبند مادرش است. حالا او چند روزی است که خانواده واقعی خودش را پیدا کرده است. یکی از خواهرانش را دیده و برای ملاقات مادرش سر از پا نمیشناسد.
همه چیز خیلی ساده و باورنکردنی شروع شد. وقتی که کلاس سوم راهنمایی سر کلاس علوم، گروههای خونی را یاد گرفت. او از زبان معلمشان شنید که گروه خونی ژنتیکی است و بچهها از والدینشان به ارث میبرند، اما گروه خونی او هیچ شباهتی به پدر و مادرش نداشت. او چندبار آزمایش داد تا مطمئن شود، اما همه چیز درست بود. گروه خونی او (o) بود. بیربطترین خون به گروه AB. همین شک را به جانش انداخت.
از آن روز به بعد فقط به تفاوتها فکر میکرد. تازه متوجه شد که هیچ شباهتی به خانوادهاش ندارد. از مو گرفته تا چشم و ابرو هیچکدامشان نه به دو خواهرش شبیه و نه حتی کمی به پدر یا مادرش رفته بود. دیگر به همه چیز شک کرده بود. یک سوال مثل خوره به جانش افتاده بود: «اینها خانواده واقعی من هستند؟» هر کاری کرد تا جواب این سوالش را پیدا کند. به سراغ اقوامش رفت، خاله و عمو، دوست و آشنا، اما هیچکدامشان جواب روشنی به او نمیدادند. هر کسی چیزی میگفت. همین تردید او را بیشتر کرد.
معلق میان زمین و هوا، به همه چیز مشکوک شده بود. دیگر طاقت نداشت. دل را به دریا زد و برای پدرش همه چیز را تعریف کرد. همه سوالهایی که در سرش زنگ میزد. از اینکه چرا شبیه هیچ کس نیست، چرا با او طور دیگری رفتار میشود. سوالهای ریز و درشتی که مدتی بود جلوی چشمانش رژه میرفت، همه را پرسید، اما پاسخ همه این سوالها فقط یک جواب کوتاه بود: «تو فرزند واقعی ما نیستی.
من و مادرت خیلی سال پیش تو را از شیرخوارگاهی در تهران به فرزندخواندگی قبول کردیم.» اما وقتی او این حرفها را از کسی شنید که همیشه او را پدر صدا میزد، جا نخورد. انگار منتظر همین جواب بود. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی «شهروند» با مردی است که پس از ٤٠ سال خانوادهاش را پیدا کرده است.
کی فهمیدی که باید دنبال پدر و مادر واقعی خودت بگردی؟
کلاس سوم راهنمایی بودم. درس علوم تجربی گروههای خونی را به ما یاد دادند. میدانستم گروه خونی پدر و مادرم AB است. خیلی دوست داشتم گروه خونی خودم را هم بدانم. در آن سن وقتی چیزی را یاد میگیری، دوست داری آن را امتحان کنی. من رفتم آزمایش دادم، اما در کمال تعجب دیدم که گروه خونی من O است. همان جا خشکم زد. حرفهای معلم علوم توی گوشم بود: «گروه خونی از پدر و مادر به ارث میرسد. یکی از راههای ساده تشخیص نسبتهای خونی و فامیلی همین تشابه گروه خونی است.»
اما گروه خونی من هیچ ربطی به پدر و مادرم نداشت. ابتدا فکر کردم که آزمایش اشتباه است. بعد از یک هفته دوباره آزمایش دادم، اما جواب همین بود. از چند نفر که در آزمایشگاه کار میکردند، پرسیدم اما آنها به من گفتند که امکان ندارد، پدر و مادری با گروه خونی AB فرزندی با گروه خونی O داشته باشند. چندبار هم از معلم علوم پرسیدم، اما نه طوری که او متوجه شود. یکدفعه به همهچیز شک کردم.
پس شک شما از همین جا شروع شد؟
بله، شروع ماجرا از همین جا بود. بعد کمکم به سراغ تفاوتها رفتم. موهای خواهران من مجعد و فرفری بود، اما من موهای صافی داشتم. رنگ پوست، چشم و ابروهای من هم اصلا به هیچکدام از اعضای خانوادهام شبیه نبود. تردیدم زیاد شده بود. همه جا دنبال مقایسه بودم. میخواستم خودم را قانع کنم که اشتباه میکنم، اما فایدهای نداشت. تفاوتهای من خیلی زیاد بود. انگار هیچ ربطی به خانوادهام نداشتم.
مانده بودم چهکار کنم، جسارت صحبت کردن با پدرم را نداشتم. به سراغ بعضی از اقوام رفتم، اما آنها هم جواب درستی به من ندادند. شکام بیشتر شد. یک روز، آخر تصمیم گرفتم که همه اینها را از پدرم بپرسم. پیش او رفتم و همه اینها را گفتم. توقع داشتم که او همه ذهنیت من را خراب کند و بگوید که اشتباه میکنم، اما در عین ناباوری به من گفت که تو بچه واقعی ما نیستی و ما تو را چندسال پیش از یک شیرخوارگاه به فرزندی قبول کردیم.
وقتی این موضوع را شنیدی چه حالی داشتی؟
راستش انگار منتظر همین جواب بودم. کمی جا خوردم، اما خیلی زود با ماجرا کنار آمدم و سعی کردم پدر و مادر واقعیام را پیدا کنم.
از پدرت نپرسیدی که چرا اینهمه سال این موضوع را از تو پنهان کرده بودند؟
او همه چیز را برای من تعریف کرد. سال ١٣٥٦ او همراه مادرم من را از یک شیرخوارگاه در تهران گرفته بودند. آنها بچهدار نمیشدند، یعنی بچههایشان یا سقط میشد یا پس از زایمان میمردند. به همین دلیل من را به فرزندی قبول کردند. چند سالی در گرمسار زندگی کردند. بعد هم که چند زلزله در گرمسار آمد به مشهد رفتیم. من مشهد بودم که این موضوع را متوجه شدم. البته الان آنها تهران هستند، اما من در مشهد ازدواج کردم و در همین شهر زندگی میکنم.
از کی دنبال پدر و مادر واقعی خودت رفتی؟
از همان ١٤ سالگی جستوجو را شروع کردم. هرجا را که فکر میکردم، دنبال آنها گشتم. ٢١سالم بود که پدرم برگه شیرخوارگاهی که من را از آنجا گرفته بودند، به من داد. به تهران رفتم. از شیرخوارگاه آدرس خانه پدر و مادرم را پیدا کردم. البته آدرس دقیق نبود، فقط منطقه محل سکونت آنها مشخص بود. به همین دلیل هم نتوانستم آنها را پیدا کنم.
چرا از اهالی محل پرسوجو نکردی؟
راستش محلی باقی نمانده بود. یک اتوبان بزرگ همه محله قدیمی که من در آنجا به دنیا آمدم را خراب کرده بود. هیچکس رد و نشانی از پدر و مادرم نداشت. از طریق پلیس و بهزیستی هم اقدام کردم، اما فایدهای نداشت. همه این سالها آرزو داشتم که خانواده واقعی خودم را پیدا کنم، اما کار سختی بود. تقریبا از ١٤سالگی دنبال آنها بودم. هرچه میگذشت امیدم کمتر میشد، اما هیچ وقت دست از تلاش برنداشتم.
پس چطور آنها را پیدا کردی؟
چند ماه پیش از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامیاي آشنا شدم که کارش پیداکردن آدمهای گمشده بود. راستش آن اوایل زیاد اعتماد نداشتم؛ یعنی باور نمیکردم اما وقتي که متوجه شدم خیلیها از همین طریق خانواده و اقوامشان را پیدا کردهاند، من هم مدارکم را برای مسئولان این کانال ارسال کردم. آنها هم بعد از بررسی با من تماس گرفتند و گفتند که خانوادهات را پیدا میکنیم اما باید صبور باشی. من منتظر بودم، ١١ اسفند بود که از طریق همین کانال به من خبر دادند که خواهرم را پیدا کردند. باورم نمیشد که بعد از این همه سال بالاخره خانواده واقعیام را میبینم. خواهرم چند روز بعد از اسفراین به دیدن من به مشهد آمد؛ یکی از شیرینترین لحظات عمرم بود.
مادرت را دیدی؟
از نزدیک ندیدمش. او سکته کرده و زمینگیر شده بود؛ هیجان برایش سم است. خواهرها و برادرانم موضوع را آرمآرام به او گفتند. الان چند روزی است که با او تلفنی صحبت میکنم. قرار است برای عید به دیدنش بروم.
چطور شد که تو از شیرخوارگاه سر درآوردی؟
پدر من سنگکار بود و برای کارش به شهرستان میرفت. مادر من با کار پدرم و مسافرتهای پیدرپی او مخالف بود. این درگیری ادامه داشت تا اینکه مادرم تهدید كرده بود که اگر پدرم دوباره برای کار او را تنها بگذارد، بچهها را به شیرخوارگاه میبرد ولي پدرم این حرف مادرم را جدی نمیگیرد. بعد برای کاری به مسافرت میرود. مادر هم من را همراه با ٤ تا از خواهرها و برادرم به شیرخوارگاه میبرد. من آن موقع شیرخوار بودم و یک خانواده فردای همان روز من را باخودش میبرد.
چه بر سر بقیه خواهرها و برادرهایت آمد؟
پدرم وقتی از این موضوع مطلع شد، بلافاصله به تهران بازگشت و به شیرخوارگاه رفت تا ما را برگرداند؛ همه بچهها بودند به جز من. چند ماهی هم دنبال من میگردد، اما من را پیدا نمیکند. به خاطر اینکه آدرس خانه پدرخواندهام که در شیرخوارگاه ثبت شده بود، اشتباه بود.
یعنی مادرت باعث شده تا تو این همه سال از خانواده واقعی خودت دور باشی؟
بله؛ اما از او ناراحت نیستم. من مادرم را بخشیدم. واقعیت این است که من شرایط زندگی او را نمیدانم. شاید زندگی آنها خیلی سخت بوده که چنین تصمیمی گرفته است ولي من هیچ دلخوری از او ندارم. تا جایی که به من گفتند پدرم ١٠سال پیش فوت کرده و در مسجد سلیمان دفن شده است. ما از طرف پدری اصالتا بختیاری هستیم. یکي از برادرانم هم شهید شده است؛ میخواهم بعد از این همه سال لذت خانواده واقعی را بچشم.
در صحبتهایت گفتی که ازدواج کردهای؟
من چند سال است که ازدواج کردهام. یک دختر ١٢ساله به نام سوگند و یک پسر ٤ساله به نام سهیل دارم. من قبل از ازدواج همه چیز را درباره خودم به همسرم گفتم. فرزندانم هم در جریان بودند. همسرم در این مدت برای پیداکردن خانوادهام خیلی کمک کرد. از اینکه بعد از ٢٥ سال جستوجو بالاخره آنها را پیدا کردم و میتوانم مادرم را ببینم واقعا خوشحالم.
امیرحسین خواجوی
- 20
- 6
فاطمه نادری
۱۳۹۹/۱۰/۹ - ۱۴:۵۸
Permalink