پنج مرد ۲۶ تا ۵۲ ساله با هم قرار گذاشتند تا در اولین فرصت،كار حفر چاه فاضلاب جدید را شروع كنند. حادثه شوم و مرگباری، بیصبرانه در انتظار هر پنج مرد بود. اتفاق دردناكیكه نه تنها مردم روستای برسیان در شرق اصفهان، بلكه تمام مردم روستاهای اطراف، نیروی انتظامی،آتشنشانی و اورژانس را به برسیان كشاند تا شاهد یكی از عجیبترین و غمبارترین حوادث زندگیشان باشند.
خانه به چاه فاضلاب جدیدی احتیاج داشت. اصغر قدرتی با برادرش عباس و پسرانشان حسین و محمد و دامادشان، روحا... طالبینیا، جای فاضلاب را كنار خانه مشخصكردند و قرار شد هر روز بعد از برگشتن از محل كار نوبتی چاه را بكنند. بهرام طبالی یكی از اقوام آنها به خبرنگار جامجم میگوید: «ساعت ۴ بعدازظهر كه از محل كار برمیگشتند، چند متر میكندند. تا چند روز هیچ مشكلی نبود، اما حوالی ساعت ۵ بعدازظهر ۱۶ شهریور ماه، اوضاع بدجور به هم ریخت. اصلا فكر نمیكردیم چنین بلایی سرمان بیاید.»
چاه مخوف
روز حادثه تمام اعضای خانواده دور چاه جمع شده بودند؛ حتی زنان و دختران و بچهها. صدای بگو و بخندشان كوچه را پر كرده بود. هیچكدام نمیدانستند تا دقایقی دیگر شاهد حادثه عجیبی خواهند بود. شوخی و خنده كه تمام شد، حسین ۳۲ ساله آماده شد تا وارد چاه ۱۳ متری شود كه مثل اژدهای گرسنه دهان باز كرده و منتظر بلعیدن طعمه بود. ته چاه را نگاهكرد. ظلمانی بود مثل شب.
محمدرضا، خواهرزاده ۱۴ ساله حسین، بیلچه را به داییاش داد و حسین وارد چاه شد. چند دقیقه بعد هر چه او را از بالای چاه صدا زدند، جواب نداد. نفس هیچكس از ترس بالا نمیآمد. اصغر، پدر ۵۲ساله حسین، بالای چاه رفت و چند بار پسرش را صدا كرد. جز سكوتی وحشتناك هیچ صدایی نیامد. زنان به گریه افتاده بودند.
پدر بیتاب شد. تصمیم گرفت پسرش را نجات دهد. مردان سعیكردند جلوی او را بگیرند، اما كسی حریفش نشد و وارد چاه شد. همه با نگرانی به چاه خیره شده بودند. چند دقیقه بعد او را صدا زدند: «اصغر آقا، اصغر آقا...» هیچ صدایی از چاه نیامد. صدای گریه زنان و دختران تبدیل به شیونی زجرآور شد.
همه به سر و صورتشان میكوبیدند. روح ا...، داماد اصغركه شاهد ضجههای جگرسوز همسر و مادرزنش بود، سومین مردی بود كه تصمیم گرفت برای نجات آنان به چاه برود. هرچهگفتند خطرناك است نرو، به خرجش نرفت. چند دقیقه بعد، او هم در تاریكی چاه از چشمها پنهان شد. صدای جیغ و شیون زنان بلندتر شد و همه روستا را به كنار چاه كشاند. كمكم خبر به روستاهای اطراف هم رسید وغوغایی برپا شد.
بعد از روحا...، اینبار محمد، برادرزاده ۲۶ ساله اصغر وارد چاه شد. محمد، نه صدای گریه مادرش را میشنید و نه التماسهای دیگران را میدید. به تنها چیزیكه فكر میكرد، نجات جان سه نفری بودكه اسیر چاه مخوف شده بودند. نگاهی به دیگران كرد و وارد چاه شد. محمد هم مثل بقیه بیسروصدا در تاریكی چاه گم شد. اژدهای خفته در چاه انگار هنوز گرسنه و دنبال قربانی بود.
عباس قدرتی كه نگران محمد، پسرش بود، طناب به دوركمرش بست و وارد چاه شد، اما وسط راه طناب پاره شد و او هم بهشدت به درون چاه سقوط كرد. در یك چشم برهم زدن، پنج مرد ناپدید شدند. زنان صورتشان را چنگ میانداختند و كمك میخواستند.
تا چشم كار میكرد، جمعیت بود كه دور چاه مرگ
جمع شده بود. طبالی میگوید: «جلوی هیچكدامشان را نتوانستیم بگیریم. میگفتند میخواهم پسرم یا بچه برادرم را نجات دهم. هرچه فریاد كشیدیم فایده نداشت. اگر طناب پاره نشده بود من هم میرفتم. در آن شرایط با اورژانس تماس گرفتم و درخواست كمك كردم.»
محمدرضا - خواهرزاده حسین - که شاهد ماجرا بود، ادامه میدهد: «همه هول كرده بودند و میخواستند همدیگر را نجات بدهند. هرچه گفتیم نروند، گوش ندادند. هر كسی كه گوشی داشت زنگ میزد به اورژانس و كمك میخواست.»
۵ قربانی
در مدتی كه همه با نگرانی و گوشی بهدست، شماره اورژانس اصفهان را میگرفتند، چند نفر از جوانان، سه كپسول اكسیژن آوردند و لوله آن را درون چاه فرستادند تا محبوسان نفس بكشند و خفه نشوند.
عقربهها جان میكندند جلو بروند. هر دقیقه به اندازه یك ساعت میگذشت. امیدها برای زنده ماندن محبوسان داشت تبدیل به ناامیدی میشد. بالاخره ساعت حدود ۷ شب اولین آمبولانس اورژانس اصفهان از راه رسید و تكنیسینها به سختی و از لابهلای جمعیت خودشان را به نزدیكی چاه رساندند.
مردم كه انگار فرشته نجات را دیده بودند به سمتشان هجوم بردند. میلاد صادقی، یكی از تكنیسینهای فوریتهای پزشكی اصفهان میگوید: «جو خیلی متشنجی بود و همه میخواستند محبوسان را نجات دهیم. به مردم گفتیم ما تجهیزات نداریم و باید صبر كنیم تا آتشنشانان بیایند. چند دقیقه بعد، آنها هم از راه رسیدند.»
صادقی در حال توضیح دادن به مردم بود كه از دیدن صحنهای ترسناك خشكش زد. كپسولهای بزرگ اكسیژن در حال تزریق اكسیژن به چاه بوده و چند نفر بالای چاه مشغول سیگار كشیدن بودند.
صادقی خوب میدانست اگر جرقه بسیار كوچكی به جان چاه بیفتد، چه فاجعهای رخ میدهد: «اگر منفجر میشد، صدها كشته و مجروح روی دستمان میگذاشت. تزریق اكسیژن به كسانیكه خودشان قادر به تنفس نبودند، هیچ فایدهای نداشت. در این بین، چند نفر تصمیم گرفتند وارد چاه شوند كه بهسختی جلویشان را گرفتیم. آتشنشانان كه آمدند، وضعیت خیلی بدتر شد. نمیتوانستیم جمعیت را كنترل كنیم. هر چه نیروی انتظامی هشدار میداد، گوش مردم بدهكار نبود.»
آتشنشانان بعد از آمادهكردن تجهیزاتشان، وارد چاه شدند. همه دست به دعا برداشته بودند. بغض و ترس را میشد در صدا و چشم همه دید. اولین مصدوم كه بالا آمد، صادقی او را معاینه كرد. مردم روی كاپوت ماشینها كوبیدند و با التماس از او خواستند تا مصدومان را نجات دهد. مصدوم هیچ علائم حیاتی نداشت و كبود شده بود.جمعیت لحظه به لحظه فشردهتر میشد و با این وضع دست صادقی و همكارش برای رسیدگی به مصدومان بسته بود. هر لحظه امكان داشت عدهای به داخل چاه سقوط كنند. با چند نفر از جوانان قویهیكل روستا صحبت كرد تا با كمك آنها امنیت برقرار شود. زنان را جمع كردند و به داخل حیاط یكی از خانهها بردند و در را رویشان بستند. سپس دور تا دور آمبولانس و چاه را طناب كشیدند تا صادقی و همكارانش به مصدومان رسیدگیكنند. هر مصدومی كه بالا میآمد، تكنیسینهای اورژانس بهدقت او را معاینه میكردند. صادقی میان امید و ناامیدی، دنبال علائم حیاتی بود، اما دریغ از نشانهای برای زنده بودن. عقربهها ساعت ۱۱ شب را نشان میدادند كه عملیات بالاخره تمام شد و اجساد پنج مرد توسط آمبولانس به بیمارستانهای چمران و فارابی منتقل شد.
چند روز از حادثه میگذرد و آگهی ترحیم پنج مردیكه جانشان را برای نجات یكدیگر دادند، روی دیوارها و خانههای روستای برسیان خودنمایی میكند.
- 22
- 4