«بیپولی باعث شد که با دوستان قدیمیام نقشه یک سرقت را طراحی کنیم. نخستينبار بود که دست به خلاف میزدیم، همین ناشی بودنمان هم باعث شد که در نخستین سرقت گیر بیفتیم.» اینها بخشی از صحبتهای مردی است که به جرم سرقت مسلحانه از یک طلافروشی در تهرانپارس دستگیر شده است.
مرد جوانی که با همدستی دو نفر از دوستانش صبح پنجشنبه به یک طلافروشی در شرق تهران دستبرد زد. سرقتی مسلحانه و البته ناکام.
ساعت ١١ صبح پنجشنبه هفته گذشته بود که حسن همراه با حسین و رضا با اسلحه وارد یک طلافروشی در میدان رهبر تهرانپارس شد و با تهدید همه طلاهای موجود در مغازه را سرقت کرد؛ اما هوشیاری کسبه و رهگذران این دزدان تازهکار را به دام انداخت. حسن همراه با ساک طلاها از سوی مردم دستگیر شد، حسین و رضا هم تنها ٣ ساعت پس از این حادثه از سوی پلیس دستگیر شدند، تا این سارقان ناشی در نخستین سرقت خیلی زود طعم مجازات را بچشند.
اعضای این باند تازهکار ظهر دیروز از اداره آگاهی به دادسرای ویژه سرقت تهران منتقل شدند تا از سوی بازپرس نصرتی تفهیم اتهام شوند. اتهام سنگین سرقت مسلحانه که برای این سه سارق، تا پیش از این هیچ معنایی نداشت، حالا به کابوس بزرگ برای آنها تبدیل شده است. در ادامه گفتوگوی «شهروند» با حسن یکی از سارقان مسلح طلافروشی میدان رهبر را میخوانید.
چند سال داری؟
٢٤سال.
ازدواج کردی؟
بله؛ دو سال است که ازدواج کردم و یک پسر دو ماهه هم دارم.
میدانی چه جرمی مرتکب شدی؟
بله سرقت از طلافروشی. سرقتی که به نتیجه نرسید. ما حتی رنگ طلاها را هم ندیدیم.
اما جرم شما سرقت مسلحانه است؟
هیچکدام از سلاحها کار نمیکرد. این را ماموران آگاهی هم تأیید کردند.
چاقو و قمه هم داشتید؟
ما با قمه به داخل مغازه نرفتیم. فقط یک چاقو کوچک همراهمان بود با دو کلتی که هیچکدام کار نمیکرد.
پیش از این هم دست به سرقت زده بودی؟
نه من اصلا هیچ سابقهای ندارم. حسین و رضا هم همینطور هیچکدام از ما سه نفر تا قبل از این هیچ جرمی مرتکب نشده بودیم. همین ناشیبودنمان هم باعث شد که گیر بیفتیم.
چه شد که به فکر سرقت افتادی؟
همه این ماجرا طی یک هفته اتفاق افتاد. من با حسین و رضا در خانه نشسته بودیم و یکدفعه به سرم زد که یک کار پرسود و پردرآمد جور کنم تا از این وضع خلاص شوم.
از چه وضعیتی؟
من چند سال است که به تهران آمدم و کارم جوشکاری است؛ اما خرج زندگی امانم را بریده بود. هر چقدر کار میکردم به هیچ چیز نمیرسیدم. چند وقتی بود که به پول زیاد فکر میکردم، اما نمیدانستم که چه کار کنم. هفته پیش بود که در تلگرام خبری از یک سرقت دیدم؛ سرقتي از طلافروشی.
وقتی خبر را کامل خواندم، متوجه شدم که سارقان دستگیر نشدهاند. مقدار طلایی هم که به سرقت رفته بود، خیلی زیاد بود؛ چند صدمیلیون تومان پول. خیلی وسوسه شدم، با خودم فکر کردم تا کی باید جوشکاری کنم و شبها از چشمدرد تا صبح خوابم نبرد. تصمیم را با حسین و رضا هم درمیان گذاشتم، آنها هم خیلی زود قبول کردند.
آن موقع به جرم سرقت مسلحانه هم فکر کردی؟
نه اصلا نمیدانستم سرقت مسلحانه چه مجازاتی دارد. هنوز هم نمیدانم که چه حکمی برای ما صادر میشود.
وضع مالی همدستانت هم خوب نبود؟
تقریبا مثل خود من بودند. حسین که سنگکاری میکرد، ماهی ٧٠٠ تا ٨٠٠هزار تومان درآمد داشت. رضا هم بعدازظهرها در یک پیک موتوری مشغول کار بود، درآمد چندانی نداشت و شرایطش از ما هم بدتر بود. ٢ تا بچه داشت و دوبار هم ازدواج کرده بود. خیلی سختی کشیده بود، وقتی این پیشنهاد را مطرح کردم حسین و رضا سریع قبول کردند.
با همدستانت کجا آشنا شدی؟
آنها دوستان من هستند. ما از شهرستان به تهران آمده بودیم و اینجا با هم مشغول کار شدیم. خانهای هم داشتیم که البته محل سکونت حسین بود. گاهی اوقات آنجا دور هم جمع میشدیم و چند ساعتی هم را با هم بودیم. آن روز هم بعد از یک هفته همدیگر را دیدیم که صحبت این سرقت پیش آمد.
طلا فروشی را از کی زیر نظر داشتید؟
چند دقیقه قبل از سرقت.
یعنی شما هیچ نقشهای برای این سرقت نداشتید؟
هیچ نقشهای در کار نبود. اصلا ما به آن محل آشنایی هم نداشتیم.
پس چه شد که آن طلافروشی را برای سرقت انتخاب کردید؟
ما همان روز پنجشنبه از خانه خارج شدیم. حدود ساعت ١١صبح بود که به حوالی میدان رهبر رسیدیم. یک مغازه طلافروشی کوچک آنجا بود. داخل طلافروشی هم فقط فروشنده بود. خیابان خلوت بود. ما هم تصمیم گرفتیم از همان مغازه سرقت کنیم. سه تا ماسک بهداشتی از داروخانه خریدیم و به داخل مغازه رفتیم.
بعد از برداشتن طلاها به سرعت از مغازه خارج شدیم. رضا روی موتور منتظر ما بود، اما هنگام خارج شدن از مغازه طلافروشی یکی از مغازهداران آنجا ما را دید و شروع به داد و فریاد کرد. مردم جمع شدند. من و حسین قصد فرار داشتیم. حسین با اسلحه چند نفر را تهدید کرد و خودش را به رضا رساند. آنها با موتور فرار کردند، اما من که ساک طلاها دستم بود، توسط مردم دستگیر شدم.
چگونه دستگیر شدی؟
من به سرعت در پیادهرو درحال فرار بودم. حسین هم با من داشت میدوید. مردم هم داد و فریاد میکردند. یکدفعه دیدم جوان تنومندی جلویم سبز شد. خواستم از دستش فرار کنم، اما او محکم مرا گرفت و به زمین زد. ساک هم از دستم افتادم و طلاها روی زمین پخش شد. وقتی طلاها را روی زمین دیدم، انگار همه چیز برایم تمام شد.
افکار و رویاها، زندگی راحت، آسایش زن و فرزندم، اینکه از صبح تا شب برای پول زمین و زمان را زیر رو کنی؛ همه اینها برای یک ثانیه در ذهنم شکست. تازه فهمیدم که چقدر خوشخیال بودم.
همدستانت چطور دستگیر شدند؟
وقتی پلیس مرا دستگیر کرد، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. پلیس به من گفت که همکاری کردن با آنها به نفع من است. البته اگر هم این کار را نمیکردم، حسین و رضا باز هم دستگیر میشدند. آنها جایی برای مخفی شدن نداشتند.
همین شد که تصمیم گرفتم با پلیس همکاری کنم. با آنها تماس گرفتم و قرار گذاشتم. وقتی سر قرار آمدند، از سوی پلیس دستگیر شدند. البته حسین و رضا میدانستند که پلیس دنبال آنهاست. ولی جایی برای مخفی شدن نداشتند.
چقدر طلا سرقت کردید؟
حدود ٢کیلو طلا بود. تقریبا هرچه طلا در ویترین بود را داخل ساک ریختیم.
میخواستید با پول طلاها چهکار کنید؟
حسین هر ماه باید قسط میداد. چندتا از اقساطش عقب افتاده بود. او میخواست با سهمش تسویه کند و یک مغازه کوچک اجاره کند. من هم میخواستم برای خودم کار کنم. رضا هم که میخواست سرمایهای جور کند تا بچههایش راحتتر زندگی کنند.
اسلحه را از کجا تهیه کردید؟
حدود ٤سال پیش از میدان شوش تهران به قیمت ١٧٠هزار تومان، البته چون خراب بود به این قیمت خریدیم.
و حرف آخر؟
فقط پشیمانی. همه این ماجرا از یک فکر پوچ شروع شد و یک هفته بیشتر طول نکشید که من و حسین و رضا کارمان به اینجا کشید. در همه این مدت هر شب در بازداشتگاه کابوس میبینم. از مجازات میترسم.
- 9
- 1