پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳
۰۷:۳۴ - ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۳۰۷۳۵۲
اخبار افغانستان

روایت پناهنده‌ای که ٢ سال اسیر طالبان بود

٧٣٠ روز شکنجه زیرِ زمین

اخبار افغانستان,خبرهای افغانستان,تازه ترین اخبار افغانستان,زندگی مهاجران افغانی در ایران
اسیران طالبان، خاک و ریشه گیاهان می‌خوردند رفیق، برای تامین هزینه‌های درمان دخترش نیازمند حمایت است

٧٣٠ روز در سیاهی گذشت. در چاله‌ای زیر زمین. عمیق. بی‌هوا. بی‌نور، بی‌خوراک. باید ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی که «رفیق» در سیاهی اسیر طالبان بوده را بشمریم. اما چه کسی می‌تواند لحظه‌های ٧٣٠ روز اسیری و ندیدن روز را تصور کند و چوب خط بکشد برای‌شان جز رفیق که هنوز بعد از بیست و چند‌سال زخم‌های کاری بر روی تنش مانده و هنوز وقتی شلوارش را بالا می‌زند تا جای ترکش روی پاهایش را نشان دهد، دستان درشت و مردانه‌اش می‌لرزند.

 

چشم‌هایش هم انگار با نور آفتاب اخت نگرفته‌اند. آخر این چشم‌ها دو‌سال تمام رنگ نور را ندیده‌اند و بعد از این همه‌ سال هنوز خودشان را جلوی آفتاب جمع‌وجور می‌کنند. این داستان واقعی است و رفیق بیست سال، هر روز و هر روز تعریفش کرده. مثل یک فیلم، آن ٧٣٠روز و روزهای قبلش را عقب و جلو زده و یادش آمده روزی را که مولوی منان نیازی در‌سال ١٣٧٣در مصاحبه‌ای خود را سخنگوی گروه جنگجوی جدیدی به نام طالبان معرفی کرد. یادش آمده که رادیوی افغانستان گفت این خاک، جان و ناموس ما است و باید برای آن‌که به دست طالبان نیفتد، متحد شویم و بجنگیم. «قدرت خدایی آمد در جانم. نفسم بند کرد در سینه. ١٥ساله بودم»

 

بامیان، دره اسارت

گفتند از هر خانه‌ یک نفر بدهید تا طالب شود و با ما بجنگد. طالبان یا جوانان را می‌کشاندند سمت خودشان یا پول می‌گرفتند از کسانی که نمی‌خواستند به آنها بپیوندد و بعد آزار و اذیت شروع می‌شد. رفیق و بقیه اهالی ولایت پروان هم طالب بودند، اما طالب صلح. طالب آرامش، طالب رفاقت.

 

برای همین هم تن به جنگ ندادند و فرار کردند. تمام خانواده بار بر دوش راهی شدند و از همان روز معنی واژه آوارگی و بی‌پناهی به زندگی‌شان آمد. به زندگی آنها و تمام مردمی که زیر آتش طالبان بودند. مردمی که شغل‌شان کشاورزی بود و نشسته در دامنه هندوکش روزگار می‌گذراندند. آواره ولایت دیگر شدند. نه فقط پروان که کابل هم در اشغال طالبان بود. آن‌قدر آتش زیاد شد که مردان پروان هم مجبور شدند به جبهه متحد افغانستان بپیوندند. تفنگ‌ بر دست بگیرند تا خانه و زندگی‌شان را از دست‌ طالبان نجات دهند و رفیق که هنوز پشت لب‌هایش سبز نشده بود هم تفنگ بر دست شد، با ٧٥ مرد هم‌ولایتی‌اش تا غوربند را آزاد کنند. تا باز باد در دره‌های (کوه بابا) آزاد بچرخد.

 

«از جایی که ما در پروان بودیم ١٥کیلومتر فاصله بود تا کابل. کابل را هم گرفته بودند. زبر و زرنگ بودم. سنگ را جابه‌جا می‌کردم. می‌خواستیم ولایت‌مان را نجات دهیم. کشورمان را نجات دهیم» آه می‌کشد. ٢٥ نفرشان در دره غوربند کشته شدند. جنگ بود. تن‌به‌تن. رفیق و چند نفر دیگر نزدیک بامیان اسیر شدند. اسارتی که ٧٣٠ روز طول کشید. صدایش عوض می‌شود به این‌جا که می‌رسد. به دره بامیان با آن همه زیبایی‌اش که دره اسارتش شد.

 

آنها را بردند به دره سعیدان. به زندانی در دل کوه که جامانده از زمان حضور شوروی در افغانستان بود. چشم بسته. دست‌وپا و گردن به زنجیر. مگر می‌شود از شر زنجیری که گردن را به دست وصل می‌کند، رها شد؟ مگر می‌شود با چشم‌های بسته و پشت خمیده از میان دسته‌دسته مرد تفنگ به دست فرار کرد و نشد.

 

آنها نتوانستند. زندانی در دل کوه شدند. زندانی زیر زمین. عمیق. بی‌هوا. بی‌نور، بی‌خوراک. در چوبی ورودی زندان که بازمی‌شد باید خمیده واردش می‌شدند. بعد اتاقی ٢٠متری بود که نمی‌شد در آن ایستاد. نه پنجره‌ای بود، نه نوری. فقط یک دریچه به اندازه لوله بخاری بود که نوبتی می‌رفتند کنارش و هوا می‌گرفتند. ٥٠ مرد اسیر آن ٢٠ متر بودند. « دو‌سال روشنی ندیدم. به لباس‌هایم که دست می‌زدم پودر می‌شد و می‌ریخت.

 

دو روز غذا می‌دادند و یک هفته غذا نمی‌دادند. خاک می‌خوردیم، اگر گیاهی پیدا می‌کردیم می‌خوردیم و وقت‌هایی هم پیش آمد که... «سکوت می‌کند. کلام در زبانش نمی‌چرخد که بگوید از گرسنگی زیاد مدفوع هم خورده‌اند. مردان جنگجویی که پشت‌شان را خم کردند تا نور را نبینند. در آن دخمه که کبریت روشن نمی‌شد، چون هوا نداشت. فقط یک هواکش داشت به اندازه لوله بخاری. «بعضی شب‌ها که شیفت یک آدمی بود که دلش می‌سوخت قایمکی ما را بیرون می‌آورد تا دست و روی خودمان را بشوریم. دست به موها می‌کشیدم پر از شپش بود. چه بگویم آخر.»

 

زمین آن‌قدر نم داشت که اگر می‌کندند به آب می‌رسیدند و دست‌و‌پای‌شان از این‌همه نم و رطوبت ورم کرده بود. آنها روزهای بسیاری زمین را کندند تا به نور برسند، اما همه‌اش سیاهی بود و سنگ. آنها زیر کوهی اسیر بودند که راهی به بیرون نداشت. راه‌های رسیدن به دره سعیدان را هم طالبان بسته بودند. پل را خراب کرده و ماشین آتش زده بودند تا راه بسته شود.

 

خانواده‌اش می‌دانستند اسیر شده. ٦ برادر و مادر و پدر پیرش که نه توان آزاد کردنش را داشتند و نه توان دوری و دیدن اسارت. برای همین هم دایی‌اش که درس خوانده بود و در پاکستان زندگی می‌کرد، نامه‌ای برای فرمانده طالبان نوشت و خودش را طرفدار آنها نشان داد و گفت پدرِ رفیق پیر است و بی‌طاقت، آزادش کنید تا به طالبان بپیوندد. «با همین حرف من را آزاد کردند و بردند به کابل و گفتند باید متحد ما شوی و من گفتم باشد. کارت برای من چاپ کردند که این طرفدار ما است و چون غوربند را می‌شناسد، فرمانده شود.»

 

رفیق نور را دید. چشم‌هایش را از همان روز جمع کرد برای دیدن آفتاب. طالبان به او چهل روز مرخصی دادند و گفتند بعد از چهل روز با بیست یار به غوربند برو و بجنگ. «رفتم حمام. رفتم آرایشگاه. نذاشتند ریشم را بزنم. ریشم خیلی بلند شده بود. گفتم با چند نفر دیگر می‌روم به پنج‌شیر که در دست جبهه متحد علیه طالبان بود و از آن‌جا اطلاعات برایتان می‌آورم. قبول کردند. قدم به پنج‌شیر که گذاشتم مثل گذشتن از مرز بود. کارت طالبان را پاره کردم.» رفیق از مرز گذشت. اما این تنها مرز زندگی‌اش نبود که باید از آن می‌گذشت. او بار بعدی از مرز ایران گذشت و پناهنده کشور همسایه شد. پناهنده روزهای دور از وطن.

 

مسافر کوه‌های تفتان

پنج‌شیر دست جبهه متحد بود که خانواده مادری رفیق ساکن آن‌جا بودند. «دولت برای ما گل آورد و مرا برد دره پنج‌شیر. گفتم گل به چه کارم می‌آید؟ آن دو‌سال کجا بودید؟»

 

پدرش در همان سال‌های اسارت رفیق راهی ایران شد. سرش را می‌اندازد پایین و صدایش در گلو خفه می‌شود وقتی از شدت ناراحتی پدرش می‌گوید: «آنقدر فشار رویش بود که می‌خواست سکته کند.» مرد پناهنده زمینی اطراف اصفهان شد که کشاورزی در آن رونق داشت. آمد و همان‌جا، جاگیر شد تا روزی که رفیق و مادر و برادرهایش هم راهی ایران شوند.

 

آن هم وقتی جبهه متحد می‌گفت از افغانستان نروید. بمانید و بجنگید و طالبان هم اگر دست‌شان به او می‌رسید، مرگ شیرین‌ترین اتفاق برایش بود. بار دیگر بار بر دوش شدند و این بار نه به قصد ولایت دیگر که به قصد کشوری دیگر.‌ سال ١٣٧٦ بود. «در ایست بازرسی غزنی، مادرم سمت راستم نشسته بود و برادرم سمت چپم. من هم فرورفته بودم در صندلی از ترس تا از آن‌جا بگذریم.» از آن‌جا برای همیشه گذشتند.

 

از راه پاکستان به سیستان رسیدند به کوه‌های آتشفشانی تفتان و بعد هم شهر خاش. «در خاش گیر افتادیم. پلیس ایران ما را گرفت. اما دم مرز سختی ندیدیم. اصلا اذیت‌مان نکردند. بعدا سختگیری‌ها زیاد شد. آن موقع این‌طوری نبود. الان خودکشی است آمدن. پول هم نمی‌گرفتند. آن‌موقع هنوز ازدواج نکرده بودم. همان‌جا به ما یک ظرف برنج دادند تا سیر شویم.» در شهرهای مرزی نماندند.

 

از آن‌جا یک‌راست راهی اصفهان شدند و به مزرعه‌ای رسیدند که پدرش در آن‌جا کار می‌کرد. «موقعی که رسیدیم رئیس پدرم در مزرعه گریه ‌کرد. می‌گفت این مرد حالش بد است. نه آب می‌خورد، نه خوراک می‌خورد. چطور زنده است.» پدرم توانی نداشت. مسافران همیشگی خاک ایران شدند. همان زمان چند مصاحبه از آنها شد تا کارت اقامت بگیرند. خودش هم کارگر کوره آجرپزی شد. رفیق آتش و خاک. بعد هم عمه و شوهرعمه و شمین به ایران آمدند. دخترعمه‌ای که همسر رفیق شد. یارش.

 

تب تند مرجان

لباسش را می‌تکاند. با دستان کارکرده‌اش موهایش را مرتب می‌کند. «ببخشید لباس کار تنمه.» دو‌سال از روزی که کار کوره آجرپزی کساد شد و رفیق، دست شمین و بچه‌ها را گرفت و از اصفهان راهی تهران شدند، می‌گذرد. «اصفهان اگر می‌ماندم باید بچه‌ها را دانه‌دانه می‌فروختیم. کار کوره خوابیده بود و من بیکار و برای همین هم دیگر نمی‌شد آن‌جا بمانم. در دولت‌آباد اصفهان بودیم.»

 

دست شش دخترش را که زیبا چهارده‌ساله بزرگترین‌شان است و بعد از او هم سه دختر دیگر و یک دوقلو را گرفت و آمدند تهران.. دوقلویی که رفیق جانش تمام می‌شود از آوردن نام‌شان. از آوردن نام مرجان، یکی از قل‌ها که مریضی مادرزادی دارد. مقعدش بسته است. بچه سه ساله را دو بار عمل کردند. «هیچ‌چیزی در خانه نداریم. هرچه بود و نبود را فروختیم. خیّر پیدا شد تا ٤٠‌میلیون هزینه عمل را جور کردیم. مردم ایران دل رحیمی دارند. دل‌شان می‌سوزد. اگر جای دیگه بودم که اصلا نمی‌توانستم زندگی کنم. دخترم می‌گفت نشسته بودم از خستگی کنار خیابان خانمی برایم ساندویچ آورد. گفتم نمی‌خواهم فقط خسته‌ام به زور به من داد.»

 

کارت اقامت‌شان در دست بیمارستان است و برای همین هم گرفتار ثبت‌نام مدرسه دخترهاست که بدون کارت اقامت ثبت‌نام‌شان نمی‌کنند. همان کارت که شناسنامه‌شان است. کارت ملی‌شان. ورق هویت‌شان. تا آخر بیمارستان زنگ زد به مدرسه که اینها اقامت ایران دارند و در مدرسه ثبت‌نامش کنید. خودش دو کلاس بیشتر درس نخوانده آن هم در مدرسه‌ای که جنگ ویرانش کرده بود.

 

می‌خندند وقتی یاد آن روزها می‌افتد که به جنگ و ویرانی با همکلاسی‌هایش می‌خندیدند. «چه می‌دانستیم جنگ چیه.» حالا دوست دارد دخترها درس بخوانند. پسر چند ماهه‌اش هم همین‌طور و حتی مرجان که مریض است و باهوش‌ترین دختر. مرجان خرجش بالاست. باید پوشک استفاده کند و باز هم باید یک عمل دیگر را پشت‌سر بگذارد. عملی که رفیق نمی‌داند با این وضع بیکاری چطور باید پولش را جور کند.

 

دو سالی که به تهران آمده‌اند، درگیر مریضی بودند. خودش هم بنایی کرد، مکانیکی و نقاشی. بعد هم چرخ گرفت و باربری کرد و اما دست‌وپایش اجازه ندادند. پاهایی که سه، چهارجا شکستگی و خون‌مردگی دارد و ورم کرده و جای ترکش در همه تنش پیداست. سرش هم ١٨بخیه دارد که همه این سال‌ها چرک کرده و نمی‌داند این‌همه چرک برای چیست. «مدتی دستفروشی کردم که اجازه نمی‌دادند.

 

دنبال وسایلی که شهرداری گرفت هم نرفتم، چون اگر می‌رفتم کارم عقب می‌افتاد و این یعنی اجاره‌خانه و خرج زندگی کم شود.» زیبا و آمنه را هم با خودش به میدان اعدام می‌برد و با هم دستفروشی می‌کردند. «دلم خونه. چاره نداشتم. باید همه کار می‌کردیم. وگرنه دلم ریش می‌شه که دختر بماند کنار خیابان به جنس فروختن» تا آن‌که موسسه آوای مهرماندگار خواست تا زیبا بیاید به موسسه هویه‌کاری روی پارچه یاد بگیرد و برای رفیق هم یک چرخ خیاطی گرفتند تا در بازار کار کند تا بتواند ٣٥٠تومن اجاره آن اتاق‌های کوچک دروازه غار را بدهد.

 

رفیق بعد از بیست‌سال دوری از وطن و پناه گرفتن در ایران، نام افغانستان که می‌آید چشمانش می‌درخشد. بیست‌سال است که خاکش را ندیده. پروان و دره پنج‌شیر را. فقط سه‌سال قبل که پدرزنش فوت شد، سه ماهی به پنج‌شیر رفت تا زمین‌های کشاورزی به جا مانده را رتق‌وفتق کند و بعد هم برگشت و اسمی هم از افغانستان نیاورد، چون «بچه‌ها اصلا افغانستان را دوست ندارند. فیلم‌ها و خبرها را که می‌شنوند اصلا طاقتش را ندارند. در فیلم می‌بیننند که در آن‌جا خیابان‌ها خاکی است. می‌گویند آه این‌جا دیگر کجاست؟

 

نمی‌دانند در چه شرایطی من آن‌جا زندگی کرده‌ام. نمی‌دانند من چه کشیدم.» اما اخبار افغانستان را به خوبی دنبال می‌کند. این‌که کدام ولایات امن است و کجاها در دست دولت. از جنگ خسته است و می‌گوید حالا درگیری در بعضی ولایات مثل مزارشریف شبانه است و صبح کار و زندگی ادامه دارد. انگارنه‌انگار که در شب گذشته تیراندازی شده و عده‌ای کشته شده‌اند. «نمی‌دانیم که اصلا این درگیری‌ها شب از آسمان می‌‌آید و صبح به آسمان برمی‌گردد یا چه. نمی‌دانیم. انگار عقده‌ای مانده در جان‌شان. شب می‌جنگند و می‌کشند و بعد صبح خوب می‌شود».

 

کمرش را صاف می‌کند. دست می‌کشد روی بخیه‌های کنار گوشش و می‌گوید هیچ می‌دانی من چه زمانی نخستین‌بار دست به تفنگ بردم؟ خیلی کوچک بودم شاید ٧ساله. پسرعموی مادرم در جبهه متحد بود. جلوی خانه ما دریای غوربند بود، رفت آن‌جا وضو بگیرد و من یواش یواش جلو رفتم و اسلحه را دیدم. تفنگ را برداشتم و با آن زنبورها را زدم. همسایه صدا زد چه خبر است تیراندازی می‌کنی؟ گفتم من زنبور می‌زنم.

 

کودکان مهاجر و تعهد میزبانیِ ما

 «پیمان‌نامه جهانی حقوق کودک» به‌عنوان تعهد دولت‌ها در حمایت از حقوق حقه کودکان است که کشور ما در ‌سال ٧٣ متعهد به اجرای مفاد آن شده است. ماده ٢٢ این پیمان بر تعهد دولت‌ها به کودکان پناهنده تأکید داشته و مسئولیت دولت‌ها را در قبال این کودکان چه دارای سرپرست و چه بدون سرپرست مشخص می‌کند. در بند يك ماده ٢٢ آمده است: «کشورهای‌ طرف‌ كنوانسیون‌ اقدام‌ لازم‌ را جهت‌ تضمین‌ برخورداری‌ كودكی‌ كه‌ خواهان‌ پناهندگی‌ است‌ و یا پناهنده‌ تلقی‌ می‌شود، چه‌ همراه‌ والدین‌ خود باشد یا شخص‌ دیگری‌، مطابق‌ با قوانین‌ و مقررات‌ محلی‌ و بین‌المللی‌، از حمایت‌ها و مساعدت‌های‌ بشردوستانه‌ لازم‌ و از حقوق‌ مربوطه‌ كه‌ در این‌ كنوانسیون‌ یا سایر اسناد بشردوستانه‌ یا حقوق‌ بشر مقرر شده‌ و كشورهای‌ فوق‌الذكر نسبت‌ به‌ آنها متعهد می‌باشند، به‌ عمل‌ خواهند آورد.»

 

با این توصیف، کودکان پناهنده هم باید از همه حقوق مندرج در این پیمان از نظر حق برخورداری از آموزش و بهداشت و درمان و تحصیل و... برخوردار باشند. با توجه به این‌که آماری رسمی از کودکان کار در ایران موجود نیست اما مشاهدات نشان می‌دهد ‌درصد بالای کودکان کار در اقسام آشکار و پنهان آن، متعلق به کودکان افغانستانی است. دختران و پسرانی که هر چند از آتش جنگ و خونریزی در کشور خود رهایی یافته‌اند اما به دلیل عدم برخورداری خانواده‌هایشان از حداقل‌های رفاهی، تأمین اجتماعی، بهداشت و درمان برخوردار نبوده و به دلیل هزینه بالای زندگی در کشور میزبان، به اجبار بخشی از بار تأمین معاش خانواده‌ها را بر روی شانه‌های نحیف خود تحمل می‌کنند. هر چند‌ سال گذشته با طرح فرمان بخشی از کودکان مهاجر جذب مدارس دولتی شدند اما همچنان موانع بسیاری در جذب تمامی دانش‌آموزان واجد شرایط وجود دارد.

 

«زیبا» دختر ١٤ساله گزارش، یکی از هزاران کودک افغانستانی است که به دلیل شرایط ناگوار خانواده، بیماری پدر و عدم کسب در آمد کافی از سوی سرپرست خانواده، تعداد زیاد بچه‌ها و عدم توانایی پرداخت هزینه حداقل‌های تغذیه و درمان پدر و پول رهن و اجاره و بیماری «مرجان» خواهر کوچکتر و... بالاجبار در چرخه «اشتغال» زودهنگام قرار گرفته است.

 

«زیبا» و دو خواهر کوچکترش در مترو دستفروشی می‌کردند که از سوی «شبکه یاری کودکان کار» به «آوای ماندگار دروازه غار » معرفی شدند. با توجه به هوش سرشارِ زیبا، وی و خواهرش جذب آموزش رسمی شدند، زیبا قرار است به‌زودی از پایه دوم در طرح جهشی شرکت کند و مدرک پنجم را اخذ کند. علاوه بر این جذب حرفه‌آموزی این مرکز شده و کمک‌هزینه حداقلی در ماه دریافت می‌کند. برای پدر چرخ‌دستی تهیه شده و مجوز شهرداری اخذ شده است، هر چند درد ارتوپدی شدید پای پدر، توان وی را گرفته و خیلی کم می‌تواند باربری کند.

 

زیبا و خانواده‌اش جذب این سازمان مردم‌نهاد شده‌اند اما هزاران کودک و نوجوان افغانستانی چشم به راه میزبانی شایسته از ما هستند. همسایه‌هایی که والدین آنها از فرط فقر و تنگدستی و خشونت حاکم بر افغانستان و در رویای زندگی بهتر به کشور ما مهاجرت کردند، هر چند در بسیاری از نقاط کشور انحصار کار بر روی ساختمان و کار تولید کشاورزی و... در دست کارگران افغانستانی است، اما از حداقل‌های تأمین‌اجتماعی بی‌بهره‌اند. امید است که دولت جدید پشتیبان خوبی برای میهمانان زحمتکش ما باشد.

 

 

shahrvand-newspaper.ir
  • 11
  • 4
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
ویژه سرپوش