پله، مردی که هنوز هم خیلیها او را بهترین بازیکن تاریخ فوتبال میدادند، به تازگی گفتوگوی بسیار مفصلی با مجله فورفورتو داشته و درباره خاطرات فوتبالیاش صحبت کرده است. این اسطوره برزیلی در این گفتوگوی بلند از دوران بچگیاش تا زمان خداحافظی از فوتبالش حرف زده است. در زیر یک سوم (!) این گفتوگو آورده شده که آن را از نظر میگذرانید.
تأثیر پدر بر زندگی فوتبالیات
خیلی زیاد. پدرم مهاجم بود و گلهای زیادی در تیم محلی بائورو اتلتیک زد. همیشه من میگفتم: «یک روزی مثل پدرم میشوم». این حرف را وقتی زدم که هنوز خیلی بچه بودم. اصلاً فکرش را هم نمیکردم تبدیل به آن بازیکن شوم و بیشتر از پدر مرحومم گل بزنم ولی خب خدا را شکر، از او هم بهتر شدم!
دریبلزنی، سرعت یا بازی روی هوا
پدرم گلهای زیادی با سر میزد و همیشه به من توصیه میکرد روی این قضیه کار کنم. وقتی بچه بودم همیشه دریبل میزدم و دریبلهایم را روی بچههای همسایه امتحان میکردم؛ همانهایی که همیشه میخواستند در تیم من باشند، چون مهارت زیادی داشتم. پدرم به من میگفت: «دریبل زدن به تنهایی برای تو کافی نیست. تو فوتبال بازی میکنی، چون خدا این موهبت را به تو داده است حالا اگر میخواهی به مردم احترام بگذاری باید یاد بگیری چطور با پای چپ و چطور با سر هم به توپ ضربه بزنی. اگر این کارها را انجام بدهی تبدیل به بازیکن بزرگی میشوی و هیچکس جلودارت نخواهد بود». اینطوری شد که من تمریناتم را بیشتر و بیشتر کردم و روی همه قابلیتهای فوتبالیام تمرکز کردم.
لقب پله
پدرم اسمم را ادسون گذاشت، چون خیلی به مخترع آمریکایی توماس ادیسون ارادت داشت. به اسمم خیلی افتخار میکردم، چون برگرفته از شخصیت بزرگی بود. بعد وقتی به بائورو در سائوپائولو رفتم، جایی که پدرم بازی میکرد، خواهرم لوسیا شروع کرد من را به دیکو صدا زدن؛ این اسم ریشه و برگرفته از ادیسون بود: ادینیو، ادیکو، دیکو! بعد در بائورو آنها یک دروازهبان داشتند که دوست پدرم بود و اسمش بیله بود. آنها هم رفته رفته من را بیله صدا میکردند جوری که صدایش مثل پله شنیده میشد. خب اینطوری شد که بچهها رفته رفته من را پله صدا کردند. من هم با آنها دعوا میکردم، چون از اسم خودم یعنی ادسون خیلی خوشم میآمد و نمیخواستم کسی من را به اسم پله صدا کند! ولی خب خودتان بهتر میدانید دیگر، کافی است به یک بچه بگویید این کار را نکن...
آنها وقت و بیوقت من را پله صدا میکردند. حالا، اما عاشق اسمم هستم، چون الان وقتی میگویی پله همه مردم دنیا میدانند معنی اش چیست؛ از طرفی این اسمی است که همه مردم دنیا من را با آن صدا میزنند. بعضی از دوستان دوران بچگیام هنوز هم من را ادسون و گهگاهی در خانواده هم دیکو صدایم میکنند.
برادرت
عجب فوتبالیست خوبی بود؛ او حالا وکیل است! هاهاها! وقتی من بچه بودم برادرم در سانتوس بازی میکرد ولی همیشه به من میگفت «گوش کن، نباید یک خانواده دو تا فوتبالیست خوب داشته باشد، این عادلانه نیست». بعد، او دست از فوتبال بازی کردن برداشت و رفت سراغ درس و مشق و حالا وکیل من است.
اولین توپ فوتبالت
وقتی فوتبال را شروع کردم پولی برای خریدن توپ نداشتیم در نتیجه با جوراب و روزنامه برای خودم توپ درست میکردم. مادرم از دستم دیوانه میشد، چون با جورابهایش توپ درست میکردم. یک بازی کوچک هم با نارگیل میکردیم؛ البته نارگیل را شوت نمیکردیم و فقط با آن همدیگر را دریبل میزدیم. اولین توپ چرمی که با آن بازی کردم توپ کهنهای بود که پدرم از تیم بائورو آورد. آنجا وقتی توپ دیگر کهنه میشد به بازیکنان میدادند تا آن توپهای فرسوده را به بچههایشان بدهند. پدرم هم برای من آن توپ را آورد ولی خیلی درب و داغان بود.
قهرمانهای زندگیات
در زندگیام فرصت زیادی به دستآوردم تا بازیکنان بزرگی را از نزدیک ببینم ولی قهرمان فوتبالیام قبل از اینکه حرفهای شوم والدمار دِبریتو بود. او کسی بود که وقتی ۱۶ سالم بود من را به سانتوس برد. وقتی در تیمهای باشگاهی آرژانتین و برزیل بازی میکرد بینظیر بود، درست مثل همان وقتهایی که برای تیم ملی برزیل بازی میکرد. سه تا قهرمانهای زندگیام او بود، زیزینیو، بازیکن توانمند تیم ملی برزیل و البته پدرم.
اولین بازیای که دیدی
دقیقاً یادم نمیآید چندسالم بود، چون پدرم برای بائورو بازی میکرد بلیتهای بازی اش به دستم میرسید؛ آن هم زمانی که خیلی کوچک بودم. من هیچ وقت برای دیدن یک مسابقه فوتبال پول ندادهام. آنها تیم محبوب و قابل احترامی در سائوپائولو بودند و خیلی با من خوب تا میکردند، چون پدرم برایشان بازی میکرد و همه او را میشناختند.
بزرگترین جهش
وقتی ۱۲، ۱۳ یا ۱۴ سالم بود مردم شروع کردن به گفتن این جمله «پسر دوندینیو بازیکن خیلی خوبی است». والدمار د بریتیو یکی از دوستان پدرم بود و من را برای بردن به تیم سانتوس آماده کرد تا تست بدهم. یک هفته گذشت و آنها گفتند «اوکی با تو قرارداد میبندیم و تو همین جا خواهی ماند». آن موقع بود که فهمیدم باید بازیکن خوبی باشم، چون سانتوس تیم بزرگی بود.
متعلق به فوتبال حرفهای
بعد از چندماهی که در سانتوس بودم باید مقابل تیمی به اسم کورینتیانس بازی میکردم. تیم دسته اول سائوپائولویی نبود بلکه تیمی از دسته دوم بود و متعلق به شهری به اسم سانتاندر. یک نیمه مقابل آنها بازی کردم و اولین گلم را زدم. هیچ وقت آن گل را فراموش نکردم. آن گل یکی از مهمترین لحظات دوران حرفه ایام بود.
رفتن به سربازی
وقتی با برزیل قهرمان جام جهانی ۱۹۵۸ شدم و برگشتم باید میرفتم سربازی؛ دوران بسیار فوق العادهای بود. اگر میتوانستم به پسرم و همه بچهها میگفتند که به ارتش و سربازی بروند، چون چیزهای زیادی یاد میگیرند. برای من تجربه خوبی بود، چون قهرمان دنیا شده بودم در برگشت گفتم «خب، پس من دیگر از سربازی معاف هستم» ولی یکی از دوستانم در سانتوس به من گفت: «نه، باید الگویی برای جوانترها باشی و مجبوری به سربازی بروی». خب، من هم همین کار را کردم. واقعاً چیزهای زیادی آنجا یاد گرفتم که مهمترینش نظم و انضباط بود.
داشتن پیشنهاد از تیمهای اروپایی
آن زمان خیلی رایج نبود که بازیکنان جابهجا شوند. در سانتوس مثل یک خانواده بودیم و سه تا ۵ سال دستکم کنار هم میماندیم. چه دلیلی داشت برای یک ذره پول بیشتر جابهجا شویم؟ بعد از ۱۹۶۸ من چند پیشنهاد از اروپا و از مکزیک داشتم ولی گفتم «نه، جایم خوب است، در سانتوس میمانم. نمیخواستم ترانسفر شوم». حتی وقتی از سانتوس جدا شدم پیشنهاداتی از اینتر، رئالمادرید و یوونتوس داشتم، چون ان زمان تازه برزیلیهای زیادی به اروپا میرفتند ولی باز هم گفتم نه. نمیخواستم به جایی بروم. تنها جایی که رفتم تا بازی کنم نیویورک کوسموس بود.
بهترین بازیکنی که مقابلش بازی کردهای
سؤال سختی است. مقابل هر تیمی بازی میکردیم بهترین مدافعاشان را میگذاشتند تا از من مراقبت کند ولی بهترینشان بابی مور و فرانس بکن بائر بودند. بکن بائر فوق العاده بود؛ بسیار باهوش بود و به سختی میشد از او توپ رد کرد. بابی مور هم بهترین مدافع میانی بود که دیده بودم؛ در سرش تصمیمات خیلی سریعی میگرفت.
هزارمین گل
میدانید که من گلهای خوب زیادی زدهام؛ با سر، با قیچی، با دریبلهای متوالی. بعد مردم میگویند «چرا هزارمین گل پله، یک ضربه پنالتی بود؟» بعد یک خبرنگار معروف برزیلی نوشت «خدا به مردم دنیا گفت بایستید و این گل را ببینید؛ به همین خاطر آن گل، یک ضربه پنالتی بود». خب، پس دوست دارم بگویم آن گل حاصل تصمیم خداوند بود. همچنین این خواست خدا بود که آن گل در ماراکانا زده شود.
بزرگترین افسانه
اینکه قیچی برگردان را من اختراع کردهام. در برزیل، مدتها قبل از من، لئونیداس، اولین کسی بود که قیچی زده بود. وقتی بچه بودم روی این حرکت تمرین کردم و خوب شده بودم ولی به ندرت از آن استفاده میشد. در برزیل همه بچهها وقتی کوچک هستند قیچی برگردان را تمرین میکنند.
بازیکن محبوب
در طول زندگیام با بازیکنان خوبی همتیمی و یا مقابلشان بازی کردهام. بعضی از آنها حتی متأسفانه نتوانستند در جام جهانی بازی کنند. دی استفانو که بازیکن فوق العادهای بود یکی از آنهاست. همچنین باید از کرویف، پوشکاش، زیکو، بابی چارلتون و جرج بست هم نام ببرم. بازیکنان خیلی زیادی بودند.
کارن فیروزی
- 18
- 1