شروع ترم پنجم دانشگاه، برای من یک انقلاب روحی اساسی بود. آن زمان حس کردم باید با هنر دستهایم حرف بزنم تا بالاخره کیس ازدواجیام را پیدا کنم. از آن ترم بود که عملا عاشق دستهایم شده بودم و همین دستها بودند که خلوتم را پر میکردند. مثلا یک دفتر طراحی و یک مداد گرفته بودم و تمام ساعات روز را روی نیمکت جلوی دانشکده طراحی میکردم. سبک هنریام سیاه قلم بود، ولی بعدها فهمیدم که سیاه کردن کاغذ با مداد، سیاه قلم نیست. سهشنبه ۲۱ مهر، جلوی دانشکده نشسته بودم و داشتم طراحی میکردم که «پانتهآ حصیری» از جلویم رد شد و گفت «بابا آقای پاکنگر! جای این کارا برو دنبال یه لقمه نون که پسفردا خواستی زن بگیری، تو خواستگاری کم نیاری!».
پانتهآ دختری بود با موهای کوتاه، خوش صحبت و لاغر اندام. من عشقهای زیر نیم ساعت رو جز قصههای من ازدواجی نمیآورم ولی او اولین کسی بود که در دانشگاه به من سلام کرد. در همان روز معارفه برای بیست دقیقه عاشقش شدم ولی وقتی دیدم با بقیه هم همینقدر گرم سلام علیک میکند، سریع بیخیالش شدم.
این حرف پانتهآ حصیری برایم مثل یک زنگ بود. نه اینکه باید کاری پیدا کنم، بلکه برای اولین بار، یک دختر به من میگفت ممکن است یک روز بروم خواستگاری. پس از نظر خانم حصیری، کسی بودم که میتواند یک روز خواستگاری برود و ازدواج کند. آدم عاقل سعی میکند از هر فرصتی استفاده کند. سریع دفترم را جمع کردم و رفتم دنبالش. میدانستم دخترها عاشق مردِ عملند و با گفتن «کار نیست که! وگرنه من واقعا مرد عملم» او را جذب خودم کردم. پانتهآ یک دفعه ایستاد و نگاهم کرد و گفت «جدی میگی؟» یک پوزخند زدم و با صدای خشدار گفتم: «مگه شما شک داری؟!». چشمهایش گرد شد و گفت «دوست داری سر و سامون پیدا کنی؟!» بچهها همیشه میگفتند که وقتی صدایم را خشدار میکنم جذابیتم بیشتر میشود، اما فکر نمیکردم انقدر موثر باشد.
استرس گرفته بودم، اما با گفتن بله، توپ را در زمین حریف انداختم. خانم حصیری نگذاشت حرفم تمام شود و گفت «خب اگه اینجوریه شبِ جمعه بیا خونهمون» شوکه شدم ولی وقتی گفت: «دوست دارم با بابا بیشتر آَشنا بشی، ایشالا بعدش هم سر و سامون پیدا کنی» بیشتر شوکه شدم. یک راست رفتم خانه، فقط دو روز وقت داشتم تا استراتژی برد را طراحی کنم. سریع رفتم به مادرم گفتم که پنجشنبه شب باید برویم خواستگاری. مادرم شوکه شد اما وقتی جریان را برایش تعریف کردم، فشارش افتاد و غش کرد، موقع بههوش آمدن فقط گفت «باز خوبه خانوادهاش در جریانن»روز موعود فرا رسیده بود. من آدم کت و شلواریای نبودم ولی پدرم یک دست کت شلوار سبز رنگ داشت که برایم فقط دو سایز بزرگتر بود. همانها را پوشیدم و با شیرینی و یک دسته گل ترکیبی از رز آبی و گلایل رفتیم منزل آقای حصیری. زنگ را که زدیم پانتهآ از دیدن پدر و مادرم خیلی تعجب کرد. راستش را بخواهید از قصد او را درجریان نگذاشتم تا بازی را در زمین حریف یکسره کنیم ولی برای اینکه دلش نشکند گفتم «ببخشید یادم رفت بگم». اما فکر کنم آقای حصیری از اینکه من انقدر آدم خانواده مداری هستم خوشحال شد. با روی گرم از ما استقبال کرد و دعوتمان کرد برویم داخل. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پدر پانتهآ گفت «خب دخترم بریم سر اصل مطلب!».
خیس عرق شده بودم. آقای حصیری یک ضرب رفت سراغ شغل پدر و مادرم و وضع مالیمان. فکر نمیکردم انقدر مادی باشند، اما وقتی چشمانم به چشمان پانتهآ افتاد که از خوشحالی برق میزد، همه این نگرانیها رفع شد. در عالم خودم بودم که یکدفعه پدر عروس خانم از من پرسید «آقا شهاب دوست داری ماهی پنج میلیون درآمد داشته باشی؟!» آن زمان پنج میلیون خیلی پول بود! دهانم قفل شد و با صدای خیلی لزران گفتم بله. بعد یک دفعه از اتاق خارج شد، پانتهآ هم تمام وسایل پذیرایی را از روی میز جمع کرد و بعد از یکی دو دقیقه پدرش با یک کلاسور برگشت.
آن شب ما برای اولین بار با مفهموم نتورک مارکتینگ آشنا شدیم. البته بعدش من یواشکی رفتم تمام طلاهای مادرم را فروختم تا شاخههای پانتهآ را پر کنم ولی انگار روز بعد از خواستگاری ما، سهیل نیکزاد آنجا پرزنت شد و توانسته بود بیشتر برای خانواده حصیری زیرشاخه بیاورد و من عملا داشتم شاخههای سهیل را پربار میکردم. نیکزاد همان سال با پولهایی که از طلاهای مادرم بدست آورده بود یک پراید خرید و سال بعد با هشتمین عشق دانشگاهیام ازدواج کرد. الان هم در یک تاکسی اینترنتی فعالیت میکند، ولی به هرکس میگوید که فوق لیسانس مهندسی صنایع دارد کسی باور نمیکند. اما برعکس من، با همان زبانبازی هميشگیاش خیلی خوب مخ مسافران را برای گرفتن پنج ستاره کامل میزند.
- 9
- 6