روزی از روزها شیخ صدایش را بچگانه کرده بود و با یک خرس عروسکی قرمز بازی مینمود که مردی با جامه سربازی وارد شد و با فریاد گفت: یا شیخ! امروز چهارده فوریه است مصادف با بیست و پنجم بهمن ماه، مصادف با روز ولنتاین! شیخ گفت: خب؟! مرد گفت: من در این روز قصد خواستگاری از دختری زیبا را دارم اما پدرم با من در ستیز است و مانع خواستگاری و ازدواجم میشود.
شیخ گفت: خب؟ مرد گفت: هیچی دیگه شما بیا ریش گرو بگذار. شیخ گفت: مگر من پدر والنتین هستم یا مثلا پدرت کلودیوس است؟! اصلا مقصودت کدام دختر زیبا است؟ مرد اشاره به آن سر کوی نمود و گفت: آن دختر. شیخ در حالی که آب دهانش را قورت میداد گفت: حال چه کنم؟ مرد گفت: رضایت پدرم و پدرش و برادرانش و خود دخترک را بگیر.
شیخ گفت: همه هم که ناراضیاند! خودت هم اگر ناراضی باشی در این مقوله میتوانید کلین شیت کنید! مرد گفت: شیخ! آنها میگویند من هنوز اورهام کف نکرده و شرایط ازدواج را ندارم. شیخ لختی اندیشید و گفت: البته بیراه نیز نمیگوید؛ به من بگو که برای ازدواج منزلی داری؟ مرد گفت: خیر. شیخ گفت: اسبی، سمندی، یابویی، الاغی، خلاصه وسیله نقلیه مطمئنی داری؟ مرد گفت: خیر. شیخ گفت: هزینه خرید گوشت و ماکیان و پوشک و برگزاری مراسم عروسی را داری؟ مرد گفت: خیر.
شیخ گفت: پس با تکیه بر کجایت میخواهی ازدواج کنی؟ مرد گفت: آخر فقط آنها نیست؛ علاوه بر آنها عقل نیز ندارم! با تکیه بر همین توانایی در شرایط فعلیام قصد ازدواج نمودهام. شیخ به فکر فرو رفت و گفت: به هرحال خدمتت را باید به پایان برسانی! مرد گفت: چشم شیخ. سپس موزری به شیخ داد و در حالیکه شیخ موهایش را با صفر میزد، با بغض شروع به خواندن نمود: موهامو زدم؛ بهم میاد؟/ مگه زشت شدم نگام نمیکنی، دلت میاد؟!...
دو سال بعد، مرد از خدمت بازگشت اما دید جلوی خانه دختر را آذین بستهاند و دخترک رخت عروسی بر تن دارد. مرد متحیرانه در حال تماشا بود که آهنگی پلی شد: غنچه بیارید، لاله بکارید، خنده برآرید، میره به حجله، شاه دوماد... . سپس شیخ با کت و شلوار دامادی براق و جوراب سفید میان جمعیت آمد و شروع به رقص وانتی نمود. مریدان از فرط حیرت جامه دریدند و مطابق رسم معمول به صحرا زدند.
مرد میخواست شیخ را شرحه شرحه نماید که شیخ گفت: اشتباه نکن فرزندم. تو از واقعیت بیخبری. این دختر شش ماه بیشتر فرصت زندگی ندارد؛ از طرفی از بازگشت تو ناامید شده بود. بدان که رخت شادی امروز من شش ماه دیگر به عزا بدل خواهد شد. بدین ترتیب مرد شیخ را در آغوش کشید و با شرمندگی ایشان را بدرود گفت. شیخ نیز که خالی بسته بود، شصت سال شاد و خرم و چست و چابک با دخترک زیبا زیست و حالش را نُمود. ( بیشتر بخوانید: چند نمونه حکایت شیخ و مریدان )
محمدامین فرشادمهر
- 12
- 3