بچه که بودم يه دوست خيالي داشتم به اسم کيومرث، چون پدر و مادرم سرکار بودند و دوره ما هم مهد کودک يهجور فحش محسوب ميشد، با اين دوست خياليام مدام بازي ميکردم. شايد باورتان نشود که با اين کيومرث ما بزرگ شديم، مدرسه رفتيم، با هم جوراب گلوله و فوتبال بازي کرديم، ديپلم گرفتيم، فارغالتحصيل شديم و دانشگاه رفتيم و کارت پايان خدمت گرفتيم، عاشق شديم و خلاصه رسيديم به نقطهاي که الان هستيم. هرچند الان مدتي است که از کيومرث اين دوست خياليام بيخبر هستم اما مطمئنم هرجا باشد، بالاخره يک روز پيدايش ميشود.
وقتي بچه بودم و از چيزي دلخور يا ناراحت ميشدم، با همين کيومرث صحبت ميکردم، حتي مواقعي دعوا ميکردم. قبلا توي همين روزنامه آرمان ملي، ستوني داشتم که به ديگران نامه مينوشتم، حتي به احمدينژاد و توپولف! (فکر کن!) ديدم بد نيست يک روزهايي در هفته در قالبهاي مختلف بنويسم و يکياش را همين نامههايي به کيومرث نامگذاري کنم.
کيومرث سلام! چه خبر؟ باور کن اينجا هيچ خبري نيست جز اينکه هر روز يک خبر بد ميشنويم، يعني صبح که اين موبايل لاکردار را برميدارم حس ميکنم سوار تونل وحشت يا ترن هوايي توکيو قرار است بشوم؛ از بس از در و ديوار ميبارد. اتفاقا چند روز پيش در سيستان و بلوچستان سيل آمد، يعني اگر از در و ديوار هم نبارد، از آسمان ميبارد. وقتي هم ميبارد نهايتا واکنش ما اين است که مثل آن استاندار گرامي، هدفون از گوشمان بيفتد و صدا و سوال مجري برنامه را نشنيده، همان جوابهاي قديمي و هميشگي را به مخاطب و مردم بدهيم.
کيومرث الان اوضاع بازار بدک نيست، يعني خريد نيست، فروش هم نيست. اين سطح از عدالت حتي براي اهالي دولت احمدينژاد هم قفل بود. فکر کنم اين روزها مثل من که دوست خيالي دارم و به او نامه مينويسم، کاسبها و مغازهدارها هم با اجناس روي دست باد کردهشان حرف ميزنند.
جايت خالي بود! امروز يکي از خبرنگاران صداوسيما با دوربين و ميکروفن به ميان سيلزدهها رفته بود و از آنها ميپرسيد: «وضعتون چطوره؟ مشکلاتتون چيه الان؟» من معتقدم که ما ديگر شور نخبهپروري را درآوردهايم. اين ميزان توجه به باهوشهاي بَلا که ميکروفن و دوربين به دست به ميان سيلزدهها بروند و اوج خلاقيت در برنامهسازي و گزارش گرفتن را در اين بدانند که تا کمر توي آب باشند و از مردم بپرسند که وضعشان چطور است، فقط براي ما امکانپذير است.
فقط کيومرث، من واقعا نميدانم مردم چرا اينقدر پرتوقع شدهاند! چه ميخواهند از جان برخي مسئولان زحمتکش؟ مگر همهجاي دنيا سيل نميآيد؟ مگر زلزله ندارند؟ خب؛ اين شباهت ما با بقيه کشورها اگر نيست پس چيست؟ اصلا شباهت خيلي زياد داريم، مثلا آنجا هم شما اگر نخود بخوريد، نفخ ميکنيد. در سوئيس شما شب نخوابيد، صبح سرتان درد ميکند. شايد باورت نشود که مردم اتريش هم مثل ما در زمستان سردشان ميشود و مردم فنلاند مثل ما براي راه رفتن از پاهايشان استفاده ميکنند. آن وقت عدهاي غرغرو و هميشه طلبکار، مدام مقايسه ميکنند.
اصلا تو يادت هست يکبار با هم خيالي رفتيم مراکش؟ آنجا مردم عرق نميکردند؟ خب؛ ما هم عرق ميکنيم! آن دوست فرضي هنگکنگيمان را يادت هست؟ همان که استاد بروسلي بود، مگر نميگفت شب بايد زير سرش حتما بالش سفت بگذارد، وگرنه خوابش نميبرد. کجايش با ما تفاوت داشت جز ميزان گشادي چشمهايش؟
به قول محمود دولتآبادي که اين روزها برادرش با سبک سوزني سمرقندي اما محتواي ايرج ميرزايي به او نامه مينويسد، ما مردم را مثل عقرب بار آوردهايم. فقط اين وسط من يکي را مثل عقرب بار نياوردهاند. شايد من نهايتا مثل خر بار آمده باشم. همين ديشب البته اين فرضيه هم دچار شک شد وقتي راننده ماشين کناري گفت: «راهنما بزن بعد بپيچ حيوون!» يعني من ميتوانم حيوانهاي ديگر هم باشم و نبايد خودم را فقط به خر محدود کنم. حيف اين همه استعداد نيست که فقط به خر محدودش کنيم؟
خلاصه خواستم حالي ازت بپرسم، نميدانم کجا هستي، يک مدت است از تو بيخبرم اما خواستم خبرها را به تو بدهم و نامهاي سرگشاده بنويسم. فقط نگرانم صادق زيباکلام که روزي هشت تا نامه سرگشاده مينويسد، همين ستون را هم قبضه کند و براي تو نامه بنويسد. از تو انتقاد کند و به تو هشدار بدهد. همانطور که صداي آن استاندار گرامي قطع بود و داشت سوالهاي خيالياش را جواب ميداد، زيباکلام هم به دوست خيالي من نامههاي تخيلي بنويسد.
فریور خراباتی
- 18
- 3