آن سالهايي كه در بنياد سينمايي فارابي مشغول بودم، معمولا براي خريد به ميوهفروشياي در خيابان سيتير مراجعه ميكردم. ميوهفروشياي كه بيشتر به جواهرفروشي ميمانست؛ انگار به جاي سيب و انار و پرتقال، ياقوت و زمرد و عقيق ميفروخت. ميوههايش چنان با ذوق روي هم چيده شده بود كه توجه هر رهگذري را جلب ميكرد.
اما بيشتر از خود ميوهها، اين سكنات ميوهفروش بود كه مغازه و كاسبي او را خاص كرده بود؛ باوقار بود و خوشبيان. ميوههايش را عزت ميگذاشت و با چشم نوازششان ميكرد. پيدا بود كه كالايش را حراج نكرده؛ نه خبري از پلاكاردهاي قيمت بود و نه حتي ادعاي ارزانفروشي براي ترغيب خريدار. مشتري كه وارد ميشد، ميوهفروش اول سراپايش را برانداز ميكرد و بعد پاسخ ميداد. حتي بسيار پيش ميآمد كه با جوابي سرسري وي را از خريد منصرف كند.
بيشتر از اينكه خريدار، ميوه او را بپسندد او بايد خريدار را ميپسنديد و قبل از اينكه ميوه را در ترازوي پيشخوانش بگذارد، مشتري را سبك و سنگين ميكرد. مسلما ميوههاي او با بسياري ميوههاي ديگر، به لحاظ شكل و ابعاد و خواص، تفاوتي نميكرد، ولي اين او بود كه به ميوههايش «شخصيت» داده بود و دغدغهاش اين بود كه مشتري بفهمد از چه «كسي» دارد چه «چيزي» ميخرد! مشتريهايش هم كمكم ياد گرفته بودند كه بايد شخصيت ميوهها را به جا بياورند و مثلا نگويند «يك كيلو سيب بدهيد» آنان «هر ميوهاي» نميخواستند، بلكه قصد خريد «آن ميوهها» را داشتند.
احتمالا هريك از ما به نحوي در زندگي به چنين افرادي برخوردهايم؛ كسانيكه هنرمندانه قادرند شغلشان، محل زندگيشان و خلاصه هر چيزي كه با آن سروكار دارند را تبديل به موضوعي ويژه كنند. در واقع آنان هر امر به ظاهر «ناچيز» را «چيزي» ميكنند؛ يعني به آن چنان «تشخصي» ميبخشند كه مخاطب و متقاضيان «اهل تشخيص» پيدا كند. يك سدهاي هست كه برخورد اهالي و مديران شهر پاريس با اين شهر چنين است. آنان با معابر و پلاكهاي شهري قديمي و جديد، همچون جايي صاحب شخصيت برخورد ميكنند.
سرگذشت و قصهها و زيباييهاي پاريس، به تنهايي براي تشخص يافتنش در جهان كافي نبود، بيشتر اين مديران و اهالي آنجا بودند كه اين امتيازات را به جا آورده و آن را چنان صيقل دادند كه حالا مردم دنيا پذيرفتهاند كه پاريس از آب و گل ديگري سرشته شده است. درحالي كه به زعم من بسيارند شهرهايي كه همسنگ پاريس زيبا و تاريخياند، فرقش اين است كه به دست جواهرفروشان نيفتادهاند.
واقعيت اين است كه پاريس هم از همان سنگ و سيماني ساخته شده كه شهري چون تهران. حتي مثل تهران ادواري از گسترش بيرويه و ساختوسازهاي بيكيفيت و سودازده را پشت سرگذاشته، جايجايش تخريب و نوسازي شده و بسياري از بناهاي ارزشمندش را از دست داده است. ليكن مديران و برنامهريزان و اهالياش مدتهاست سرعقل آمدهاند و تلاش كردهاند از «جايي» بودنش حفاظت كرده و از آن پردهبرداري كنند تا به چشم آيد. اكنون پاريس نه فقط نزد فرانسويان كه نزد مردم دنيا، جايگاهي دارد كه هر نوع رفتار و كلامي را برنميتابد؛ چه برسد به تخريب و نوسازي. پاريسي كه اجازه نداريم «تو» خطابش كنيم و بايد حتما «شما» بگوييم.
اين درست عكس رفتاري است كه ما با شهرهايمان پيشگرفتهايم. ما حتي با نشانههاي شهريمان همچون مكانهايي بينام و نشان برخورد ميكنيم؛ ساختمان پلاسكو از آنجا كه از نخستين بناهاي بلند تهران بود و چند دهه با خاطرات اهل شهر پيوند خورده بود، واجد شخصيت شده بود. از همينرو براي نشاني دادن نيازي به كدپستي و پلاك نبود و اگر ميگفتيم «ايران، تهران، ساختمان پلاسكو» جاي پرسشي باقي نميماند. هرچند اين شخصيت ساخته و پرداخته مردم آنهم در دوران خوشاحوالي مدني بود، در اين چند دهه بحرانزده نيز با وجود همه جفاهايي كه مالكين و مديران شهري در حقش كرده بودند، تشخصش را كمابيش حفظ كرده بود. شاهدش نيز عظمت يافتن سانحه آتشسوزي بود؛ شايد اگر اين اتفاق براي مكان ديگري ميافتاد، چنين پژواكي نمييافت.
به زعم بنده ساختمان پلاسكو از لحظه اين رويداد، حتي شخصيتي ممتازتر از قبل يافته است؛ اگر تا ديروز ساختمان پلاسكو «يكي از بلندترين بناهاي تهران» بود، زين پس، «بلندمرتبهترين ساختمان تهران» است، نه به اعتبار تعداد طبقات و ارتفاع از سطح زمين، بلكه به دليل عزم بلند آتشنشانان شجاعي كه پيش چشم مردم به داخل آتش رفتند و بيرون نيامدند. با اينكه ديگر اثري از آن باقي نيست ولي در ذهن مردم هنوز سوختنش به پاياننرسيده؛ جسم پلاسكو با بولدوزر «جمع شد» ولي «شخصيت» آن به سادگي قابل جمع كردن و به فراموشيسپردن نيست و اصلا اين ادبيات را برنميتابد!
چطور ميشود جايي را كه هزاران چشم اميدبسته به پيدا شدن عزيزي به آن دوخته شده بود از خاطر محو كرد. مصرّانه برآنم كه اگر قرار باشد چيزي جاي پلاسكو ساخته شود، بايد بتواند اين شخصيت و اين كيفيت از جايي بودن را به نمايش بگذارد؛ «جايي» كه ايرانيان را به صفت ايثار معرفي كند و نه سودازدگي. شهر ما پر است از مكانهايي كه ما با تقليل دادنشان به «ناكجا» آنها را به كالايي قابل فروش تبديل كردهايم. وقتش رسيده كه به آن ميوهفروش خيابان سيتير اقتدا كنيم و بفهميم كه اين گوهرشناسي و فهم ما است كه به امور اطرافمان بها ميدهد و آنها را تبديل به امري غيرقابل معاوضه ميكند. واقعا به چه قيمتي ميشود آسمان و زمين «جايي» را فروخت و در ازاي اين جواهرات، چه چيز بهتري ميتوان خريد!
تيتر از اشعار خيام است.
سيد محمد بهشتي
- 12
- 6