پیداکردن یک قاچاقچی برای رفتن به ایران در شهری هممرز مثل هرات کار زیاد سختی نیست. برای این کار خود را جای کسی جا میزنم که قصد سفر غیرقانونی به ایران را دارد و آدرس چند مسافرخانه را پیدا میکنم که در ظاهر مسافرخانه ولی در اصل پاتوق کسانی است که در انتظار سفر غیرقانونی به ایران هستند. یکی از دوستان، من را به یکی از این افراد معرفی و سفارش میکند که هوای من را داشته باشد. آدرس همه مسافرخانهها در فاصله بین منطقه «شهر نو» و «دروازه قندهار» است. شهر نو، مرکز شهر هرات است که در آن مراکزی مثل شهرداری و بازار خریدوفروش نفت و صرافیهای این شهر قرار دارد. این منطقه از شهر هرات که دارای یک میدان بزرگ با نمای سفید است، به نام «چوک جهاد» یاد میشود و بیشتر اوقات روز شلوغ است.
از شهر نو که به سمت دروازه ملک حرکت کنید، کنار پیادهرو تعداد زیادی از دستفروشان دارو را میتوان دید که هر نوع دارویی را با تجویز خودشان، میفروشند و همهچیز را در آنجا میتوان پیدا کرد. از یکی از این افراد «داروفروش» آدرس مسافرخانهای را که به دنبال آن میگردم میپرسم، با دست به سمت یک پاساژ اشاره میکند و میگوید: «آنجاست. نکند میخواهی بروی ایران؟». جالب بود، میدانست که در آن مسافرخانه چه میگذرد. میگویم بله و ادامه میدهد که افراد زیادی را میبیند که همهروزه از هرات به سمت ایران سفر میکنند. فقط یک آدرس از این «داروفروش» پرسیدم، ولی انگار چیزهای زیادی در این مورد میداند.
به آن پاساژ میروم، پاساژ سهطبقهای که بیشتر مغازههایش بسته است. از فردی که جلو در ورودی پاساژ نشسته، سراغ مسافرخانه را میگیرم و میگوید به طبقه دوم بروم. شبیه هیچ مسافرخانهای نیست. قبل از آمدن به اینجا انتظار دیدن قهوهخانهای را داشتم که در فیلم «مارمولک»، پرویز پرستویی برای رفتن غیرقانونی به ترکیه، به آنجا میرود، ولی حتی یک درصد هم شبیه آن نبود. یک سالن حدودا صدمتری است با دو ستون، چند پنجره رو به خیابان و چند جای خواب. وارد که میشوم سراغ کسی را میگیرم که بتواند من را قاچاقی به ایران ببرد. چند نفر دیگر هم نشستهاند تا این «سفر خطرناک» را انجام دهند. «حاج هاشم» کسی که این چند اتاق پاساژ که دیوار بین آن را از بین بردهاند، در اجاره او است، وارد میشود؛ فردی چاق، با قدی کوتاه و ریش سیاه بلند. همان کسی است که من به او معرفی شدهام. تعارف میکند که بنشینم و با صدایی بلند شاگردش را صدا میکند که چای بیاورد. یک نگاه کامل به سر تا پایم میاندازد و میگوید: «میخواهی بروی ایران. خوب کاری میکنی. اینجا که کار پیدا نمیشود». قبل از اینکه درخواستم را برای رفتن به ایران مطرح کنم، میپرسد برای چه میخواهم به ایران بروم. از همان ابتدا تصمیم گرفته بودم مثل افرادی صحبت کنم که چند ماه برای کارگری یا تفریح به ایران رفتهاند و به وسیله پلیس «رد مرز» شدهاند، (یک نوع عجیب از فارسی با کاربرد شدید واژههای «آره» و «اینجوری») و با همان لهجه میگویم: «برای کارگری حاجآقا».
چند نفر دیگر هم که در سالن حضور دارند، به بحث ما گوش میدهند و هرازگاهی به صورت عجیبی به اعضای بدنم نگاه میکنند، دلیل این عملشان را نفهمیدم، خواستم بپرسم چرا اینطور نگاه میکنند، ولی فکر کردم شاید بحثمان بالا بگیرد و برنامهام لو برود. حاج هاشم میگوید چقدر میتوانم برای اینکه من را برساند تهران، پول به او بپردازم؛ با همان لهجه عجیب که گفتنش خیلی برایم سخت بود گفتم که چطور و از چه راهی میخواهد مرا ببرد ایران. این جمله را که میگویم، قیافهاش عوض میشود و میگوید قرار نیست او مرا به ایران ببرد. گفت که فقط وی رابط بین من مسافر و قاچاقچی اصلی است که خودش هم او را نه تا به حال دیده و نه میشناسد.
یک قند را گوشه لبش میگذارد و میگوید «راههای زیادی» برای رفتن به ایران است که برخی از راهها سخت است و برخی هم آسان که سختی و آسانی آن به وضعیت جیب من برمیگردد. دو راه را پیشنهاد میدهد؛ اولی از طریق پاکستان با «پیادهروی زیاد» و مسیری نسبتا سخت. برای رفتن از این راه حاجهاشم ابتدا یک بلیت به مقصد قندهار برایم تهیه میکند، سپس از آنجا همراه با گروه به شهری در پاکستان میرویم تا با قاچاقچی اصلی ملاقات کنیم. رفتن از این مسیر همراه با مبلغی که قبل از سفر باید به حاج هاشم بدهم، یک میلیون تومان میشود. مبلغ اصلی این پول یعنی ۸۰۰ هزار تومان را باید در تهران به قاچاقچی بپردازم؛ میگوید اگر فردی «خیلی مطمئن» را بهعنوان ضامن به او معرفی کنم، میتوانم این ۸۰۰ هزار تومان را بعد از اینکه کار کردم، بپردازم. تا زمانی که کل پول را پرداخت نکردهام، نزد قاچاقچی گروگان میمانم. این موضوع را که میگوید یاد فردی میافتم که شاهد چنین وضعیتی بود؛ آن شخص میگفت: ما چند نفر بودیم و پس از اینکه با سختی و فرار از چند پاسگاه پلیس که در آن چند ماشینی که با ما همسفر بودند «گرفتار» شدند، توانستیم به تهران برسیم. میگفت قاچاقچی آنها را در جایی نزدیک تهران در یک زیرزمین زندانی کرد و گفت تا زمانی که پولش را دریافت نکرده، رهایشان نخواهد کرد. او که از همین مسیر پاکستان به ایران سفر کرده بود، میگفت به یکی از آشنایانش در رباطکریم تلفن کرد و توانست پول قاچاقچی را بدهد.
راه دیگری که حاج هاشم پیشنهاد میکند، از مرز افغانستان و ایران است. دوباره با پولی که من به او میدهم، برایم یک بلیت میخرد، اینبار اما به مقصد ولایت نیمروز. میگوید این مسیر راحتتر است و گرانتر. این مسیر یکمیلیون و ٤٠٠ هزار تومان برایم آب خواهد خورد، در عوض کمتر پیاده راه میروم و تشنه هم نمیشوم. آن چند نفر همچنان در حال رصد کردن من هستند و همزمان به صحبتهای حاج هاشم گوش میدهند. حاجهاشم ادامه میدهد که اگر از این راه بروم، دیگر از دردسرهایی که پلیس پاکستان برایم ایجاد میکند هم خبری نیست.
کار نیست.
موبایل حاجهاشم زنگ میخورد و با نگاهکردن به شمارهتلفن میگوید: دیوانهام کردهاند. خانواده کسی است که چند روز پیش فرستادم و حالا در «حالت کما» است. این اصطلاح را قبلا هم شنیده بودم؛ برای زمانی استفاده میکنند که از آخرین تلفن شخص به خانوادهاش چند روزی گذشته باشد؛ یعنی حدفاصل بین دو زنگ، یکی از آنطرف مرز با شمارهای از افغانستان یا پاکستان و دیگری از اینطرف مرز با شمارهتلفن ایرانی. حاجهاشم برای جوابدادن به موبایل خود بیرون میرود و من هم از وقت استفاده میکنم و با آن چند نفر که با ورود فرد دیگری تعدادشان پنج نفر است و احتمالا همسفرهای آینده من هستند! صحبت میکنم. فضا بسیار سنگین است، ولی بههرحال سر صحبت را با آنها باز میکنم. از آنها میپرسم شما هم به ایران میروید؟ همه میگویند بله. یک نفرشان میگوید که اینجا بمانیم چهکار کنیم، کاری نیست، باسوادها و دانشگاهرفتهها بیکارند، چه کسی به ما کار میدهد. آن دیگری میگوید که این بار چهارمش است که این سفر خطرناک را امتحان میکند و هر سهدفعه قبلی نتوانسته از استان سیستانوبلوچستان آنطرفتر برود و هر سهدفعه از سوی نیروی انتظامی بازداشت شده و به افغانستان بازگردانده شده است.
میگوید دفعه دومی که به ایران میرفت، در یک خودرو تویوتا تعداد زیادی سوار شده بودند که پلیس آنها را دید و مورد تعقیب قرار داد و به سمتشان شلیک کرد که در آن یکی از همسفرهایش زخمی شد. از آنها میپرسم که از کدام راه میروند، همه با هم میگویند پاکستان و به من هم پیشنهاد میکنند که از این راه بروم، چون قرار است پول کمتری بپردازم، ولی میگویند که اگر پول دارم از «راه نیمروز» بروم. حاجهاشم به سالن برمیگردد و میگوید: «چه شد؟ کدام راه را انتخاب کردی؟». بلافاصله گفتم پاکستان. گفت که فردا برگردم و با خود ٢٠٠هزار تومان هم بیاورم تا ترتیب رفتن من را با یک گروه ۱۰ نفری به پاکستان بدهد. کلیپهایی موجود است که در آن میتوان صدها نفر را دید که برای رفتن به ایران در حال عبور از کوههای شرق و جنوبشرق ایران هستند که برخی قاچاقچی دارند و برخی هم «سرخود» راهی شدهاند؛ مقصد همه این افراد اما ایران نیست و هستند افرادی که قصد رفتن به ترکیه و از آنجا به اروپا را دارند. این فقط یک طرف قضیه است، طرف دیگر را میتوانید با عبور از جلو کنسولگری ایران در هرات ببینید که هرروز صدها نفر جلو آن در صف ایستادهاند تا به ایران سفر کنند؛ برخی برای کار و برخی هم برای معالجه، اینبار نه از طریق پیادهروی و عبور از کوه، بلکه به صورت قانونی و از طریق مرز دوقارون.
حاجهاشم میگوید به آن فردی که او را به من معرفی کرده سلامش را برسانم. از آنجا بیرون میروم و به این فکر میکنم که اگر میفهمید قصدم تهیه یک گزارش است، چه واکنشی از خود نشان میداد. روز بعد، پس از آنکه نه از من خبری میشود و نه از آن ٢٠٠ هزار تومان، حاجهاشم به آن دوستی که من را به او معرفی کرده بود، زنگ زد و گفت که دو روز دیگر حرکت است، چرا نمیآید. من هم مثلا چون برایم مشکلی پیش آمده، نمیتوانم به ایران بروم و سفرم را فعلا لغو کردهام!
- 14
- 3