به گزارش جام جم، رود کارون و پل های زیبای آن برای بسیاری از ایرانیان خاطره ساز بوده و هست. برای زیبایی های این رود اشعار زیادی گفته اند و ترانه های بسیاری خوانده اند. هنوز غروب کارون عاشقانه است و عده ای بخصوص جوانان در اطراف رود و بالای پل، خوشی های خود را با عکس های یادگاری، ماندگار می کنند.
اما زیرپل داستان فرق می کند. حتی با آهنگ « لب کارون» هم شباهتی ندارد. دقیقا زیرپل کارون از پله ها که پایین می روی، چند تا چادر که نقش خانه را برای عده ای بازی می کنند به چشم می آید. خانه هایی که آدم ها و حیوانات به صورت مشترک از آن بهره می برند. اطراف چادرها قابل توصیف نیست بگذریم.
جوانی از چادر بیرون می آید. با تعجب نگاهی می کند. راضی می شود که با من صحبت کند. کنار آتش می نشیند. چایی کهنه اش را که در بطری نوشابه ای می جوشید درون فنجان ریخت و بفرمایی زد.
جوان گفت: شناسنامه ام را گم کردم ولی اسمم جلال و متولد ۱۳۶۹ هستم. پنج کلاس درس خواندم، ۱۲ سال پیش مادرم مُرد و پدرم با داشتن من و برادر و خواهرم، رفت زن دیگری گرفت. زن بابام، زن خوبی است اما پدرم اعصاب نداشت. هر شب قاطی می کرد و ما بچه ها را کتک می زد تا اینکه ۱۰ سال پیش من و برادرم را از خانه بیرون انداخت.
جلال می گفت که خواهرش با پسر عمویش ازدواج کرده و به دنبال زندگی خودش رفته است. برادرش نظافتچی یک رستوران است و خودش هم که معلوم است. ادعا می کرد مدتی است طرف مواد نرفته و پاک پاک است.
او که به سگ های اطراف خود اشاره می کرد، گفت: این زندگی سگی من است. نه لامپ روشنی و نه رادیویی، نور آفتاب که می رود ما هم می خوابیم. زیر آن چادر آبی رنگ یک پیرمرد و زیر اون چادر لب آب سه تا جوان دیگر زندگی می کنند. تا حالا ۲ بار خودکشی کردم اما نمردم. یکبار رگ زدم و بار دیگر وایتکس خوردم ولی نشد که نشد.
غروب شده بود و تعداد خفاش های زیر پل بیشتر، چند تا سگ هم به سگ های قبلی اضافه شده بودند. از جلال خداحافظی کردم و رفتم از دور، دقایقی به غروب کارون و پل خاطره انگیزش نگاه کردم. جلال شب سرد و بلندی را در پیش دارد، شب یلدای ۱۳۹۵ .
محمد زندکریمخانی
- 12
- 6