انتهای روستای ملکآباد، جایی در وسطهای جاده قزلحصار، از همان جایی که چهارباغ، محله پولدارهای قزلحصار که پر است از باغهای عروسی، تمام میشود، رخساره و گلپری، مادرهای ٢٣ و ٢٥ساله احد و صمد، توی اتاقی کوچک با دیوارهای آبی رنگ و رورفته، به پشتی تکیه دادهاند و دیوار روبهرو را نگاه میکنند. احد و صمد، برادرهایی که زاده دو دخترعمو هستند؛ دخترعموهایی که هر دو زن بسمالله شدهاند؛ بسمالله که حالا در بیمارستان الغدیر با ٥٥ درصد سوختگی روی تخت خوابیده و نمیداند بچههایش زندهزنده در آتش سوختهاند.
از سهشنبه شب بود که خبرهای کشتهشدن دو برادر ١٠ساله افغانستانی در آتش، روی خروجی خبرگزاریها قرار گرفت؛ بچههایی که با پدرشان برای جمعآوری ضایعات به یافتآباد رفته بودند و در لحظهای با انفجار کپسول زندهزنده در آتش سوخته بودند. رد خانهشان را از طریق جمعیت امام علی در روستای ملکآباد حصارک پیدا کردیم. همان جایی که دیوارهای بلند زندان قزلحصار تمام میشود و روستایی شروع میشود که ساکنانش بیشتر یا افغانستانی هستند یا خانواده زندانیان که آمدهاند تا نزدیک خانه عزیزان زندانیشان باشند.تأکید کردهاند چیز زیادی نپرسیم، گفتهاند بگذاریم اگر دوست دارند، خودشان حرف بزنند. خانهشان انتهای یکی از کوچههای فرعی است.
خانهای آجری با درهای آبیرنگ. مثل تمام خانههای عزادار در نیمهباز است، اما خبری از دیوارنوشتههای سیاه نیست، در را که باز میکنیم، زنی افغانستانی در راهرو مشغول جفتکردن کفشهاست، اجازه میگیریم و وارد خانهای میشویم که دو اتاق دارد. در هال خانه زنها به ردیف نشستهاند و حرف میزنند. سراغ مادران احد و صمد را میگیریم، همه سرها به اتاق کوچک خانه کج میشود. عدهای هم توی اتاق گرد هم نشستهاند و آرام حرف میزنند. یکی هم که اصلا از زیر پتو بیرون نمیآید تا نگاهم کند. سرم را به طرف اتاق میکشانم تا مادرها را ببینم. وارد اتاق میشویم و سلام میکنیم. دو مادر جوان بالای اتاق نشستهاند، اول رخساره محکم به آغوشمان میکشد، محکم. دستانش را رها نمیکند، آرام اشک میریزد و چشمهایش را باز نمیکند، گلپری اما صورتش مصممتر است و گریههایش تمام شده. روبهرویشان مینشینم. میپرسم چند تا بچه دارید، همه جوابها با گلپری است، میگوید: «روی هم چهار تا بودند. حالا فقط دو تا بچه داریم. یکی من، یکی هم رخساره. بچههایم ورپریدند». بعد آرامآرام تعریف میکند: «احد و صمد ٢٥ روز با هم فاصله سنی داشتند، احد بزرگتر بود از صمد. از همان روزی که چشم باز کردیم و عروس خانه شوهرمان شدیم، هوو بودیم. اما یک روز خدا هم با هم دعوا نکردیم. ١٢ سال است از افغانستان به تهران آمدهایم و توی همین خانه با پدرشوهرمان زندگی کردیم، بچهها هم بزرگ میشدند. ما دو تا مثل خواهر بودیم و هیچ وقت هم دعوایمان نمیشد، بچهها گاهی دعوایشان میشد، ولی ما نه».
این را که میگوید دوباره چشمهای رخساره پر از اشک میشود. رخساره و گلپری، دختران ولایت هرات، از همان وقتی که به بهانه زندگی بهتر به ایران آمدند، شناسنامههایشان هرات جا ماند، مثل همسرشان بسمالله، مثل برادرشوهرشان، رحمت. همهشان به ایران که رسیدند هویت نداشتند، غیرقانونی آمده بودند تا بچههایشان زیر آتش خمپاره تکهپاره نشوند، قسمتشان اما آتش بود، آتشی که گلستان نشد برای بچههای کوچک. احد و صمد سردشان بود و رفته بودند تا دستهای کوچکشان را روی اجاق خوراکپزی اتاقک مرکز ضایعات گرم کنند، کسی نمیدانست آتش و انفجار بچهها را میسوزاند و مادرها را داغدار میکند. گلپری میگوید: «بخت که سیاه است، نمیشود رنگش کرد. خانم جان شوهر من یک ماه است از جا بلند شده. پنج سال آزگار معتاد به شیشه بود، رخساره هم گرفتار شد، هی کمپ میرفتند و برمیگشتند. اینبار اما شوهرم پاک شد، رخساره هنوز کمپ بود. من بچهها را به دندان میکشیدم. کار میکردم تا زندگی بگذرد...» از گلپری میپرسم.
چرا تلاشی برای فرستادن بچهها به مدرسه نکرد و او میگوید: «خانم جان من بودم و خرج خودم و رخساره و شوهرم و چهار بچه. کشاورزی میکردم، درآمدم به حدی میرسید که فقط گرسنه نباشیم، دیگر به مدرسهرفتن نمیرسید، کس دیگری باید میبود که دنبال گرفتن پاسپورت و مدارک هویتی میرفت. این کار از من برنمیآمد».کمی که میگذرد میگوید: «رخساره دو پسر داشت. من یک دختر و یک پسر. پسرم رفت، من ماندم و دخترم و تکپسر رخساره، اما خانم به خدا بچهها کار نمیکردند، بار اول بود که با پدرشان برای جمعکردن ضایعات میرفتند، رفتند و برنگشتند».هووها کنار هم تکیه داده به پشتی، نشستهاند و دیوار آبیرنگی را نگاه میکنند، که تکهتکه قلوه کن شده، رخساره زانوهایش را بغل کرده، هرازگاهی گلپری دست به فرشی میکشد که گُله به گُله همه جایش سوخته. سرش را بلند میکند و میگوید: «بچههایم را نشستند. نمیشد آخر.
خونشان بند نمیآمد. بچههایم را توی کیسه مشکی برایم آوردند». میپرسم از کجا تشخیصشان دادی؟ سرش را تکان میدهد و میگوید: «صمد کمتر سوخته بود. اما احد همه جایش آتش گرفته بود. از سر تا پا». مویه نمیکنند مادرها، حالا یک هفته است که آتش به جان خانهشان افتاده. از گلپری میخواهم ماجرا را تعریف کند و او میگوید: «بچهها را با خودش برد، تا دیروقت دنبال جمعکردن ضایعات بودند. بعد آشغالها را میبرند یافتآباد، ساعت ١٠ شب زنگ زد و گفت کارش دیر تمام میشود. ما هم خوابیدیم. بچهها سردشان میشود، پدرشان میگوید بروند توی اتاق استراحت و گاز را روشن کنند تا گرم شوند. بچهها میروند و در را میبندند. انگار شلنگ کپسول بد جا افتاده بوده. کبریت را که میزنند کپسول منفجر میشود. انگار بچههایم از ترس زیر تخت قایم شده بودند، جنازههایشان آنجا بوده. بعد بابایشان برای کمک میرود و او هم میسوزد. حالا توی مریضخانه افتاده و هنوز نمیداند بچههایش آتش گرفتهاند». میگویم خطر از شوهرتان رفع شده؟ میگوید: «خطر این است که بچههایش مردهاند و هنوز نمیداند...».
هووها کنار هم، چسبیده بههم، در سکوت، با سرهای پایین بدون شیون نشستهاند و همولایتیها دانهدانه برای تسلیت میآیند. اعلامیهشان را نشانمان میدهد. احد یک طرف اعلامیه و صمد هم طرف دیگر با نگاههایی شبیه مادرانشان به جایی زل زدهاند؛ بچههای ملکآبادی که یک هفته پیش زندهزنده در آتش سوختند، اما خبر داستانشان کمتر از ٤٨ ساعت پیش مخابره شد. آنها میگویند به هرکه توانستهاند گفتهاند، اما از پنجشنبه تا دوشنبه طول میکشد که جنازهها به دستشان برسد. گلپری میگوید: «بچههایمان را نشُستند»، زنی که خاله رخساره است، میگوید: «گفتند انگاری کن شهید شدهاند. بچههایت شستن نمیخواستند».
قسمت احد و صمد فرسنگها دورتر از جنگ سرزمینشان باز هم آتش بود. داستان زندگی بچههای ملکآباد بیشباهت بههم نیست. بیشترشان بچههای بیشناسنامه و مهاجرند؛ مثل خیلی از بچههای حاشیهنشین دیگر. مليحه میرجعفری، مدیر خانه علم جمعیت امام علی در ملکآباد، در گفتوگو با «شرق» با ارائه توضیحاتی درباره خانواده بهرامی میگوید: «ما مطابق همیشه، در گشتوگذار در محلات، آماری را درباره بچهها هم داریم، خیلیوقتها هم متوجه میشویم که بچههایي كه با خانه علم در ارتباط هستند، با مثلا ١٠ بچه فامیلاند که هیچوقت به خانه علم نیامدهاند. ما چهار سال است در محله رفتوآمد داریم، این خانواده را هم نزدیک به یک سال است که دورادور میشناسیم، منتها مثل خیلی از خانوادههای ملکآباد، درگیر اعتیاد هستند».
وی میافزاید: «بخشی از این روستا را مهاجران افغانستانی تشکیل میدهند، بخش دیگری را مهاجران کُرد و لر و بلوچ تشکیل میدهند که به خاطر اینکه در زندان قزلحصار زندانی دارند، به ملکآباد آمدهاند. قسمتی هم بومیهای محل هستند، آنها از روستاییهای قدیمند که افراد سالمی هستند». وی میافزاید: «درحالحاضر ٢٠٠ بچه تحت حمایت ما هستند که اغلب آنها مثل احد و صمد بچههای کارند و خانوادههایی معتاد دارند؛ بچههایی که بسیاری از آنها درس نمیخوانند، اما مسئله این است که عمق فاجعه بیش از این حرفهاست. ما سعی میکنیم بچهها را از چرخه کار خارج کنیم، اما بچههایی داریم که هنوز کار میکنند.
خارجکردن یک کودک از چرخه کار، نیازمند کارکردن ١٠ ساله روی یک خانواده است. یکوقتهایی خانواده فقر مالی دارند و شما تلاش میکنید این مشکل را حل کنید تا دیگر نیازی به کارکردن بچه نباشد، اما یکوقتی خانواده اصلا برای این بچهدار شدهاند که بچهشان برایشان کار کند، فهماندن این مسئله به آنها که کارکردن مال بچه نیست، تقریبا غیرممکن است. از طرفی یکوقتهایی بچهها بهخاطر اعتیاد پدر و مادر مجبور به کار میشوند. مثل اين دو كودك كه قبلا دستفروشي ميكردند و بهزيستي آنها را در خيابان گرفته و بعد از مدتي تحويل پدرشان داده بود. بابای احد و صمد تابهحال پنجبار برای ترک به کمپ رفته است. یکی از مادرها هم که اصلا بهخاطر این اتفاق از کمپ آمده. در چنین شرایطی برای تأمین هزینهها بچهها مجبورند کار کنند». میرجعفری درباره دلیل اینکه این اتفاق آنقدر دیر رسانهای شد، میگوید: «این اتفاق پنجشنبهشب افتاد، منتها ما خودمان هم اتفاقی در محله فهمیدیم. چون فاجعه در تهران اتفاق افتاده بود و رسیدن جنازهها تا دوشنبه زمان برد. تا جنازهها نیامده بود، سروصدایی هم نبود. ما خیلی اتفاقی دوشنبه دنبال بچههاي تحت پوشش خودمان در محلهها میگشتیم و دیديم کوچه خانه این دو بچه شلوغ است. با مادر بچهها که صحبت کردیم متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده است».
به گفته میرجعفری، پدر احد و صمد نیز ٥٥درصد سوختگی دارد. وقت بلندشدن و خداحافظی از رخساره میپرسم کی فهمیدی که بچهها آتش گرفتهاند، اینبار هم گلپری جواب میدهد و میگوید: «همان لحظه خودم زنگ زدم به کمپ طلوع بینامونشانها. رخساره ٥٢ روز پاکی داشت و هنوز آنجا بود. گوشی را مديران كمپ به دستش دادند و من خبر را گفتم. نمیخواستم یک وقتی بگوید تو به من خبر ندادی که بالای جنازه بچهام بيايم. هرچند هردویشان را خودم بزرگ کردم؛ هم احد و هم صمد را».خداحافظی میکنیم و از در بیرون میزنیم. زنعموی بسمالله، پدر احد و صمد، جلویمان را میگیرد و میگوید: «خانم اینها به نان شبشان محتاج هستند. امروز هم پدرشوهرشان برایشان مراسم گرفته. تا الان هم فامیل پول جمع کردهاند تا جنازهها را خاک کنند. حالا ماندهاند توی خرج بیمارستان بسمالله. تورو خدا بگو یک کمکی بکنند به ما».از در که بیرون میزنیم، بچهها به رديف، پابرهنه جلو دیوار آجری میایستند.
احتمالا همهشان با آنها همبازی بودهاند؛ همان بچههایی که در یافتآباد تهران، وقت سرما آتش گرفتند، فرسنگها دورتر از افغانستان؛ جایی که خبری نبود از جنگ و خمپاره، اما سهمشان باز هم انفجار بود. احد و صمد را میگویم، با آن چشمهای گردی که از توی اعلامیه به کوچه خاکیشان نگاه میکردند؛ به کوچهای غمگین در ملکآباد.
شهرزاد همتی
- 15
- 6