به گزارش ایرنا، دخترک در حالی که مرتب دست هایش را به هم می فشرد، گفت از خودم تعجب می کنم چطور فریب حرف هایش را خوردم و ادامه داد، من دختر آبروداری بودم و مثل خیلی ها داشتم زندگی می کردم.
وی آهی کشید و گفت: همه چیز از یک پیام تلگرامی شروع شد، آن شب قبل از اینکه بخوابم مجدد تلگرامم را چک کردم که ناگهان متوجه پیامکی از یک مخاطب ناشناس شدم.
دخترک که حالا به گفته خود حدود ۲۴ سال دارد و دانشجوی رشته مامایی است، ادامه می دهد، پیام را با کنجکاوی باز کردم، نوشته بود، 'سلام، می تونم وقتتون رو بگیریم؟'، کمی فکر کردم یعنی کی می تونه باشه؟
صدای رسیدن پیام، دوباره مرا به سمت گوشی کشاند، 'ممکنه کمی وقتتون رو بگیرم؟' این پیام دوم مخاطب ناشناسم بود، و من ناخواسته پیام دادم، 'سلام، ببخشید شما؟' و مخاطب ناشناسم پیام داد، 'یک دوست!'
مشتاق شده بودم، بفهمم آنطرف خط ارتباطی من چه کسی قرار دارد و ادامه دادم، 'بفرمایید!' و همه بیچارگی من از اینجا آغاز شد.
نمی دانستم آنطرف خط ارتباطی من چه کسی نشسته حتی عکس پروفایلش هم هویتش را نشان نمی داد، برای همین مصرانه درصدد یافتن شخص طرف مکالمه ام بودم، مخاطبم ادامه داد: شما را دیروز برای چندمین بار جلوی سلف دانشگاه زیارت کردم و من پاسخ دادم، شما؟
مخاطب گفت، می تونم با شما صحبت کنم؟ گفتم در چه موردی؟ مخاطب نوشت، من آدم بی شعوری نیستم از آداب اجتماعی هم بهره هایی برده ام، اما نمی توانم علاقه ام را به شما پنهان کنم تا شاید روزی شرایط من درست شود و مادرم بیاید در خانه شما را بزند، هرچند به نوعی از این آداب و سنت های قدیمی هم بدم می آید.
نمی دانستم چه پاسخی باید به او بدهم، سکوت کردم، مخاطبم حالا یک عکس را که مدعی بود عکس خودش است، پس زمینه پروفایلش قرار داده بود ادامه داد: من شما را هر روز در دانشگاه زیر نظر دارم، شما مرا دیده اید؟ و من پاسخ دادم نه.
دختر ادامه داد: مخاطبم خودش را مهراد معرفی کرد و در هر پیامش از علاقه اش به من سخن می گفت، با خودم فکر کردم این حرف های دروغ او را باور نمی کنم لذا به خودم قبولاندم این راهش نیست و از او عذرخواهی کردم.
آن شب گذشت اما 'ب' بسم الله فردا و فرداهایم نیز با پیام مهراد شروع شد، سعی می کردم کمتر جوابش را بدهم، حتی پاسخ های سربالا و سرد هم مانع پیام دادنش نشد.
چند روز گذشت، حالا من هم به پیام دادنش عادت کرده بودم، حرف های قشنگی می زد، از همان حرف هایی که همه زنها را رام می کند. دخترک آهی کشید و ادامه داد: ای کاش زن های بیچاره این حرف ها را از زبان پدران و همسرانشان آنقدر می شنیدند که تشنه شنیدنش از زبان مرد دیگری نمی شدند. حرفش را تایید کردم و یقین داشتم، محبت های پدرانه می تواند واکسن خوبی برای مصونیت دختران باشد و همین طور محبت های مادرانه برای پسرها.
دختر ادامه داد: من در خانواده نسبتا مذهبی بزرگ شده بودم و ارتباط با جنس مخالف را آنهم به این صورت نمی پذیرفتم، پدرم کارگر ساختمانی بود و هر روز قبل از اینکه ما بیدار شویم از خانه بیرون می زد و شب ها خسته و بی نفس کنار تلوزیون به خواب می رفت. حالا با پیام های مهراد من ناخواسته مهر مخاطب ناشناسم را جایگزین مهر پدری می کردم، حتی زمانی هم که پیام نمی داد منتظر و چشم به راهش بودم، یادم می آید یک روز بیشتر از ۲۴ ساعت چشم به راه پیامش بودم، اما او پیامی نداد، دستم هزار بار به سمت تلفن رفت اما خودم را کنترل می کردم که پیامی به او ندهم، بالاخره نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پیام دادم سلام؛ خوبی؟ و چند لحظه بعد انگار مهراد منتظر پیامم باشد، پیام داد، ممنون؛ دلت برایم تنگ شده؟ و من سکوت کردم و او هدفمندانه ادامه داد، من هم دلم برایت تنگ شده بود و در ادامه نوشت 'دوستت دارم'.
عجب جمله ویرانگری، دنیا روی سرم خراب شد، هم می خواستم این جمله را بشنوم هم نمی خواستم، انگار وارد دنیای دیگری شده بودم، صدای تپیدن قلبم گوشم را کر کرده بود او در دلبری استاد بود و من که هرگز از پدرم حرف محبت آمیزی نشنیده بودم در مقابل او شکست پذیر، ناتوان و البته رام... مهراد هر روز با حرف های زیبا مرا بیشتر از پیش مجذوب خود می کرد، گاهی از ملاقات حضوریمان سخن می گفت اما با مخالفت من، برای مدتی از خواسته خود کوتاه می آمد و دوباره شب و روزهایم درگیر پیام هایی بود که چه دلبرانه مرا خام می کرد.
حالا دیگر دلبسته اش شده بودم، از آرزوها و آیندمان می گفتیم و من که حالا او را خیلی قبول داشتم، چندی بعد با اصرار او و تاکیدش برای دیدن من، عکس و فیلم های شخصیم را برایش فرستادم و او در مدح و ستایش من آنقدر عاشقانه سخن می گفت که مرا برای ارسال عکس بعدی ترغیب می کرد. قصه بدانجا رسید که اگر یک روز عکسش را نمی دیدم یا پیامش را نمی خواندم، دنیا برایم به آخر می رسید، من دختری ساده حالا محتاج کلمات محبت آمیز و عاشقانه مردی بودم که هرگز ندیده بودم و نمی شناختمش.
چند ماه گذشت و من کم کم متوجه سردی رفتار و ارتباط مهراد می شدم، لذا این موضوع را با او مطرح کردم و او با این جواب ها که خسته ام، بیمارم و الان وقت ندارم مرا دست به سر می کرد. دلم در دامش اسیر شده بود، چند روز با همین منوال گذشت، یک روز که از دانشگاه به خانه رسیدم، طبق معمول تلگرامم را چک کردم، مهراد؛ پیام داده بود با خوشحالی پیامش را باز کردم، با دیدن پیام بلند بالای مهراد خشکم زد، 'امشب می خواهم هر طور شده تو را ببینم، نگو نه که ازت دلخور میشم، اونوقت ممکنه دست به هرکاری بزنم، مثلا عکس و فیلم هات رو داخل فضای مجازی انتشار بدم.'
مهراد در ادامه تمام عکس و فیلم هایی را که برایش فرستاده بودم، برایم ارسال کرده بود و در آخر نوشته بود منتظر جوابت هستم. باورم نمی شد او همان پسری بود که تا چندی قبل مرا با حرف های عاشقانه اش مجذوب خود کرده بود، اول فکر کردم یک شوخی بی مزه است اما با پیام های بعدی او متوجه شدم یک تهدید جدی است.
مهراد می خواست مرا تنها در خانه یکی از دوستانش ملاقات کند و این برای من که از خانواده ای نسبتا مذهبی بودم کاری ناممکن بود.
حالا دیگر مهراد جواب پیام هایم را نمی داد، من از مال دنیا فقط چند النگو داشتم که مادرم با پس اندازهای شبانه روزی برایم خریده بود، به فکر افتادم آنها را بفروشم و پولش را به مهراد بدهم تا شاید این قائله را ختم کنم اما نمی دانستم جواب پدر و مادرم را چه بدهم.
سر دو راهی و مخمصه بدی گرفتار شده بودم، خدایا چرا من؟ من که هیچ وقت دست از پا خطا نکرده بودم حالا گرفتار آدمی شده بودم که هیچ حرف منطقی نمی زد و تنها حرفش تهدید من به افشای عکس و فیلم هایم بود.
یک روز بعد از اتمام کلاس یکی از دوستانم را صدا کردم، مهناز دختر خوب و رازداری بود برای همین، موضوع را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم و او پیشنهاد کرد که مشکلم را با مادرم در میان بگذارم. کار دشواری بود نمی خواستم خانواده ام اطمینانشان را به من از دست بدهند، اما بالاخره تصمیم درست را گرفتم و موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، مادرم از شدت ناراحتی گریه کرد و بارها سرزنشم کرد، مادرم می ترسید این موضوع را برای پدرم تعریف کند یک هفته به همین منوال گذشت، مهراد هر روز مرا بیشتر از روز قبل تهدید می کرد ترس از ریختن آبرویم خواب و خوراک را از من گرفته بود.
چند روز بعد از طریق یکی از دوستانم متوجه شدم عکس و فیلم هایم در فضای مجازی منتظر شده است، دنیا برایم به آخر رسیده بود برای خانواده آبرومندی مانند ما این از مرگ بدتر بود. کار که به اینجا رسید، مادرم تصمیم گرفت موضوع را با پدرم در میان بگذارد، شب که پدرم با چهره ای خسته و رنجور از کار به خانه برگشت، مادرم سفره را بهتر از همیشه پهن کرد، پدرم دست رویی شست و وضویی گرفت و نمازش را خواند بعد هم کنار سفره نشست، سرم را پایین انداخته بودم دست های زمخت و خشن پدرم به یادم انداخت که کی هستم و چگونه بزرگ شده ام از خودم خجالت کشیدم دلم می خواست زمین مرا می بلعید، شام را که خوردیم مادرم با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که سفره را جمع کنم و بروم تا بتواند با پدرم صحبت کند.
خودم را در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها کرده بودم که ناگهان صدای فریاد پدرم بلند شد، مگر می شود؟ چرا حالا به من می گویی؟ پدرم از ترس ریختن آبرو من بی تابی و پرخاشگری می کرد. آن شب بعد از شستن ظرف ها به رختخوابم رفتم هر چند تا نزدیک صبح خوابم نبرد اما این بهترین راه برای فرار از موقعیت بود.
فردای آن روز پدرم مردانه دست مرا گرفت و به پلیس فتا برد، آن روز فهمیدم هزار بار نشنیدن جملات محبت آمیز از زبان پدرم به یک بار حمایت و پشت گرمیش می ارزد و خدا را برای داشتن همچنین پدری شکر کردم. سرانجام پلیس با تشکیل پرونده، مخاطب ناشناس مرا که یکی از اقواممان بود پیدا کردند و به سزای اعمالش رساندند اما آنچه برای من باقی ماند، حسرتی در دل و آبرویی که با حرف های به ظاهر عاشقانه مخاطبی ناشناس به باد رفت.
دخترک با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: کاش قبل از اینکه استفاده از فضای مجازی به این شدت رواج پیدا می کرد، فرزندانمان را از خطراتش آگاه می کردیم. وی ادامه داد: من خودم را تنبیه کردم و از آن اتفاق تاکنون خودم را از داشتن فضای مجازی محروم کرده ام تا یادم بماند یک اشتباه چطور می تواند همه زندگی خانواده ام را تحت تاثیر قرار دهد.
- 19
- 9