به گزارش جامجم آنلاین، پل کوره تابلوی راهنما ندارد. کورههای بلند آجرپزی نشانیاند. بعد از کارخانه سیمان شهرری ، میانههای جاده نظامی فیروزآباد، ناگهان قد میکشند از دل زمین. کورهها میشوند راهنمای ما برای رسیدن به پل کوره. همانجا که سالهاست خانوادههای پاکستانی را در خانههایی بی پلاک پناه داده.
مهاجران پاکستانی زیر سایه همین کورهها ، درحاشیه زمینهای کشاورزی برای خودشان خانه ساختهاند. خانههایشان آب آشامیدنی ندارد، گاز شهری ندارد. شبهایش یکی درمیان تاریک و روشن است. بچهها اما شبهایی را که برق هست و تلویزیون روشن ، بیشتر دوست دارند.
اهالی زمینهای اطراف پل کوره، ایرانیاند،پرسوجو که میکنیم نمیدانند پاکستانیها دقیقا از کی آمدهاند و چرا این منطقه را برای زندگی انتخاب کردهاند. فقط میدانند که آنها همیشه آنجا بودهاند؛ حتی قبل از خیلیهایشان.
احمد احمدپور یکی از همین اهالی است؛ سراغ پاکستانیها را که میگیریم با دست زمینهای کشاورزی مقابلمان را نشان میدهد و میگوید:« چند نفرشان این جا زندگی میکنند، چندنفر آن طرف. خیلیهایشان هم آن سمت هستند. پشت این خرابهها...»
احمدپور ۱۲ سال است که اینجاست، این را که میگوید میخندد:« پاکستانیها اینجا از من قدیمیترند...» بعد میگوید :«آدمهای ساکتی هستند، با ما کاری ندارند، من هر روز میبینمشان وقتی که یک نیسان آبی رنگ میآید چند نفرشان را سوار میکند میبرد ، غروب هم بر میگرداند همین جا.»
کجا میبرد؟ این را ما میپرسیم و او میگوید:« سر چهارراههای تهران...»
تکدیگری شاید نقطه مشترک پاکستانیهای ساکن پل کوره باشد، اما شامل حال همه نمیشود، مثلا خانواده سیفالله بلوچ که کنار موتور آب یک اتاق کوچک دارند به اسم خانه. زندگی سیفالله و زنش زهرا و بچههایشان از راه رسیدگی به زمینهای کشاورزی میگذرد. صاحب زمینها ایرانیاند، سالهاست کشت و داشت و برداشت زمینشان را سپردهاند به این زن و شوهر پاکستانی.
به سیفالله که ۴۰ ساله است و با پدر و مادرش سی و چند سال پیش از ایالت بلوچستان پاکستان به ایران آمده. به زهرا که دخترعموی سیفالله است و از ۱۵ سال پیش مادر بچههایش هم شده است. زهرا هم از بچگی ایران بوده، بچههایش هم همینجا به دنیا آمدهاند.بچههایش تا حالا یک روز را هم در کشور خودشان نبودهاند اما همه نگرانیشان این است که برگردند پاکستان.
چرایش را ما میپرسیم و زبیده که از بقیه بزرگتر است میگوید:« چون آنجا هوا خیلی گرم است، از گرما میمیریم.»
یعنی گرمتر از اینجا؟
سیفالله میآید وسط بحث : «خیلی گرمتر اصلا قابل تحمل نیست.»
زهرا هم میگوید:« اصلا ما اینجا راحتیم... چرا برگردیم پاکستان؟!»
میپرسیم: «اینجا چطور راحتید؟ آب آشامیدنی دارید؟ گاز ؟ برق ؟»
میگوید:«آبمان آب چاه است ، ما آب موتور میخوریم اما از مجبوری است ، نمیتوانیم به خاطر آب برویم تهران برگردیم.ولی باز راضی هستیم، پاکستان همین هم نیست، اصلا آب نیست. همه فامیلمان هم اینجاست...کجا برویم؟!»
همه فامیل ، یعنی خواهرها و برادرها که چندسال پیش آمدهاند و ازدواج کردهاند و ماندهاند.
زیر سایه کورههای بلند آجرپزی ، انگار نبض فقر تندتر میزند، اینجا بچه ها زود بزرگ میشوند ، زود ازدواج میکنند و زود هم بچهدار میشوند. دختر کوچک زهرا، یک سال و نیمه است، با موهای کوتاه و لباسی کثیف که در آغوش مادرش آرام و قرار ندارد...شکم زهرا از زیر پیراهن آبی رنگش جلو آمده.
میپرسیم : بارداری؟
لبخند مینشیند روی صورتش:« ماه ششمم...سونوگرافی هم رفتم، این دفعه بچه پسر است.»
اینجا درحاشیه زمینهای کشاورزی، خانواده سیفالله همراه ۴ خانواده دیگر برای خودشان خانه ساختهاند. مرز بین خانهها اما مشخص نیست، خانهها همگی یک اتاق کوچکند، دیوار به دیوار همدیگر.
آشپزخانه؟ اتاقخواب؟ پذیرایی؟ همه اینها خلاصه میشود در همان چهارتا دیوار زخم خورده و دود زده. خانهها حمام و سرویس بهداشتی هم ندارند.
تن بچهها اگر هوا گرم باشد همینجا کنار جوی آب شسته میشود و بزرگترها تا فیروزآباد و شهرری میروند برای حمام. سرویس بهداشتی هم بین چند خانه مشترک است؛ یک چهاردیواری کوچکتر که دورتر از خانهها ساخته شده، بی آب و برق ؛ با پردهای ضخیم که جای در را گرفته.
اهالی بقیه خانهها هم مثل سیفالله و زهرا ، سهم زیادی از زندگی نمیخواهند، میگویند راضی هستیم؛ ایران را دوست داریم.
حتی مریم بلوچ هم همین را میگوید؛ مریم همان زن جوانی است که روی ویلچر نشسته. میگویند دیالیز میشود و هر هفته باید برود بیمارستان آیتالله اشرفی اصفهانی در خیابان مولوی. مریم تنهاست، شوهر داشته اما بیماریاش که شدیدتر شده، هزینههای درمان که بیشتر شده، مریم که ویلچرنشین شده، شوهرش ول کرده رفته. حالا مریم مانده و همان یک اتاق، تک و تنها.
میگوید:« تعارف نکنید بروید داخل...منزل خودتان است.» زبیده زودتر از ما از چهارچوب باریک در میگذرد. سقف خانه مریم هم مثل بقیهها کوتاه است؛ دیوارها پردهپوشند. زبیده، پردهها را کنار میزند.
صدای مریم میپیچد توی اتاق ، صدا تا سقف کوتاه اتاق بالا میرود، روی دیوارهای زخمی و دودزده چرخ میخورد و برمیگردد، پیش ما :«من تازه ۲۰ سالم شده ، سالم بودم یکدفعه مریض شدم، کلیههایم سنگ داشت یک دفعه از کار افتاد...شوهرم گذاشت رفت، تنها ماندم»
مریم ۱۳ ساله بوده که از بارخان بلوچستان پاکستان، همراه خانوادهاش از مرز ایران رد شده...حالا هفت سال است که اینجاست؛همین جا شوهرکرده، پدرومادرش را همینجا از دست داده و حالا هیچ کس را ندارد.مریم هم پاکستان را دوست ندارد؛ میگوید آنجا زندگی سخت بود؛ سخت تر از اینجا...
خانه رحیمه اتاق کناری است؛ مهرعلی، مردش است، بلند قد و چهارشانه.مهرعلی نیست که با رحیمه حرف میزنیم، اما زود سر میرسد، با چشمهایش اشاره میکند. اشارهاش کافی است تا رحیمه بقیه حرفایش را بخورد.
رحیمه مادر سه تا بچه است، دختر بزرگش را همینجا به دنیا آورده؛ کنج اتاق روی زمینی پر از خون و خونابه، تک و تنها. سرنوشت دختر بعدیاش هم همین بوده، سومی اما روی تخت بیمارستان به دنیا آمده، جایی حوالی خیابان فدائیان اسلام، بین ملحفههایی سفید ، تمیز. رحیمه زایمان سومش را مدیون کمک خیرانی بوده که هزینه بیمارستان را دادهاند.
شکم رحیمه هم از زیر لباسش برآمده. او هم هفت ماهه باردار است. سراغ بچههایش را که میگیریم، با انگشت از بین بچههای قدو نیم قدی که دورمان جمع شدهاند، دوتا را نشان میدهد: «این و این...» دخترها با گوشهایی پر از گوشواره و لباسهایی که توی تنشان لق میزند،دورمان میچرخند.
دختر بزرگش اما خانه نیست. رحیمه میگوید رفته برای کار.
کجا رفته؟
رفته سرِ زمین برنجکاری سمت فیروزآباد...خانم فکر نکنی برای گدایی رفته شهر، بهزیستی میآید شر درست میکند...دخترم از ۸ صبح تا ۴ بعدازظهر میرود سرِ زمین، روزی ۴۰ تومان میدهند، یک ساعت هم سر ظهر تعطیلی دارد.
دختر بزرگ رحیمه، ۹ ساله است، همان که میگوید حالا زیر همین آفتاب داغ روی زمین کار میکند. تا پارسال چون کارت اقامت نداشتند و شناسنامه و ... مدرسه نمیرفته، اما حالا با کمک موسسه خیریه امام علی(ع) درس خواندن را مثل خیلی از دخترهای دیگر شروع کرده، اما هنوز سایه کار، روی سرش سنگینی میکند.
این سرنوشت ، روی پیشانی بقیه بچههای پل کوره هم نوشته شده، بچههایی که کیلومترها دورتر از وطن خودشان ، روی خاک کشور ما به دنیا آمدهاند، شناسنامه و کارت هویتی ندارند. بعضیها خوش شانسترند، مدرسه میروند، بعضی ها نه. دست آنهایی که مدرسه می روند را خیریه ها و افراد نیکوکار گرفتهاند.
مثل مهدی و علی بلوچ که دوقلو هستند و ۱۳ ساله و دوسال است که مدرسه دولتی امام هادی(ع) درس میخوانند. بچهها اما هویت پاکستانیشان را توی مدرسه از بقیه پنهان کردهاند.
این را مهدی می گوید. قل بزرگتر که سرو زبان دارتر است. مهدی به دوستانش گفته اهل افغانستان است؛چرا ؟:«چون کسی با افغانها کاری ندارد اما اگر بفهمد پاکستانی هستیم ما را اذیت میکنند.»
مهدی بجز علی، سه تا برادر دیگر هم دارد، شاهان ، حمزه و رحمت. بچه ها هیچکدام خانه نیستند، همگی با پدرومادرشان رفتهاند برای کار.کجایش را مهدی و علی نمیدانند.
اینجا سقف آرزوهای بچهها هم مثل سقف خانههایشان کوتاه است؛کوتاه کوتاه. بچه ها نه تبلت میخواهند نه ، اسباببازیهای گرانقیمت و تفریحهای آنچنانی. آرزوی مهدی درس خواندن است و آرزوی علی ، اینکه در ایران بماند.
علی را یک بار مامورها گرفتهاند و یک شب در اردوگاه بوده، نمیگوید کجا و چطور؟ فقط میگوید:« میخواستند من را برگردانند پاکستان، توی اردوگاه که بودم دایهام آمد من را برد.»
میپرسیم: یعنی مادرت؟
می گوید:« نه دایه ام است! اسمش منصور است، وقتی مشکل بخوریم به ما کمک میکند!»
کمی دورتر از خانههای سیفالله و زهرا و ... زیر سایه کورههای بلند سمت راستی، بازهم چند خانواده برای خودشان خانه ساختهاند، بز و گوسفند دارند و دور از چشم غریبهها زندگی میکنند. تعداد خانهها این طرف بیشتر است، اما کسی برای مصاحبه جلو نمیآید، مردی با صدای بلند میگوید:« اینجا نایستید، بروید...دردسر درست نکنید...»
اسمش رسول است. زنش خانه نیست، رسول با سه تا پسرهایش تنهاست. میگوید:« زنم دیالیزی است، الان هم رفته تهران دیالیز بشود. یک بار بردم بیمارستان، بچهام توی حیاط بازی میکرد، بهزیستی آمد بچه ام را برد...»
بعد جلوتر میآید:« عکس نیندازید، بروید....ما همینجا راحتیم ، چکار به ما دارید؟ ما که کاری به کار شما نداریم...نمیخواهیم برگردیم پاکستان»
چشم بقیه اهالی از دور به ماست، زنها دوربین عکاس را که می بینند صورت می پوشانند، بچه ها خودشان را پشت دیوارها پنهان میکنند؛ این طرف کسی غریبه ها را دوست ندارد.
اینجا در همسایگی کورههای خاموش، حکایت حاشیهنشینی حکایت دیگری است، مشکلی که یک سرش به مهاجرانی میرسد که از وضعیت سخت زندگیشان رضایت دارند و سر دیگرش به درایت مسئولانی که قرار است مرهمی بر زخم حاشیهنشینان بگذارند.
ما در همجواری همین خانههای کوچک که صدها مهاجر را در دلشان پنهان کردهاند ،با هدایتالله جمالی پور معاون استاندار تهران و فرماندار ویژه شهرستان ری تماس میگیریم.
از زاغهنشینی مهاجران پاکستانی در حاشیه شهرستانی میپرسیم که او عهدهدار فرمانداریاش است و جمالی پور میگوید:« شهرری به دلایل زیادی به محلی مناسب برای زندگی مهاجران داخلی و خارجی تبدیل شدهاست. »
فرماندار شهرستان ری ، روی نزدیکی شهرری به پایتخت به عنوان اولین عامل دست میگذارد و درادامه میگوید:« اینجا قیمت مسکن پایین است، هزینه های زندگی هم به نسبت تهران پایین تراست ، به همین دلیل حاشیهنشینی در این شهر رونق پیدا کرده. »
جمالیپور در ادامه با اشاره به زندگی اتباع خارجی ( پاکستانی و بنگلادشی) در کنار مزارع کشاورزی و کورهپزخانهها میگوید:« این کورهپزخانهها امروز بواسطه حضور همین مهاجران به مرکز بازیافت زباله تبدیل شده اند و جمعیت زیادی از مهاجران غیرقانونی هم کارگران بازیافت زباله هستند.»
از معاون استاندار تهران، درباره تعیین تکلیف ساکنان غیرقانونی منطقه پل کوره، میپرسیم و او میگوید:« در خصوص رسیدگی به وضعیت زندگی اتباع فاقد مجوز باید در سطح ملی و در شورای امنیت ملی تصمیمات جدیدی گرفته شود، چراکه شاهدیم که روز به روز ورود اتباع غیرقانونی و سکونت شان در حاشیه شهر تهران و حتی خود تهران بیشتر میشود و این موضوع هم برای جامعه، هم برای خود این مهاجران خطرناک است.»
جمالی پور در توضیح بیشتر میگوید:« همانطور که میدانیم مهاجران غیرقانونی بهخاطر ورود غیرمجاز ، مجبورند در حاشیه شهر ، دردخمه ها و به دور از چشم عموم مردم زندگی کنند. آن هم در مکانهایی که حتی امکانات اولیه را هم برای یک زندگی ساده ندارند و این نکته زنگ خطری است که باید به آن توجه کنیم.»
معاون استاندارتهران اما در ادامه به ما خبر میدهد که روز شمار سکونت ۴۰ ساله مهاجران پاکستانی درحاشیه شهرستان ری، به پایانش نزدیک شده:« سیاست جمهوری اسلامی همیشه سیاست نوع دوستی و انسان دوستی بوده و برهمین اساس تاکنون با بسیاری ازمهاجران غیرمجاز مدارا شده است اما برای سروسامان دادن به شرایط فعلی، بطور جدی به این موضوع ورود کردهایم و از وزارت کشور هم دراین حل این مشکل کمک خواهیم گرفت، چراکه رسیدگی به این موضوع یک کار بین نهادی است و دستگاههای مختلفی باید به این مساله ورود پیدا کنند. »
جمالی پور توضیح میدهد:« برای مثال چون این اتباع غیرقانونی هستند و بدون اجازه وارد کشورشدهاند، این مسئولیت برعهده نیروی انتظامی است که درخصوص جمعآوری آنها اقدامات لازم را انجام بدهد. همینطور نیاز داریم به همکاری اداره کل اتباع خارجی تا با جدیت بیشتری با این موضوع برخورد شود.»
از فرماندار شهرستان ری درباره آمار مهاجران پاکستانی ساکن حاشیههای شهر ری میپرسیم و میگوید:« چون این اتباع خارجی بیشتر غیرمجاز هستند ، آماری ازآنها ثبت نشده و امکان شمارش و آمایش آنها وجود نداشته، اما براساس آخرین برآوردها در سطح شهرستان ری، نزدیک به ۱۵۰ هزار تبعه خارجی مجاز و غیر مجاز داریم که نزدیک به ۶۰ هزارنفرشان مجاز هستند و حدود ۹۰ هزار نفر هم بصورت غیرمجاز اینجا زندگی میکنند که ادامه این روند نه به مصلحت مردم منطقه است نه به مصلحت خودشان.»
جمالیپور ادامه میدهد:« وقتی یک تبعه اصالت، هویت و سند شناسایی ندارد، میتواند تهدید باشد و نباید از این موضوع بهسادگی گذشت؛ سکونت چندین و چندساله این مهاجران در حاشیه شهرری، ملاک ماندگاری آنها نیست و باید برای ادامه حضورشان تمهیداتی جدی اندیشیده شود، اگر قوانین کشور اجازه دادند این مهاجران میتوانند مجوزسکونت بگیرند و به آنها برای ادامه زندگی در ایران کمک شود، اما اگر قوانین اجازه ندادند همه آنها باید به کشورشان برگردند.»
اینجا بین خانههایی که شبیه خانه نیستند، کسی روزنامه نمیخواند، تلفن همراه هوشمند ندارد و از خبرهای تلگرام و ...بیخبر است، کسی فرماندار را نمیشناسد، وزارت کشور و شورای امنیت ملی برای اهالی کم توقع این خانهها واژههایی غریبند.
سیفالله، زهرا، زبیده، رحیمه، مهرعلی و مهدی و علی، فردا هم روزشان را همینجا زیرسقف همین خانهها شروع میکنند. روزشان را همین جا شب میکنند و شبها کابوس برگشتن به پاکستان را میبینند. کابوسی که شاید بالاخره یک ر وز رنگ واقعیت پیدا کند!
مینا مولایی
- 19
- 2