تازه وارد قنبرآباد یا به قول اهالی «قلعه» شدهایم که فوج مگسها به طرفمان حمله میکنند. بوی پهن و گوسفند وعلوفه در هوا پیچیده. اهالی دامدار و کشاورزند. بیشتر مهاجران افغان و زابلیهایی که با تصور زندگی بهتر به اینجا آمدهاند. دنیایی بهتر و شاید زیباتر... ساکنان از گلههای ارباب نگهداری میکنند، روی زمینهای کشاورزی ارباب کارگری میکنند و درعوض میتوانند در ساختمانهای ارباب یا آلونکهای کنار آغلها زندگی کنند.
۱۰ روزی هست آب ندارند، دبهها و بطریها را از چشمه که نه، از جوی دم قلعه پر میکنند. اهالی میگویند پمپ آب خراب شده و ارباب باید درستش کند، ما که نمیتوانیم ارباب میتواند.
اینجا در قنبرآباد ری، در جاده چرم شهر ورامین همه از ارباب صحبت میکنند؛ زمین ارباب، خانه ارباب، تصمیم ارباب، اجازه ارباب و... طوری که احساس میکنم به چند قرن پیش قدم گذاشتهام. سفری ناخوشایند در زمان.
با داوطلبان جمعیت امام علی همراه میشوم. آنها در یکی از طرحهایشان به صورت کاملاً تصادفی به قنبرآباد رسیدهاند، روستایی با ۳۰ خانوار جمعیت. دیوارهای زندان فشافویه یا همان ندامتگاه تهران بزرگ را رد میکنیم.
زندانیهای تازه آزاد شده با آن موهای کوتاه و لباسهای چروک کنار جاده راه میروند. برخی با برگه آزادی در دست، بدون یک ریال پول درجیبهایشان، آس و پاس. برای همین است که داوطلبان جمعیت امام علی شنیدهاند که بارها درهمین جاده که در آن هیچ خبری ازچراغ و نور و روشنایی نیست، خفتگیری شده. اهالی روستاهای اطراف هم برای رفت و آمد همیشه بیم امنیت و جانشان را دارند. با این همه در این حوالی هیچ خبری از پلیس و پاسگاه نیست.
خمارآباد را رد میکنیم، مدرسه نوسازش که در واقع تنها مدرسه این حوالی است نظرم را جلب میکند. همان مدرسهای که ارباب ساخته و بچههای قنبرآباد هم همین جا به مدرسه میآیند. چند کیلومتری را در بیابان طی میکنند تا به اینجا برسند.
به جاده بیآب وعلف قنبرآباد میرسیم. به جوی آبی که اهالی میگویند چشمه! سگی دور و برش میگردد و چند نفری دبهها و بطریهایشان را درآب فرو بردهاند.
زهره برزویی، یکی از داوطلبان جمعیت امام علی توضیح میدهد: «آب این روستا همیشه قطع است. روستا یک منبع آب دارد که شور است اما بیشتر اوقات هم خراب است و مردم مجبورند از همین جوی، آب بردارند. تصور کنید آبی به این آلودگی که اهالی میگویند شور هم هست، تنها آبی است که به آن دسترسی دارند. بهداشت روستا اصلاً خوب نیست و انواع و اقسام بیماریها شیوع دارد.» تازه وارد قنبرآباد یا به قول اهالی «قلعه» شدهایم که فوج مگسها به طرفمان حمله میکنند. بوی پهن و گوسفند وعلوفه در هوا پیچیده. اهالی دامدار و کشاورزند. بیشتر مهاجران افغان و زابلیهایی که با تصور زندگی بهتر به اینجا آمدهاند. دنیایی بهتر و شاید زیباتر...
ساکنان از گلههای ارباب نگهداری میکنند، روی زمینهای کشاورزی ارباب کارگری میکنند و درعوض میتوانند در ساختمانهای ارباب یا آلونکهای کنار آغلها زندگی کنند.
زن جوان با لباس بلوچی و چند دبه و بطری در دست درحالی که دو پسر کوچکش همراهیاش میکنند به سمت چشمه میرود: «میروم آب بیارم. آب قطع شده. آب شیرین که از حسن آباد میخریم. تا اینجا خیلی راهه. شوهرم میره آب میاره. خدا کنه ارباب پمپ رو درست کنه هر چند آبش خیلی شوره. گاهی هم که آب نیست از توی اون تانکرها آب برمیداریم. پراز لجن و جرمه اما چاره نداریم. بچهها خیلی مریض میشن.» شوهرش روی تراکتورهای ارباب کار میکند: «بچهها که مریض میشن میبریم حسن آباد یک ساعت بیشتر راهه.» الهام ۲۱ ساله است. با دو فرزند ۴ساله و یک ساله اهل زابل.
اهالی یک خانه پرجمعیت مقابل در خانه جمع شدهاند. ۸- ۷ بچه قد و نیم قد دور و برمان میچرخند. بلوچ هستند و از زابل آمدهاند. بیشترشان مدارک شناسایی ندارند. سمیر را نشانم میدهند؛ کودکی لب شکری که پدر و مادرش را از دست داده و مادربزرگ بزرگش کرده: «لباش رو ببین تو رو خدا خانم کمک کن عملش کنیم!» مادربزرگ به سمیر نهیب میزند: «دهنت رو باز کن.» پسر کوچولو زود به فرمانش جواب میدهد: «نمیتونم غذا بخورم.» سمیر نه شناسنامه دارد و نه هیچ مدرک شناسایی دیگری. پاهای کوچکش توی دمپایی آبی رنگ کبره بسته. میخواهد چند تا عکس قشنگ ازش بگیرم. کنار لباسهای روی بند میایستد و ژست میگیرد. کسی حتی درست نمیداند سمیر چند ساله است. حدس میزنند ۷ سالی داشته باشد.
زن جوان با پیراهن رنگارنگ زابلی از راه میرسد، انگشت اشارهاش را بالا میگیرد و توده چرک دستهایش را نشان میدهد: «چند روزی درد میکرد و حالا اینجوری شده. خانم تو رو خدا یه آمپول بزن...تو رو خدا!» برایش توضیح میدهم من پزشک نیستم. چند باری پزشکان داوطلب جمعیت امام علی به آنها سر زدهاند.
اعضای داوطلب انجمن برایش توضیح میدهند باید هر چه زودتر دکتر برود وگرنه عفونت کار دستش میدهد. زن سر پایین میاندازد: «من که نه شناسنامه دارم و نه جایی بلدم، شوهرم هم که هر روز باید بره کارگری، ارباب اجازه نمیده.» زهره برزویی دست به کار میشود شوهر زن را پیدا میکند و بعد به ارباب زنگ میزنند و اجازهاش را میگیرند که فردا زنش را دکتر ببرد. زهره میگوید: «ارباب از اینکه با او تماس گرفتم، ناراحت شد. گفت اصلاً کسی از اهالی به او هیچ وقت زنگ نمیزند.» نگرانی را در چشمان زن میبینم.
اهالی از زن و مرد تأکید میکنند که تا حالا هیچکس جز داوطلبان جمعیت امام علی سراغشان را نگرفته. هیچکس نمیداند بر آنها چه میگذرد و چه مشکلاتی دارند.
چند زن جوان دورم جمع شدهاند: «حموم نداریم، همین جا لگن میذاریم گوشه حیاط سر و تنمون رو میشوریم. ما اینجا نه نانوایی داریم نه مدرسه، نه مغازه. هیچی نداریم. فقط مگس داریم.» بیشتر زنها مدرک شناسایی ندارند و مدرسه هم نرفتهاند.
مردها از اربابشان میگویند؛ اینکه مرتب حقوقشان را میدهد. بین یک میلیون تا یک میلیون و پانصد هزار تومان: «۱۰ سال است اینجا زندگی میکنیم، یک روز نخواهیم سرکار بیاییم باید اجازه بگیریم. ارباب اجازه نده نمیشه جایی بریم.»
در میدان اصلی روستا یک تانکر آب میبینم. چند بچه چرخهای پلاستیکی را قل میدهند و میخندند. مدرسه رفتن این بچهها هم داستانی دارد؛ آنها که توانش را دارند در جادهای بیآب و علف چند کیلومتری را پیاده گز میکنند تا به مدرسه خمارآباد برسند. برای راهنمایی و دبیرستان هم حسنآباد قم تنها گزینه موجود است که ۴۰ کیلومتری تا اینجا فاصله دارد برای همین ترک تحصیل گزینه اصلی و دم دستی است.
به خانه زنی میرویم که چند بچه قد و نیم قد دارد. مهاجر افغان است؛ ولایت فراه غرب افغانستان. شوهرش گلههای گوسفند ارباب را برای چرا برده. آغل گوسفندها درست بغل اتاقشان است: «بچهها همه ایران پیدا شدند(به دنیا آمدند) اول بم بودیم بعد اومدیم اینجا. موتور آب خرابه. از بس با آب شور دست شستیم بدنمون سیاه شده.»
- میپرسم ارباب کیه؟
- چند تا ارباب داریم... ارباب ماست. ما ۴۰۰ -۳۰۰ گوسفندش رو نگه میداریم.
زن و خانوادهاش هیچکدام مدارک شناسایی ندارند. دخترش که گوشه اتاق ایستاده بزودی ازدواج میکند. مادرش میگوید۱۴ ساله است، اما ۱۰ ساله به نظر میرسد. داماد اهل روستای ابراهیم آباد است؛ ۱۵ ساله. از دختر میپرسم دلت میخواهد ازدواج کنی یا نه که مادرش جواب میدهد: «توی خانه ما ازاین حرفها نیست که از دخترپرسان کنیم.» پسر۱۴ سالهاش هم فقط یک کلاس درس خوانده، اول دبستان. او حالا هر صبح گوسفندها را به چرا میبرد. مدرسه خمارآباد اسمش را نمینویسند. چون سنش بالا رفته.
به خانه دیگری سر میزنیم که پر از دبههای آب است. از دایکندی آمدهاند، یکی از محرومترین ولایتهای افغانستان. بچههای داوطلب میگویند با دختر خانواده صحبت کنم که آرزوهای زیادی دارد. نازگل با آن لباس محلی سرتا پا بنفش برایم از آرزوهایش میگوید، آرزوهایی که برای او دست نیافتنی است: «تا پنجم خوندم، همین خمارآباد. اما دیگه نمیتونم برم، تعطیل شد. آرزو دارم ادامه تحصیل بدم. آرزو دارم از قنبرآباد بیرون برم. خیلی جاها رو ببینم، دنیا رو ببینم.»
پسر نوجوان ۱۶ ساله و مردی ۲۶ ساله آخرین افرادی هستند که در قنبرآباد میبینم. هر دو از مشهد به اینجا آمدهاند. پسر نوجوان میگوید: «ما از همین آبی که سگها میخورن، میخوریم. همه جا پر از سگ و مگسه.» مرد ۲۶ ساله هم از مشکل بیآبی میگوید اینکه هر ۲۰ لیتر آب را هزار تومن از حسن آباد میخرند. تأکید میکند به همه بگویید بیایند و اینجا را ببینند ما چندان از تهران فاصلهای نداریم، قلعه قنبرآباد که میگویند همین جاست.
هوا رو به تاریکی است و باید قنبرآباد را ترک کنیم. راهی روستاهای اطراف هستیم. زنها و بچهها دبه به دست به چشمه میروند. صدای پارس سگها تنها صدایی است که در ظلمات جاده شنیده میشود. قنبرآباد چندان از تهران دور نیست.همین جا، همین نزدیکیهاست.
ترانه بنی یعقوب
- 13
- 2